رمان مربای پرتقال پارت 168

4.5
(67)

 

 

اشک سوگند بی اختیار روی گونه‌اش راه می‌گیرد.
وقتی مهرانه می‌گوید:

– فکر نمی‌کردم پسر جهانگیر نامرد باشه به یه دختر تنها ظلم کنه!

بی اراده از سیاوش دفاع می‌کند:

– سیاوش پسر بدی نیست خاله.

– تو شهر شما به یکی که عروسشه ول می‌کنه به امون خدا می‌گن مرد خوب؟

باید می‌گفت.
باید…

هیچوقت از سیاوش بدی ندیده بود.
عاشقش بود.
عاشق و معشوق بودند.

پنهان کاری کرده بود!
قابل بخشش نبود اما هنوز دوستش داشت.

با تردید لب می‌زند:

– راستش خاله… من…. فرار کردم!

چشم مهرانه وحشت زده گرد می‌شود و قاشق از دستش می‌افتد.

– تو چه غلطی کردی؟

 

سوگند دیگر به هق هق می‌افتد.

با گریه می‌گوید:

– نمی‌دونستم خاله… زن داشت. زن صیغه‌ای.. بهم نگفته بود… زنش روز عروسیم اومد آرایشگاه. بهم گفت… بهم گفت از شوهرش… دلبری کردم! گفت شوهرش دیگه نمی‌خوادش! به خاطر من….

مهرانه شوکه دستش را روی گونه‌اش می‌کوبد‌.

– وای روم سیاه… پناه بر خدا…. مِی داریم همچین چیزی؟

سوگند با گریه خودش را در آغوش مهرانه می‌اندازد و با درد اعتراف می‌کند:

– من هنوز عاشقشم خاله!

مهرانه با ناراحتی موهایش را نوازش می‌کند.
دو دل می‌گوید:

– می‌گما… سوگند خاله… با خودش هم حرف زدی؟ ببینی دردش چیچی بوده که نگفته بهت؟ مطمئنی زنو دروغ نَمی‌گفته؟

سوگند با زجر می‌نالد:

– خاله..‌ فیلمشونو دیدم! حلقه انداخت دستش!

 

– لا اله الا الله… چیچی بگم؟ آدم تو ای دروه و زمونه به چیشای خودشم نمی‌تونه اعتماد کنه دیگه!

سوگند کمی که آرام تر می‌شود، سرجایش برمی‌گردد و چیزی که خیلی ذهنش را این مدت درگیر کرده را بر زبان می‌آورد:

– راستش خاله… خیلی از عمو جهانگیر خجالت می‌کشم. حقش نبود باهاش اینطوری تا کنم.

– یه زنگیش بزن… نگن نمک خوردی نمکدون شکستی.

سوگند از جا بلند می‌شود و همانطور که ظرف‌ها را از روی میز جمع می‌کند، می‌گوید:

– روم نمی‌شه. زنگ بزنم بگم چی؟

– بچه‌ی اونا زن دوشته. تو روت نَمی‌شه؟ بوگو بهشون چرو ای کاره کِردی! نمی‌خواد بری پیششون که الان. ولی یه ماه از روز عروسیت می‌گذره. اونا هم حتما آروم تر شدن. غریبه نبودن که قیدشون بزنی. جهانگیر حق داره گردن تو و خونوادت.

با ناراحتی تایید می‌کند:

– حق با شماست خاله جان.

به جهانگیر زنگ می‌زد.
همین فردا…

 

گوشی درون دستش عرق کرده بود.
صدای شوکه‌ی جهانگیر را می‌شنود:

– سوگند خودتی؟

حتی سوگل وقتی خبر را شنید، اندازه‌ی الان جهانگیر بهت زده نشده بود.

با خجالت لب باز می‌کند:

– بله… خودمم.

مکث طولانی جهانگیر از آن سوی خط باعث می‌شود سوگند به گریه بیفتد و خود جوش بگوید:

– ببخشید… می‌دونم کارم چقدر بد بود. اما به جون مامانم دلیل داشتم عمو!

صدای گرفته‌ی جهانگیر بلند می‌شود:

– بله… از دلیلت باخبرم. ولی نباید یه فرصت به این بچه می‌دادی یه توضیحی بده؟ یه بار نباید حداقل گوشیت رو روشن می‌کردی؟ این چه کاری بود آخه عمو؟

سوگند با استرس می‌گوید:

– عمو سیاوش پیشتون نیست که؟

روی صدای جهانگیر حسرت می‌نشیند.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x