یگانه کمی حس بد داشت از آمدنشان ولی خب چیزی نگفت.
حاج سعید جدی شد.
– یعنی چی؟
اردلان پا روی پا انداخت.
– یعنی من که نیستم، سلام منم برسونین.
– اون وقت کجا تشریف داری؟!
– آقاجون؟ خب معلومه دیگه، سر کارم! بیمارستان!
– تو که تازه شیفت بودی پسر! منو سیاه نکن، حساب کتاب شیفتات دستمه.
اردلان با حالت مسخره کف دستانش را چند بار به هم کوبید.
– به به، ماشالله به این همه درایت.
– مسخره بازی تمومه اردلان! فرداشب عمهت با خانوادهش میاد اینجا و تو هم قرار نیست جایی بری!
– ولی گفتم که خدمتتون، من متأسفانه شیفتم آقاجون.
حاج سعید توبیخ گرانه گفت:
– اردلان!
اردلان جدی شد و ابرو در هم کشید.
– آقاجون نکنه اون دفعه مهمونی حاجی کاویانی یادتون رفته؟ من آدم معاشرت با این مدل آدما نیستم. اصلا این سبک مهمونیها تو کتم نمیره! شما هم اصرار نکنین، نباشم بهتره.
– این بار و بیا، به خاطر من! بعد دیگه هیچ اصراری ندارم که هر وقت اومدن تو هم باشی.
چند ماهه برگشتی و به جز همون اوایل دیگه عمهت و خانوادهش و ندیدی. نمیشه که فرار کنی… به هر حال خانوادهایم!
اردلان با کلافگی بلند شد.
– موقع شام میام!
– همونم خوبه.
سپس راه رفتن به اتاقش را پیش گرفت.
#پینار
#پارت176
اردلان بعد از دوش آب گرم با همان تن برهنه روی تخت دراز کشید. حوله را دور پایین تنهاش پیچیده و دستانش را زیر سر و موهای خیسش نهاده بود.
خیره به سقف، در فکر شیرقهوهی دلچسبی بود که یگانه فورا برایش درست کرد و آورد.
لحظهای که چشمانش را گشود و یگانه را ایستاده بالای سرش دید پیش نظرش تداعی میشد.
– کاش میتونستم فراموش کنم همه چیزو… کاش میشد از نو بسازم…
با صدای ضربات آهسته به در اتاق، برخاست و با همان حالت در را باز نمود.
یگانه از دیدن بدن برهنهی اردلان که فقط یک حولهی کوچک سفید دور پایین تنهاش پیچیده بود، با خجالت سر به زیر انداخت.
– ببخشید مزاحمتون شدم…
اردلان که گونههای سرخ شدهی او را دید ابرو بالا داد.
– توی این چند ماه، صد دفعه منو این مدلی دیدی، خجالتت دیگه واسه چیه؟!
چه میدانست که این سرخی گونهها و سر به زیر انداختنها فقط از خجالت نیست… شاید کمی هم دلش گم شدن در آغوش عضلانی این مرد سرسخت را بخواهد…
یگانه حرف را طور دیگری پیچاند.
– اومدم بگم که ما فردا توی شرکت مهمان خارجی داریم. حداقل تا هشت شب سرکارم، تا برسم خونه ساعت 9 شده!
– خب؟
– خب دیگه… یعنی… اینکه هم من دیر بیام، هم شما خوب نیست. آقاجون ناراحت میشن.
– و لابد قراره من فداکاری کنم و زود بیام!
یگانه نگاه مظلومش را به چهرهی زمخت او دوخت.
– لطفا… جبران میکنم…
مگر میشد آن نگاه آبی مظلوم و لپهای گل انداخته را میان صورت معصومانه ببیند و نه بگوید؟!
حتی میتوانست بغلش کند و محکم فشارش بدهد! یا حتی… حتی ببوسدش…
این آخرین فکری که از ذهنش گذشت وحشتناک بود! به خودش نهیب زد و برای حفظ سردی مابینشان، با اخم گفت:
– باشه، به خاطر آقاجونم یه کاریش میکنم!
و منتظر تشکر او نایستاد، در اتاق را بست!
#پینار
#پارت177
یگانه حتی بعد از بسته شدن در هم، همچنان آنجا ایستاده بود!
از فکر به اردلان با آن هیبت… عضلات کات شده و رگهای برجسته… قطرات آب که بین خط عضلاتش سُر میخوردند…
موهای خیسش که پریشان بودند…
حولهی سفیدی که دور کمرش بسته بود…
اگر گره حوله باز میشد چه؟! حتی تصور آن صحنه هم موهای تنش را راست میکرد چه برسد به دیدنش..!
سریعتر چرخید و به اتاق خودش رفت. در را بست و چند لحظه پشت در ایستاد.
رفتارهایش برای خودش نیز عجیب بود.
دوباره تصویر اردلان پیش چشمش جان گرفت. لبش را به دندان گزید و خودش را روی تخت پرت کرد.
گونههایش گُر گرفته و ضربان قلبش زیاد و زیادتر میشد. حس میکرد تمام خون بدنش دارد به سمت صورتش پمپاژ میشود.
دست به پیشانیاش گذاشت؛ داغتر از همیشه بود. اندکی نم عرق هم بر شقیقه و گلویش شبنم زده بود.
در جا نشست و آب دهانش را قورت داد. گلویش کاملا خشک شده بود.
– مریض شدم… آره فکر کنم مریض شدم…
فوری بلند شد، شالش را روی سرش انداخت و از اتاقش بیرون رفت.
میخواست به آشپزخانه برود و هر دارو و جوشاندهی گیاهی که دم دستش میرسید بخورد بلکه این تب سوزانی که ناگاه گریبانگیرش شده بود فرو بنشیند.
همچنان که از پلهها پایین میرفت، ذهن چموشش بازی را از سر گرفت.
(یگانه دستاشو دیدی؟ وای بازوهاش… فکر کن با اون دستا بغلت کنه… هعی…
چرا سینهش و نمیگی؟ لعنتی آخه چطور انقدر جذابه؟ مثلا بغلت کنه سرتو بذاری رو سینهی سمت چپش صدای قلبش بپیچه تو گوشت…)
هر چه نجواهای ذهنش بیشتر میشد، سرعت پایین رفتنش هم بیشتر میشد تا جایی که چند پلهی آخری را پایین دوید!
زیر لب زمزمه کرد:
– خفه شو… فقط خفه شو… اَه…!