-اون دخترهی کله زرد چی؟ گندم چی؟!
بعد از مکثی طولانی با سری پایین افتاده زمزمه کرد:
-فکرش از سرم بره بیرون.
سکوت میانمان جاری شد و من در تلاش بودم تا منظورش را بفهمم و با چراغی که در سرم روشن شد، ناباور لب زدم:
-تو دوستش داری!
سر بلند کرد و عصبانی گفت:
-معلومه که نه!
نفس تندی کشیدم و در حالی که تمام تلاشم این بود که سقوط نکنم، لب زدم:
-چرا دوستش داری وگرنه هیچ دلیلی نداره که همچین تصمیمی بگیری، اونم حالا و بعد از چندین ماه که همه چی آروم شده!
-شمیم جان…
-چرا رادان؟ واقعاً از بین این همه آدم از بین این همه دختر چرا باید عاشق خواهر امیر بشی؟!
-گوش کن من…
کف دستم را مقابلش گرفتم تا ادامه ندهد.
-لطفاً تنهام بذار.
بیتوجه به حالت ناراحتش کنار پنجره رفتم و دستی به پیشانیام زدم.
حس میکردم تنم از داخل تب کرده.
گوش هایم میسوخت و گلویم هم دردناک شده بود.
-میدونم برات سخته. درکت میکنم اما این کاریه که باید انجام بدم. من عاشق اون دختر نیستم مطمئنم اما نمیتونمم بهش فکر نکنم! حس میکنم بهش بدهکارم و میخوام هر جور شده این بدهی رو صاف کنم. لازمم نیست نگران باشی. من اول با گندم حرف زدم و اون بعد از اینکه از خالهاش، سوما خانوم اجازه گرفت قبول کرد برای خواستگاری بریم. این بار دیگه خبری از پنهون کاری نیست. نه از طرف من نه از طرف اون… همه چی با خانواده ها پیش میره برای همین لازم نیست نگران امیر باشی… اصلاً لازم نیست نگران هیچی باشی. تنها چیزی که ازت میخوام اینه که به عنوان تنها عضو خانوادهام و عزیزترین کسی که دارم، همراهم بیای.
سکوت کردم و همین که صدای قدم هایش و سپس بسته شدن در آمد، آهی عمیق کشیدم و نگاهم را به نقطهای کور دوختم.
اینطور که بوش میآمد قصهای جدید در حال ساخته شدن بود.
کاش فقط خدا آخر و عاقبت همهیمان را به خیر میکرد!
_♡___
دستش که به سمت دکمه آیفون دراز شد، با قلبی که در دهانم بود سریع گفتم:
-رادان مطمئنی نمیخوای یه بار دیگه بهش فکر کنی؟!
نگاهی به چشمان نگرانم انداخت و لبخند مهربانی زد.
-مطمئنم نگران نباش همه چی خوب پیش میره.
و سپس بیتعلل دستش را روی زنگ فشرد.
صدای زنگ خانهای که در آن بزرگ شده، رشد کرده و ازدواج کرده بودم مانند ناقوس کلیسا در سرم پیچید و کمی بعد با صدای تیکی که آمد بعد از ماه ها دوباره به آنجا برگشتم.
خانهای که هرگز فکر نمیکردم دلتنگش شوم اما شده بودم!
و حال بعد از چند ماه دوباره به دیدارش آمده بودم.
البته این بار این قصه متعلق به من نبود و برای خواستگاری از گندم آمده بودیم!
خدایا اگر صد سال هم فکر میکردم همچین روزی به ذهنم هم خطور نمیکرد.
رادان دستش را به سمتم گرفت.
-بیا عزیزم.
دستش را گرفتم و با وجود حال خرابم سرم را تا جای ممکن به عقب خم و شانه هایم را هم صاف کردم.
این کار درست بود یا نه را نمیدانم اما من کوچکترین تاثیری در آن نداشتم پس دلیلی نداشت که بخاطرش سرم پایین باشد یا خودم را مسئول حس کنم!
همراه رادان از حیاط گذشتیم و همین که به ایوان رسیدیم، گندم و آراسته خانوم و امیرخان را در ورودی دیدیم.
نمیدانم چرا ناخودآگاه یاد روزی افتادم که قرار بود با گندم به دانشگاه برویم.
حال و هوای آن روزم، ترسی مملو از احترام که حال تبدیل به یک عشق خیلی خاص و بزرگ شده بود!
عشق بزرگی که باعث شده بود در این لحظه با دیدنش قلبم از دلتنگی زیاد تیر بکشد
و حتی با آنکه اخم هایش به شدت درهم بود و شبیه یک قاتل زنجیرهای به برادرم نگاهم میکرد، دلم میخواست از گردنش آویزان شوم و تا جای ممکن ببوسمش!
-سلام خوش اومدین.
با صدای آراسته خانوم از فکر بیرون آمدم و دستش را فشردم.
-خوش اومدی شمیم جان خوشحالم که دوباره میبینمت.
در چشمانش ذرهای دروغ احساس نمیشد و من هرگز از این زن بدی ندیده بودم.
-ممنونم منم همینطور.
با لبخند سر تکان داد و وقتی خیلی نرمال شروع به سلام و احوال پرسی با رادان کرد، ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم و قدمی جلو رفتم.
و حال مقابل گندم بودم.
در نقشی متفاوت و جایگاهی متفاوتتر!
-سلام خیلی خوش اومدی شمیم جون.
یک سلام و احوال پرسی تقریباً گرم و چشمانی که میشد با کمی دقت شرمندگی را در آن دید.