فرّخ اول چشمانش گرد شد، بعد ابروهایش بالا رفت، بعد دهانش باز شد و…
در انتها صدای بلند خندهاش همهی سرها را به سمتشان برگرداند.
– دهانت سرویس اردلان! پنبه خانم کیه دیگه؟!
اردلان چشم غرهای حوالهاش کرد تا صدایش را پایین بیاورد. فرخ از همان بچگی هم بلد نبود چیزی را مخفی کند و همیشه خرابکاریهایشان را لو میداد.
– دو دقیقه هرهر کردنتو تموم کنی خوب میشه!
– نه خدا وکیلی پنبه خانم کیه؟ جون فرخ…
آهسته روی گونهاش ضربه زد.
– این تن بمیره اَردی.
اردلان برزخ شده نگاهش کرد. همیشه از این مخفف کردن ناموزون و بیمحتوای اسمش متنفر بود.
– اَردی و مرض مرتیکه! خوبه منم فِری صدات کنم؟
– نه نه، اصلا شکر خوردم داداش ولش کن. فقط این پنبه خانمو بگو کیه.
اردلان با اخم پرده را کمی کنار زد و حیاط عمارت را نگریست.
– اَه چقدر حرف میزنی فرخ! ساکت شو دیگه.
– مجازی چت میکردیم مهربونتر بودی ها!
ورژن واقعیت یه بیشعورِ عصبیِ کلافهس.
بیحوصله جواب داد:
– خیلی خب، شما حرف بعدیت هم درسته اصلا، ول میکنی یا نه؟
– نه!
اردلان با تعجب نگاهش کرد.
– خجالت نمیکشی تو؟ دو متر قد داره بعد مثل چراغعلی دوازده ساله از دهکوره رفتار میکنه!
فرخ دوباره زیر خنده زد که این بار عمه خانم صدایش بلند شد.
– خب بیاین اینجا بگین ما هم بخندیم. ما دل نداریم مگه؟ دو نفریتون رفتین اون گوشه پچ پچ میکنین میخندین.
اردلان با حرص دندان بر هم سایید.
– بفرما تحویل بگیر!
فرخ اوضاع را در دست گرفت.
– صحبتای مردونهس مادر، نمیشه تو جمع گفت.
رو به اردلان کرد.
– حال کردی چطوری جمعش کردم؟!
اردلان ولی حواسش پیش چراغ چشمک زن بالای در بزرگ حیاط عمارت بود که داشت باز میشد.
– اومد.
#پینار
#پارت182
فرخ پرسید:
– کی؟
اردلان بدون اینکه پاسخش را بدهد به حیاط رفت. به طرف محل پارک اتومبیلها که رسید ایستاد. یگانه با عجله از ماشینش پیاده شد و با دیدن اردلان درست پست سرش هین بلندی کشید.
– هــــــیــــــــــــن…
اردلان دست به کمر زده گفت:
– ببین عمه خانم حسابی سم پاشی کرده.
– آقاجون خودشون خواستن من بمونم پس حرفای عمه خانم به جایی نمیرسه.
– میترسم یه موقع حامی جریان رستوران رفتنتونو گفته باشه…
یگانه مات شد.
– امکان نداره!
– همه چی از همه کس ممکنه سر بزنه دختر جون! خوش خیال نباش.
دست در موهایش برد.
– داشت یه چیزایی میگفت عمه خانم.
یگانه با استرس گفت:
– چی؟!
– نمیدونم دقیق… ولی شنیدم که میگفت زن بیوه نباید زیاد مجرد بمونه وگرنه میافته به فساد… حس میکنم حامی حرفی زده باشه.
– فکر… فکر نکنم…
یگانه رسما به تته پته افتاده بود. هیچ دوست نداشت در نظر حاج سعید دختر سبک سر و بیمبالاتی باشد که بدون در نظر شأن و شخصیت خانوادهای که با آنها زندگی میکند، با پسر دوست خانوادگیشان به رستوران رفته!
آن هم نه یک رستوران معمولی! رستورانی در بالاشهر با موسیقی زنده و دسته گل به آن بزرگی!
حتما برای هر شنوندهای جای تأمل داشت!
اردلان کفرش داشت درمیآمد.
– چی میگی واسه خودت؟! بیا بریم تو که اگه عمه خانم لوت داد یه جوری ماستمالیش کنی از خودت دفاع کنی.
یگانه سر تکان داد و دنبال اردلان به سمت ساختمان عمارت راه افتاد.
183
وارد که شدند و نزدیک جمع گشتند، اولین نفر حاج سعید بود که یگانه را دید.
با لبخند نگاهش کرد. یگانه ولی لبهایش زورکی کش آمدند.
استرس داشت و این ناخواسته بر چهره و رفتارش اثر گذاشته بود.
– سلام.
حاج سعید لحنش مهربان بود.
– سلام دخترم، خسته نباشی.
– ممنون آقاجون…
سپس جلو رفت و رو به روی فاطمه خانم و شوهرش ایستاد.
– سلام… خوبین عمه جان؟
و شوهرعمه را خطاب قرار داد:
– خوبین شما حاج آقا؟
عمه فاطمه لبخندی بر لب نشاند که اجباری بودنش را بچهی پنج ساله هم تشخیص میداد چه برسد به افراد حاضر در آن جا!
– سلام عزیزم، خوبم شکر… شما بهتری ولی انگار!
حاج آقا محمدی بیخیال جرعهای چای نوشید.
– سلام علیکم یگانه خانم! چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد.
یگانه اضطرابش اندک اندک بیشتر میشد، مخصوصا وقتی حاجی محمدی اینقدر خونسرد حرف میزد.
– من… من راستش شرکت مهمان خارجی داشتیم مجبور شدم بمونم.
بیادبی منو ببخشید اگه معطلتون کردم.
حاج آقا محمدی زیرکانه و در حالی که چشمش به حاج آقا گنجی بود گفت:
– قدیما زنِ بیوه از ترس حرف و حدیث طلوع و غروب خورشیدو نمیدید! حالا ولی…
حاج سعید با خنده مداخل کرد. دلش نمیخواست حالا که بعد از مدتها خانوادهاش را میبیند مشکلی پیش بیاید.
– ای بابا حاجی… اون زمان قدیم بود، حالا زمونه فرق کرده.
پسر کوچکتر عمه خانم بالاخره رضایت داد از موبایلش دل بکند و گفت:
– پدر، حاج آقا گنجی منظورشون اینه: آزادی بیان، تساوی مرد و زن و از این چیزا .
#پینار
#پارت184
حاج سعید لبخندی زورکی زد.
– دقیق گفتی رامین جان. بالاخره همونطور که زمونه عوض میشه آدما هم عوض میشن.
حاج آقا محمدی تیر آخر را زد.
– بله درسته… ولی فکر نکنم اونقدر تغییر کرده باشه که عروس با خانوادهی همسر سابقش زندگی کنه؟ یا مثلا ساعت 10شب بیاد خونه!
یگانه از ترس فهمیدن اینکه او آن روز را هم با حامی گذرانده، لب فرو بست.
اردلان با حرص نشست و هیچ نگفت، وضعیت خوبی نبود… به راحتی میشد انگشت اتهام به سمتش گرفته شود هر چقدر هم که موجه و بیگناه به نطر برسد.
فرخ آمد و کنار اردلان نشست.
– میشه جلسه بازجویی و پرسش و پاسخو ترک کنیم و به مبحث شیرین غذا برسیم؟
سپس با یگانه احوالپرسی کرد.
– سلام یگانه خانم.
یگانه با همان استرس شدید به طرفش رو گرداند.
– سلام…
– مامان بابای من یه مقدار خسته و بیخوابن؛ ببخشید.
– نه نه….. نگید اینجوری.
اردلان عصبی گفت:
– شام یگانه خانم… شام…
یگانه از جا پرید.
– آخ شرمندهام، برم لباس عوض کنم بعدش سریع پیشتونم.
در راه رفتن به اتاقش به آشپزخانه رفت.
– ناریه شام و آماده کن میزم بچین تا بیام.
ناریه چشم گفت و فوری مشغول کار گشت و یگانه فورا به طبقه بالا رفت.
چه فامیل فضولی😟 خودشون یه بزرگتر بالا سرشون هست
قاصدک خانم لطفا پینار رو امشبم 🙏😍