مایع کِدری که زمانی سفید بود بهم دهن کجی میکرد از هر طرف نگاهش میکردم معده ام به هیچ صراطی حاضر به خوردنش نبود..
نمیدونم الان نصفه شبی این شیر عسل غلیظ پر مغزو کجای دل دردناکم بزارم!؟
دستش بالا میاد و به ته لیوان فشاری وارد میکنه تا به زور بریزمش تو حلقم..
_توانایی با نگاه خوردن و داری؟
_نه… اما..
شکستن انگشت هاش چرا.. اگر که یکم دیگه گردش دست هاش روی تن و بدنم و به هوای ماساژ شکمم که هی بالاتر و وجب میکرد رو ادامه میداد.
از اونجایی که عقلم میدونه درصد احتیاج به کالری این لیوان شیر مهمتر از حس تهوعی که معده نفهمم از خوردنش داره پس بینیم و با دو انگشت گرفته و یه سره بالا میرمش و چند نفس عمیق با دهان تا بوی زُخمش و حس نکنم.
_ببینم تو از شیر بدت میاد؟!
جوابی به خوشمزه گیش نمیدم و با چشم غره ای دستش و از زیر لباسم بیرون میارم و دکمه ی یقه ای که زیر زیرکی باز کرده رو دوباره میبندم. همینجوریش هم چیزی تنم نبود..! به این بشر یکم رو بدم دوباره لختم میکنه.
سر جام دراز میکشم و این سکوتی که بعد رابطه گریبانم و گرفته دست خودم نیست.
به قول هامرز دوباره توی لاک دفاعیم فرو رفتم.. تکلیفم با خودم روشن نیست دوریش و میخوام یا نزدیکیشو!؟
جز نور سفید و ضعیف آباژور کنار تخت نوری اتاق و روشن نمیکنه و همونم برای دیدن خیره گی چشم هاش روی صورت و بدنم کافیه.
یه دست و تکیه داده به سرش و یک طرفه دراز کشیده و با نگاه براقش نمیدونم چیکار کنم.
کلافه و شاکی میگم..
_میشه مثل یه شکار چاق و چله نگاهم نکنی.
زبونی روی لبش کشیده و انگار چندان بدش هم نیومده.
_آماده خوردن و یه لقمه چپ..
دستش دوباره زیر پیراهن و روی شکمم میشینه که پوفی میکشم.
تنم و بلند کرده و سرم و عوض متکا روی بازوی دراز کرده اش میزاره و لنگ و پاچه لختشم پاهام و قبضه میکنه..
بی میل حرکتی میکنم هرچند گرمای بدن و بوی تنش و دوست داشتم اما اونکه لازم نبود بدونه.
_لامصب مزه اش رفته زیر دندونم..
حرصی فشار دستش و روی شکمم بیشتر میکنه…
_حیف یکم ریکاوری لازم داری و نمیشه دوباره بخورمت، هرچند این زبون نرم و درازت که احتیاج به استراحت نداره..!؟
لب هام و با دست غنچه میکنه و چند ثانیه ای به خدمت درازی زبون نرمم میپردازه.
هر بار که بیدار شدم و ناخودآگاه خواستم از جای تنگی که توش گیر افتاده بودم فاصله بگیرم دست و پاهاش به دورم زنجیر شدن و چسبوندم به خودش، تازه به یاد آوردم که کجام و چه اتفاقی افتاده.!
و هر بارهم با اون صدای خشدار و مردونه اش میپرسید چی شده..! درد داری؟ چیزی برات بیارم!
نمیدونم ساعت چند سپیده دم بود که بلاخره با همون حالت دست و پا بسته و سری روی سینه با لالایی قلب آرومش به خواب عمیقی فرو رفتم..
.. نگاه روشن و مهربونش با ابروهای گره کرده و ناراحت مستقیم زل زده بودن بهم و مواخذه گر نگاهم میکرد.
خیلی وقت بود این صورت و نگاه و ازم دریغ کرده بود.. اما به نظر حتی با وجود عجیب بودن قضیه، من سرخوش تر از اون بودم که بتونم درکش کنم و از لذتی که به مانندش و نچشیده بودم به ادامه عیش و نوش خودم با مردی ادامه دادم که تنم و سیراب میکرد.
_سامانتا؟!!
_هوووم!…
_داری چیکار میکنی؟ بابات میدونه؟
نفس های پر لذتم گوشم و پر کرده بود و باعث میشد صدای مواخذه گری که تبدیل به صوت زنانه ای شده بود رو در مهی شناور بشنوم.
_سامانتا دوباره با کیان رفتی ته باغ؟!..
_لطفا مامان به بابا نگو.. میگه برام کادو خریده..
_مگه نمیدونی بابات چقدر روت حساسه؟ همین جوری خار چشمشونی، کافی یکیشون یه آتو ازت بگیره تا تو بوق کُرنا کنن که دختر کامیاب خرابه .
دستم های گره شدم دور گردن مردی که زن، کیان خونده بودش شل میشن و توی صورت مرد دقیق میشم.
در کمال تعجب صورت محوی رو بدون چشم و لب و بینی میبینم در حالی که همین الان داشتیم همو می بوسیدیم.
_کیان مامان میگه من خرابم ؟!
با اینکه چشم نداشت اما خشم نگاه مرد شعله میکشه و حالا ترس توی تنم از لذت پیشه گرفته و قصد عقب کشیدن دارم که انگار نمیتونم تکون بخورم و سر جام میخ شدم.
حرارت تنش تنم و داغ میکنه.. دستم و برای کمک طرف زن میگیرم که حالا نشسته روی صندلی چرخدار زل زده بهم.
_مامان؟.
_خراب.. خراب.. دختره ی هرزه.. دختر کامیابه.. کار زنه خرابشه.. دخترشم مث خودش خرابه
ممنون قاصدک خانم🌹