رمان از کفر من تا دین تو پارت 329

4.4
(70)

 

 

با صدای مشتی که به در میکوبه.. البته که فکر کنم مشت بود نه لگد از جا میپرم..
_صبحانه…

خنده ی بیخود و حرصی از حرکت و صدای طلبکارش روی صورتم میشینه و الان من به این بشر دوپا چی بگم!؟
عوض اینکه سر صبحی که به قول خودش بکارتم و گرفته باید عین بچه ها باهام لجبازی کنه یا مثه یک مرد بالغ عاشقانه ها و نوازش ها خرجم کنه،
نه شبیه بچه های تخس و لجباز که با دوستشون قهر میکنن برام ادا اصول بیاد؟!

دلم ضعف میره و میدونم که از گرسنگی نیست شایدم باشه اما بیشترش مال افت فشاره..
منکه قرار نیست عین دخترای لوس و نازک نارنجی به خاطر رفتارای بچگانه اون خودم و اینجا زجر کش کنم؟
البته که اگر نازکش داشتم شاید میکردم اما یکی میخواد نازو نوز این مردک دومتری و نود کیلویی رو جمع کنه..

اوف… با یادآوری قدرت بدنی و سنگینی هیکل بزرگش هم از خجالت و هم از دردی که توی کمرم میپیچه لبم و گاز میگیرم.
بیشرف چقدر کار بلد بود و چه بد که هم خوشاینده هم حسادت برانگیز.. مثه یه خمیر توی دستاش ورز میخوردم.

دیدن پاهای لختم روی کف پوش، فضولی دیشب و عاقبتی که پیدا کردیم و به یادم میاره.
پشت میز توی آشپزخونه پیداش میکنم و برعکس رفتار بی محلش اما هنوز شروع نکرده.
نگاه خیرش با دست هایی که جک کرده و جلوی دهنش مشت کرده داره تنم و وجب میکنه.

تیشرت تیره و کوتاهش تا روی رون پاهام نشسته و در تلاش برای کش ندادن بی فایده پایینش دست هام و بند صندلی روبه روش کرده و عقب میکشمش تا..
_تشریفت و بیار اینور مادمازل..

متعجب ابرویی به اشاره صندلی کنارش میندازم.
و درست بر خلاف تصور خودم و خودش شونه ای بالا انداخته و میشینم همون جایی که مد نظرش بود.
چیه خب تازگی ها دلم خیلی چیز میزا میخواد که میدونم غلطای اضافه ست اما نزدیکی و نازکشی از طرف این مردک غارنشین هم یکی از اوناست که امیدوارم بلاخره نصیبم بشه.

و تازه متوجه میز پرو پیمون روبه روم میشم.. ببین چه کرده مردک غار نشین ساعتی پیش و متجدد الان..
_هنوز خونریزی داری؟
دستم و که طرف سیخ دوم جیگر دراز شده رو هوا میمونه و چرا آخه یه ذره نمیتونه موقعیت شناس باشه!؟

بی توجهی به سوالش اشتباه زیباییه که تنبیه فیزیکی رو در پی داره.
دستش دور کمرم میپیچه و گفته بودم هیکل و وزن و فلان اینا… همون… منو با پنجاه و شش کیلو وزن کشید بالا و رفتم روی پاهاش…
_اوه… چیکار میکنی دیوونه.. چه جوری آخه!

نگاهم روی صندلی و حجمی که میتونه جا بده میچرخه.. واقعا جا شدما!؟ نه جا شدیم!
_میخوای خودم چک کنم اون زیر چه خبره؟
چه بی‌حیایی شده..شده نه و بود اما بی حیاتره الان.
_بس میکنی یا نه!

تقلا میکنم بلند بشم و جداً جام خوب نیست وقتی دوتا رون عضلانی زیر باسنم هست.
_تو آدم و مجبور به واکنش نکن تا خودم بخوام جواب سوالام و بفهمم.

بازوش مثه کمربندی از زیر سینه منو قفل خودش کرده..
_سوالای تو به درد عمت میخوره، بهتم ربطی نداره.
پچ پچ صداش دم گوشم پوست تنم و مور مور میکنه و انگار داره با این اوضاع حال میکنه.
_عمه ندارم داشتمم زیرم نمی‌خوابید.. پس حالا که خونریزی نداری میتونیم دوباره بریم توی اتاق و کارای بد بد دیشب و بیشتر بیشتر تکرار کنیم؟!

تنم گرم میشه و چرا نمی‌فهمه همش داره خجالتم میده. نفس عمیقی میکشم و برمیگردم طرفش و فاصله نهایت چند سانت..
_ببین آقای رئیس یا هامرز دادفر یا هرکی که هستی دیشب یه اتفاقی بینمون افتاد، درست..
اما قرار نیست دیگه هر لحظه یادآوریش کنی یا اصلا بخواد تکرار بشه.. پس بس کن این کارای متحجرانتو..

ابروهایی که بالا میره و صورتی که متعجب خیره ام شده و راضی از خودم برا تحکم کلامم با شل شدن دستش روی پا می ایستم و اگر از همون اول همینجوری باهاش صحبت میکردم الان یکم ازم حساب میبرد.
_وایییییییییی…

اگر فکر میکردم یه جابه جایی کوچولو روی صندلی ها کار شاقی، حالا که دارم سروته روی شونش دوباره مسیر برگشت به اتاق خواب و گز میکنم، حرفی برای گفتن ندارم جز جفتک پرونی و فحش های ناموسی مخصوص خودم.
_عوضی بیششششعور.. فک کردی کی ای! ولم کن دیوانه بزارم زمین.. دل و رودم اومد بالا.. به خدا که خیلی گاویییی هامرز دادفر..

خب اصلا اُبهت پشم.. حتی در حد ذره ای درکار نیست و گوش شنوایی که در حد وزوز مگس اصوات منو به خودش میگیره.
شترق… خشکم زد.. صدای بلندش قبل از حسش به گوشم رسید و الان منو زد!؟ اونم در باسن نازنینم؟ اونم به این شدت و حِدّت!؟ اوف.. چه سوزشی…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 70

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

ممنون قاصدکی

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x