صدا متعلق به حامد بود…
حامدی که خیلی وقت بود حتی یک درصد هم به او فکر نمی کردم!
باورش سخت بود، اما حامد امید را دزدیده بود!
حامدی که مرا در آن وضعیت رها کرده بود می گفت مقصر مرگ آوا من هستم…
آوایی که خیلی دیر از وجودش باخبر شده بود و اسمش را فهمیده بود!
مرا متهم به این می کرد که نیما که دلم را زده است، طلاق گرفته ام و به سراغ مرد دیگری رفته ام!
می گفت امید لقمه ی بزرگی برای من بوده است و به همین دلیل او را دزدیده است!
می گفت اگر تصور من غیر این است یا ادعا دارم حقیقت چیز دیگری است، برای پس گرفتن امید به جایی که می گوید بروم!
آنقدر از شنیدن صدایش شوکه شده بودم که قادر نبودم کلمه ای را به زبان بیاورم!
حامد هم که با وجود دوستی چند ساله مان خیلی خوب مرا می شناخت، متوجه این قضیه شد که گفت روز بعد زنگ میزند تا نظرم را بپرسد و اگر نظرم به رفتن باشد، آدرس را می گوید.
و بعد صدای ممتد بوق بود که خبر از قطع کردن تماس می داد.
وقتی به خودم آمدم که دو ساعت از تماس حامد می گذشت…
حرف آخرش در سرم تکرار میشد…
اگر نظرم به رفتن باشد…
معلوم بود که می رفتم…
اما قبلش باید پلیس را خبردار می کردم…
می ترسیدم خانه را ترک کنم و حامد زنگ بزند. پس با پلیس تماس گرفتم.
در نهایت قرار شد پلیس خط تلفن خانه و همراهم را بیست و چهار ساعته تحت نظر بگیرد.
***
حامد روز بعد تقریبا در ساعتی که روز گذشته زنگ زده بود، تماس گرفت.
قبل از آنکه اجازه دهد حرفی بزنم خندید.
– خوشم میاد که از ترست از تو لونه ت درنیومدی آهو جان!
چشمانم گرد شد.
می خواستم چیزی بگویم که حرف های پلیس در سرم تکرار شد…
گفته بودند هرگاه حامد تماس گرفت به هر طریقی که می توانم باخبرشان کنم.
درحالیکه گوشی دستم بود و داشتم به خزعبلات حامد گوش می کردم با تلفن همراهم به پلیس خبر دادم.
– نرفتی شرکت حوصله ت سرنرفته خانوم مهندس؟! باید امیدوار می شدم که امید جای دوری نیست؟! که اگر بود، حامد آمار رفت و آمدهای مرا نداشت!
یا باید می ترسیدم که حامد بلایی سر من هم بیاورد؟!
صدای عصبی حامد مرا از جا پراند.
– هوی؟ گوشت با منه؟!
این بار زود پارت اومده ولی چرا اینقدر کم نصفشم که پارت قبلی بود