#دو_ماه_بعد
#مـطـهـره
خم شدم و چونشو گرفتم.
– به دستور کی کامیونا رو جا به جا کردی؟
نیشخندی زد.
– به تو ربطی نداره.
عصبی خندید.
– که اینطور!
تو یه حرکت با مشتی توی دستم مشتی بهش زدم که خون از دهنش بیرون ریخت و چشمهاشو روی هم فشار داد.
– آقا شجاع انگار متوجه نیستی تو چه موقعیتیای!
با نفرت چشمهاشو باز کرد.
خشن گفتم: میگی یا یه گوله حرومت کنم؟ هان؟
با عصبانیت گفت: هرگز بهتون چیزی نمیگم، من به اربابم وفادارم.
عصبی و بلند خندیدم.
– نه بابا! سگ وفادار کی بودی تو؟
کلت کمریو از جاش که دور کمرم بود درآوردم و به طرفش گرفتم.
ترسو تو عمق نگاهش میدیدم اما سعی میکرد خونسرد خودشو نشون بده.
– میدونی، دختر کوچولوت منتظرته.
اینبار نگاهش رنگ ترس گرفت.
لبخند مرموزی زدم.
– تو که دوست نداری دخترت بدون پدر بزرگ بشه؟
آب دهنشو به سختی قورت داد و لب خونیشو با زبونش تر کرد.
– شماها منو نکشید اربابم منو میکشه، پس بکش.
پوزخندی زدم.
– باشه.
بیرحم به چشمهاش زل زدم و ضامنشو کشیدم.
دستم رو ماشه رفت اما تا خواستم شلیک کنم یکی مچمو گرفت که دیدم نیماست.
با اخم گفت: بهت گفتم هیچوقت دستاتو به خون این سگای بیارزش آلوده نکن!
پوفی کشیدم و کلتو سرجاش گذاشتم.
به شایان اشاره کرد که از حالت رسمی بودنش بیرون اومد و کلت به دست به سمت مرده راه افتاد.
از محل دور شدیم.
– من به شروین مشکوکم.
اخم ریزی کرد.
– چرا؟
متفکر گفتم: وقتی داشتی باهاش معامله میکردی از نگاهش خوشم نیومد، انگار تو عمق چشمهاش نقشهای داد میزد، حس میکنم اون موادا رو دزدیده.
یه دفعه صدای شلیک توی انباری پیچید.
با اخم دستی به لبش کشید.
– یعنی میگی کار اونه؟
سری تکون دادم.
در اتاقو باز کرد که وارد شدم و بعد خودش به داخل اومد و در رو بست.
دستمال کاغذی برداشتم و مشتیو باهاش تمیز کردم.
مشتیو روی میز گذاشتم و به سمتش چرخیدم.
هنوزم توی فکر بود.
به سمتش رفتم و دستهامو دور گردنش حلقه کردم.
– اینقدر بهش فکر نکن، کار اون باشه میدونم باهاش چیکار کنم.
به چشمهام نگاه کرد و دستهاشو دور کمرم حلقه کرد.
– من اگه توی مغز متفکر رو نداشتم چیکار میکردم ووروجک؟
خندیدم و خودمو بهش چسبوندم.
– حالا که داری.
با ابروهای بالا رفته گفت: بپا این کارات کار دستت نده عسلم!
سرمو کنار گوشش بردم.
– مثلا چه کاری؟
بعد لالهی گوششو بوسیدم که به کمرم چنگ زد.
– اینجا نمیشه.
شاکی عقب کشیدم.
– اونوقت چرا؟
– چون نه تختی هستو نه مبلی.
لبمو با زبونم تر کردم که نگاهش به سمتش رفت.
– رژلبتو اینقدر پررنگ نکن.
– دلم میخواد.
تهدیدوار به چشمهام نگاه کرد.
– دلت میخواد؟
سری تکون دادم که سرشو جلو آورد.
– باشه.
یه دفعه موهای پشت سرمو تو مشتش گرفت، لبشو محکم روی لبم گذاشتم و تند و خشن بوسیدم.
با اینکه دردم میگرفت اما لذت بخش بود و همین باعث میشد که همراهیش کنم.
#ماهان
روزها به گندترین شکل ممکن گذشتند.
خنده از رو لب هممون رفته.
عطیه و محدثه روزی نمیشه که بخاطر خواهرشون گریه نکنند.
مامان بیچارشم داره دق میکنه و باباشم فقط توی خودش میریزه.
میگند خواهرشم از اتاق بیرون نمیاد و اما مهرداد…
وقتی فهمید فقط خندید، خنده نه، قهقهه زد، باورش نمیشد اما به گریه نیوفتاد و فقط بیهوش شد.
وقتی به هوش اومد نه گریه کرد و نه دیگه حرفی زد.
حتی جوری شده که یادم رفته صداش چجوریه.
تو مراسم خاکسپاری فقط به قبر زل زد و سکوت کرد.
دکتر میگه تلاش کنید تا گریه کنه اما دوماهه که نتونستیم، فقط به دیوار زل میزنه.
نه دیگه شرکت میاد و نه دانشگاه میره، دوماهه که خودشو توی خونه حبس کرده.
روح مهرداد مرده فقط جسمشه که داره حرکت میکنه.
میترسم آخرش دق کنه و زبونم لال از دستش بدم.
سینی به دست به سمت محدثه که روی صندلی توی حیاط نشسته بود رفتم.
حتی عروسی هم نگرفتیم و همینطوری یه عقد رسمی کردیم و اومدیم خونه.
روی صندلی نشستم و سینیو روی میز گذاشتم.
چقدر لاغر شده، دیگه شیطنتی توی نگاهش نیست، حتی دیگه غلدر و خشنم نیست.
– درساتو خوندی؟
سری تکون داد.
– مگه میشه نخونم؟
لبخند تلخی زد، لبخندی که دقیقا مزهی قهوهی یخ کرده رو میداد، همونقدر تلخو همونقدرم آزار دهنده.
– مطهره همیشه بهمون میگفت باید درس بخونیم تا خوب فوت و فن رشتمونو یادم بگیریم و بعد شرکت تبلیغاتی بزنیم.
معلوم بود باز بغضش گرفته.
– اما دیگه نیست، حتی قاتلشم پیدا نشده که حداقل دلمون یه کم آروم بشه.
اشک توی چشمهام حلقه زد.
چشمهاشو بست و لبشو به دندون گرفت.
صندلیمو بهش نزدیکتر کردم و بغلش کردم.
سعی کردم بغض رو صدام اثر نذاره.
– میگذره محدثه، همه چیز میگذره، مطمئن باش اون جاش خیلی بهتر از ماست، ماییم که زندهایمو باید زندگی کنیم.
#مــهــرداد
با کلید در ویلا رو باز کردم و وارد شدم.
چراغو روشن کردم و از پلهها پایین اومدم.
انگار هنوزم صداش توی این ویلا میپیچه.
تنها اشک چشمهامو پر کرد.
به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: سلام خانمم، بازم اومدم ویلا، یادته چقدر دریا رو دوست داشتی؟
خندیدم.
– پس الان به ضررت شد که رفتیو الان همراهم نیستی.
بغض بدی به گلوم چنگ زد.
شیشهی مشروبو روی اپن گذاشتم..
یه دفعه بلند شدم و روی کولم انداختمش و از آشپزخونه بیرون اومدم که تقلا کرد و با استرس گفت: دیوونه اینجوری نبرم بیرون! میبینند.
بیخیال گفتم: ببینند، زنمی دلم میخواد.
معترضانه گفت: مهرداد!
نزدیک در با خنده روی زمین گذاشتمش که چپ چپ بهم نگاه کرد.
روی بینیش زدم.
– اینجور نگام نکن میخورمتا.
با بغض و عصبی سیگاریو از جیبم بیرون آوردم و با فندک روشنش کردم.
با چشمهای پر از اشک شیشه رو برداشتم و به سمت در رفتم و پکی از سیگار کشیدم.
وارد حیاط شدم و نزدیک دریا شیشه رو روی میز گذاشتم.
پکی کشیدم و با بغض رو به دریا داد زدم: این منم مطهره، میبینی؟ مهردادت اینطوری شده، مهردادت شده یه الکلی سیگاری، د آخه لعنتی این حق منه؟ آره؟ نبودت حق منه؟ بهت گفتم نباشی میمیرم، حالیت نشد؟
لبمو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه.
روی صندلی نشستم و سیگار رو توی آب پرت کردم.
شیشه رو برداشتم و درشو باز کردم.
تنها چیزی که باعث میشه حتی واسه چند دقیقه نبودش اذیتم نکنه و نفهمم همینه.
یه نفس تا جایی که نفس بهم اجازه میداد خوردم.
باد سرد مثل شلاق بهم میخورد اما مشروب تنمو گرم میکرد.
– نمیتونم باور کنم که رفتی، که دیگه نیستی، تازه داشتیم طعم خوشبختیو میچشیدیم، اما کی بهش گند زد؟
شیشه رو روی میز پرت کردم و دستهامو توی موهام فرو بردم.
درحالی که بدنم کورهی آتیش شده بود زیرلب زمزمه کردم: دلم برات تنگ شده دخترهی چموش.
بعد از ماهها فقط یه قطره اشک روی گونم چکید و خندیدم.
– دوست دارم بازم برات بخونم، تو دوست داری؟…
گیتار به دست باز اومدم و نشستم.
حس میکردم مثل دفعهی پیش رو به روم نشسته و نگام میکنه، شایدم اینجاست و من نمیبینمش.
با بغض به دریا خیره شدم.
چند ضربه به سیم زدم و شروع کردم.
– یاد خاطرههای قشنگت… اولین قدمای خیابون… اولین حس پیش تو بودن… لمس دستهای تو زیر بارون… مثل حس دوباره رسیدن هنوزم توی خاطرههامی… اونقدر به تو نزدیکه قلبم هنوزم حس میکنم باهامی… با چشمهات دوباره منو سمت خودت بکشونو… دستامو تو به آغوش گرم خودت برسونو… منو آروم کن… هنوزم مثل گذشته عاشقت…
– مهرداد؟
حس کردم صدای مطهره رو شنیدم که به شدت سرمو بالا آوردم که با دیدنش نفسم بند اومد و جوری بلند شدم که گیتار و صندلی روی زمین پرت شدند.
#لادن
اوه خدا! این واقعا مهرداده؟!
به دیوار نزدیک شدم.
– حدسشو میزدم اینجا باشی.
با دو به سمتم اومد که متعجب نگاهش کردم.
با بغض گفت: میدونستم میای، میدونستم تنهام نمیذاری.
هم تعجب کردم و هم گیج شدم.
از دیوار به اونور اومدم اما تا بخوام بفهمم تو بغلش فرو رفتم که چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
بوی الکلو خوب میفهمیدم.
واقعا مست کرده؟!
جوری بغلم کرده بود که استخونهام انگار میخواستند بشکنند.
یه دفعه زد زیر گریه و گفت: میدونی چی کشیدم لعنتی؟ تو به فکر من نیستی؟ هان؟ این همه مدت کجا بودی لامصب؟
با درد گفتم: مهرداد ولم کن دردم گرفت.
سریع ولم کرد که دیدم صورتش خیس از اشکه.
تا بخوام حرف بزنم لبشو محکم روی لبم گذاشت و صدای گریهشو خفه کرد.
اولش تعجب کردم اما کم کم چشمهام بسته شدند.
چقدر دلتنگ بوسیدنش بودم.
اونقدر بوسیدم که دیگه نفسم بالا نیومد.
درآخر پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد و با بغض نفس زنان گفت: دیگه ترکم نکن مطهره.
تموم حسم پرید و جاشو به بغض بزرگی داد که سریع عقب کشیدم.
اون منو مطهره میبینه؟
چشمهاشو باز کرد و لبخندی زد اما قطرهای اشک از دریای چشمهام روی گونم سر خورد که با مستی خندید و گفت: تو هم… تو هم دلت برام تنگ شده داری گریه میکنی؟
با بغض نگاهش کردم.
چه درد بزرگیه که عشقت تو رو یکی دیگه ببینه که روی خوش بهت نشون بده اما باید ازش استفاده کنم.
به زور لبخند پر بغضی زدم و دو طرف صورتشو گرفتم.
– دلم خیلی برات تنگ شده بود.
خندید و بازم بغلم کرد که با درد قلبم چشمهامو بستم.
با مستی گفت: جوجهی سرکش من برگشته!
از بغلش خودمو بیرون کشیدم و سعی کردم بغضمو پنهان کنم.
– نصفه شبه، بخوابیم؟
چشمهاش از مستی به زور باز بودند.
– خوابت میاد؟
سری تکون دادم.
یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که بیحرف دستهامو دور گردنش حلقه کردم.
سرمو به قفسهی سینهش تکیه دادم و با دلتنگی صدای قلبشو گوش کردم.
حالا که مطهره دیگه نیست نوبت منه که بیام توی زندگیت، کاری میکنم که دیگه مطهره رو از ذهنت بیرون کنی.
وارد ویلا شد و از پلهها بالا رفت.
در اتاقو باز کرد و به داخل رفت و روی تخت گذاشتم.
خودشو کنارم پرت کرد و روم خم شد.
با لبخند مستی گفت: دوماهه کنارم نخوابیدی.
به زور لبخندی زدم.
– میذاری لباستو دربیارم.
روی تخت خوابید که بلند شدم و شالمو از سرم کندم.
دکمههای دیگهشو که باز نبود رو باز کردم و به کمک خودش از تنش درآوردم.
بدنش حسابی داغ کرده بود.
معلومه مثل سگ مست کرده.
روش نشستم که با ابروهاش بالا پریدند و با خنده کشیده گفت: شیطونی؟
خم شدم و با یه دست دکمههامو باز کردم.
– دلت نمیخواد؟
نگاهش رنگ هوس گرفت.
– دلم براش تنگ شده، دلم واسه عطر تنت تنگ شده.
لبخندی زدم و مانتو و لباس بافتنی تنمو درآوردم.
یه دفعه گرفتم و جای خودشو باهام عوض کردم.
دستشو به زیر لباس زیرم برد و لبشو محکم روی لبم گذاشت و بوسیدم که از لذتش دستمو توی موهاش فرو و همراهیش کردم.
داره اتفاق میوفته، بالاخره انتظارت سر اومد لادن.
قراره مامانی بشی که باباش مهرداد، عشقته.
#مـطـهـره
رو بدن لختش خم شدم که دستهاشو زیر سرش بود.
غرزنان گفتم: چرا نمیذاری تنهایی برم بیرون؟ تازشم همش یا تو خونم یا توی انبار! خب منم دوست دارم برم شهربازی، پارتی.
موهامو پشت گوشم برد.
– پارتی که میگیرم.
– اون که خودت میگیری من میخوام برم بیرون.
اخمی کرد.
– نمیشه مطهره، صلاحتو میخوام بفهم.
با حالت قهر نگاه ازش گرفتم.
پشت بهش خوابیدم و پتو رو روم کشیدم.
از پشت بهم چسبید و دستشو دور بدنم انداخت.
– عید نزدیکه خانمم، بهت قول میدم ببرمت نیویورک.
اما اخمهام از هم باز نشدند.
– عید پونزده روز دیگه مونده من همین فردا میخوام برم.
نوچی زیر لب گفت.
– خب قربونت برم کار دارم، این همه بار واسم میاد، صبر کن، بذار دخترا رو جمع کنند تعدادشون که اوکی شد میریم نیویورک.
چیزی نگفتم.
نزدیک گوشم گفت: قبوله؟
با فکری که به ذهنم رسید اخمهام از هم باز شدند.
– باشه قبوله.
آروم خندید.
– خوبه.
بعدم لالهی گوشمو بوسید.
– یه دور دیگه بریم؟
به سمتش چرخیدم.
– خیر، من خوابم میاد.
با حرص نگاهم کرد که بیخیال بوسهای به لبش زدم و بعد چرخیدم و چشمهامو بستم.
نفسشو به بیرون فوت کرد و از پشت بغلم کرد و خوابید.
وقتی قراره واسه یه محموله بری شمال از فرصت استفاده میکنم و میرم بیرون.
به من میگند مطهره، فقط ببین محافظامو چجوری میپیچونم عشقم.
#مـهـرداد
با سردرد غلطی زدم.
یه دفعه مثل جت سرجام نشستم و با تعجب به اطرافم نگاه کردم.
با دیدن خودم که فقط یه شورت پام بود اخمهام شدید در هم رفت.
اینجا چه خبره؟ من چرا اینطوریم؟
به مانتویی که به جالباسی وصل بود نگاه کردم.
کی اینجاست؟
به سرعت بلند شدم و با دو از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم.
بوی سوسیس و صدای جز ولز روغن میومد.
به سمت آشپزخونه دویدم و همین که واردش شدم با دیدن لادن جا خوردم.
به سمتم چرخید و لبخندی زد.
– صبح بخیر.
به خودم اومدم و اخمهامو توی هم کشیدم.
– تو اینجا چیکار میکنی؟
زیر گاز رو خاموش کرد و با اخم به سمتم اومد.
– دیشب مثل خر مست کرده بودی، توجه داری که داری با خودت چیکار میکنی؟
عصبی گفتم: اینجا چیکار میکنی؟
دست به سینه شد.
– دیشب کلید ویلا رو از نیما گرفتم و اومدم که دیدم تو هم هستی.
بهم نزدیکتر شد و عصبی خندید.
– منو با مطهره اشتباه گرفتیو بردی توی تخت خوابت، بقیشم خودت بفهم.
اخمهام از هم باز شدند و با بهت زیر لب زمزمه کردم: چی؟!
چرخید که سریع بازوشو گرفتم و به سمت خودم چرخوندمش.
– یعنی ما…
– آره.
دستهامو توی موهام فرو کردم و چشمهامو بستم.
– نباید این اتفاق میفتاد.
چشمهامو باز کردم و با داد گلدون روی اپنو پرت کردم.
– نباید این اتفاق میفتاد.
با چشمهای به خون نشسته بهش نگاه کردم.
– چرا جلومو نگرفتی؟ هان؟
عصبی گفت: چیکار کنم وقتی مجبورم کردی؟ جناب عالی یاد عشق مردت مثل خر مست کرده بودی و منو مطهره میدیدی! بگو ببینم تو مطهره هم که بود اینجوری مجبورش…
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم و سیلیای به صورتش زدم که صداش توی خونه پیچید.
نفس زنان از عصبانیت به چشمهای بسته و گونهی قرمز شدش نگاه کردم.
غریدم: از ویلا گم شو بیرون.
چشمهاشو باز کرد و عصبی و دلخور بهم چشم دوخت.
صبرم سر اومد و داد زدم: برو بیرون.
اشک چشمهاشو پر کرد و با عصبانیت تنهای بهم زد و از آشپزخونه بیرون رفت.
کنار اپن روی زمین فرود اومدم و دستهامو توی موهام فرو کردم.
زیر لب با بغض و عصبانیت گفتم: من چه غلطی کردم؟ مطهره منو ببخش، منو ببخش خانمم نفهمیدم وگرنه هرگز اینکار رو نمیکردم، هرگز بهت خیانت نمیکردم.
#عـطـیــه
جزوهها رو بهش دادم و کنارش نشستم.
به لپ تاپ اشاره کرد.
– ببین خوبه؟
دقیق بهش نگاه کردم.
یه جاش رنگش نامناسب شده بود که تغییرش دادم.
از وقتی که مهرداد دیگه استادمون نیست و یکی دیگه اومده درس منو ایمان کمی افت کرده.
البته ربط بیشترش بخاطر مطهرهست.
نمیدونم چقدر توی فکر بودم که وقتی به خودم اومدم که ایمان داشت تکونم میداد.
سریع اشک توی چشمهامو پاک کردم و بهش نگاه کردم.
– بله؟
با اخم ریزی گفت: خوبی؟
با غم خندیدم.
– خوب بودنو تعریف کن ایمان.
نگاه ازم گرفت و سعی کرد خودشو مشغول جزوهها نشون بده.
– بهش فکر نکن خودتو سرگرم کن، اینطوری بهتر میتونی زندگی کنی.
خیره نگاهش کردم.
تو این مدت تنها دلخوشیه من کنار ایمان بودنه، اگه اون نبود نمیدونستم چجوری میتونستم دووم بیارم.
انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو بالا آورد.
– حرفی داری؟
آروم گفتم: نه، فقط میخواستم نگات کنم.
بازم به حرفهام عکس العملی نشون نداد و بلند شد.
به سمت آشپزخونه رفت.
– چایی میخوری؟
غم وجودمو پر کرد.
– آره.
نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم.
با کمی مکث به سمت آشپزخونه رفتم.
وارد شدم که دیدم دو شاخهی چای ساز رو توی پریز زد.
– ایمان؟
به سمتم چرخید.
– بله؟
– شب میخوام برم پیش ماهان و محدثه، میای؟
نگاه ازم گرفت و در یخچالو باز کرد.
– نه.
پوفی کشیدم و به سمتش رفتم.
– مهرداد نیست، رفته شمال.
اونور در وایسادم که نیم نگاهی بهم انداخت.
– درموردش فکر میکنم.
لبخند محوی روی لبم نشست.
بعد از اینکه آبی خورد در یخچالو بست.
#مـطـهـره
به سمتم اومد که مشتی بهش زدم اما جا خالی داد.
تا خواست بگیرتم لگدی به شکمش زدم که چند قدم به عقب رفت.
به سمتم دوید و تا خواست مشتی بهم بزنه با دست مانعش شدم و با زانو به شکمش زدم که خم شد اما یه دفعه دوتا پاهامو گرفت و روی زمین پرتم کرد که از درد آخی گفتم و از درد کمرم به خودم پیچیدم.
خواست روم بشینه که به بالا پریدم و با هردو پام لگدی به شکمش زدم که به عقب پرت شد.
سریع بلند شدم.
تا خواست بگیرتم لگدی به شکمش زدم که چند قدم به عقب رفت.
به سمتش دویدم و مشتشو گرفتم اما سریع چرخید و دستشو دور گلوم حلقه کرد.
نزدیک به گوشم گفت: مربیت منم جوجه.
خندیدم.
– درسته اما…
تو یه حرکت گردنش رو از پشت گرفتم و خم شدم که به شدت به جلوم پرت شد و صدای بمی توی سالن پیچید.
همونطور که چشمهاشو روی هم فشار میداد انگشت اشارهشو بالا گرفت و گفت: یه امتیاز بهت میدم.
مغرورانه نگاهی بهش انداختم.
یه دفعه پامو گرفت که جیغی کشیدم و تا بخوام بفهمم روی زمین پرتم کرد و روم خیمه زد.
– حریف من نمیشی عشقم اینقدر زور نزن یالا شرطو قبول کن.
لبخندی مرموزی زدم و یه دفعه پیشونیمو محکم به بینیش کوبیدم که صورتش جمع شد و بینیشو گرفت.
با تموم قدرت به کنار پرتش کردم و بلند شدم.
شروع کردم به خندیدن.
– نه عشقم، تو باید شرط منو قبول کنی.
با درد گفت: لعنت بهش!
باز خندیدم و به سمت حولهی کوچیک سفید روی سکو رفتم.
برش داشتم و عرق گردنمو باهاش خشک کردم.
کنارم اومد و بطری آبو برداشت و یه نفس سر کشید.
یه دفعه کمرمو گرفت و گونمو محکم بوسید که خندون چشم غرهای بهش رفتم.
خواست حرفی بزنه اما یه دفعه در باز شد که سریع به طرفش چرخیدیم و با رحیم رو به رو شدیم.
نیما سریع حوله رو روی شونههای لختم انداخت و با تشر رو به رحیم گفت: اینجا در نداره؟
هل کرده گفت: معذرت میخوام ارباب اینقدر هل بودم که نفهمیدم.
از غیرتی شدنش خوشم اومد.
با اخم گفت: حرفتو بگو.
– کشتی که دخترا رو باهاش میبردند…
مکث کرد که با اخم گفتم: ادامهش.
– یکی لو داده که کی و کجا اون محموله رو میبریم.
اخمهای هردومون شدید در هم رفت و خون چشمهای نیما رو پر کرد.
– کدوم حرو*مزادهای اینکار رو کرده؟
– نمیدونم ارباب اما نگران نباشید هیچ کسی گیر نیفتاد، عدهای توی آب پریدند و اونهاییم که نتونستند فرار کنند خودشونو کشتند.
نفس آسودهای کشیدم.
نیما: خوبه، یه جوری به اون عرب مفتخور بفهمون که بازم تعداد رو اوکی میکنم بهش میدم، بهش بگو پولش جایی نرفته.
– چشم ارباب.
نیما: میتونی بری.
باز چشمی گفت و رفت.
نیما دستی به ته ریشش کشید.
به زمین خیره شدم.
– میدونی دارم به چی فکر میکنم؟
– به چی؟
بهش نگاه کردم.
– شروین رفته سمت کوروش، داره بهمون نارو میزنه.
پوفی کشید.
– بس کن مطهره!
عصبی گفتم: تو چرا اینقدر بهش اعتماد داری؟ چون دوست قدیمیته؟
سکوت کرد که بهش نزدیک شدم و چونشو گرفتم.
– ببین آقای من، پول بیرحمه، دوست موست هم سرش نمیشه، حتما فرهاد پول بیشتری بهش میده.
خیره نگاهم کرد.
– اگه حقیقت داشته باشه که میکشمش.
– من میتونم بفهمم که داره خیانت میکنه یا نه، به کاوه بگو امشب یه مهمونی بگیره، همه رو حتی کوروش و دشمنهای دیگهتو هم دعوت کنه، درضمن، دختر و پسرای دیگه هم باشند که خیلی شک برانگیز نشه، باشه؟
اخمی کرد.
– چی تو فکرته؟
لبخند مرموزی زدم.
– فقط میتونم بگم بهم اعتماد کن.
#ماهان
همونطور که سرمو با حوله خشک میکردم از حموم بیرون اومدم.
خواستم در کمد رو باز کنم اما با صدای گوشیم چرخیدم و به سمتش رفتم.
با دیدن اسم “کاوه” اخم ریزی روی پیشونیم نشست.
یه دفعه صدای محدثه بلند شد.
– ماهان واسه ظهر چی بپزم؟
بلند گفتم: هوس شامی کردم.
باشهای گفت.
با کمی مکث جواب دادم.
– سلام.
– سلام پسر، چند وقته معلوم هست کجایی؟
حوله رو روی تخت انداختم.
– چرا زنگ زدی؟
– بد اخلاق! ببین امشب یه پارتی توپ گرفتم.
بیتفاوت گفتم: خوش به حالت، به من چه؟
معترضانه گفت: عه ماهان! زنگ زدم بگم بیای.
پوزخندی زدم.
– برو رد کارت کاوه! دیگه حوصلهی اینجور کارا رو ندارم.
پوفی کشید.
– مهردادم گفته میاد.
چشمهام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– دست بردار کاوه! این چه شوخیه آخه؟
– بابا دارم راست میگم، میخوای به خودش زنگ بزن، گفت که شماله و نزدیکم هست پس میاد، خب پسرمون جرم کرده که دلش هوای کارای قدیمی کرده؟
اخمهام به هم گره خوردند.
آخ مهرداد! آخ! تو آخرش منو با این کارات دق میدی.
– باشه میام.
– با زنت دیگه؟
– معلوم نیست.
– باشه پس آدرسو واست میفرستم، فعلا خداحافظ.
– خداحافظ.
تماسو قطع کردم و گوشیمو به کف دستم کوبیدم.
تا کجا میخوای پیش بری داداشم؟
قبلا تو مواظب من بودی اما انگار نوبتش رسیده که من مواظب تو باشم! آخه احمق خودت بهتر میدونی که مهمونیای کاوه پاتوق خلافکاراست!
#مـطـهـره
زیپ لباسو پایینتر کشیدم که خط بالا تنم کمی دیده شد.
کلا اهل لباس مجلسی پوشیدن نیستم.
بیشتر طرفدار تیپ چرمم.
لباس تنگ چرم، شلوار چرم و چکمهی چرم.
دستکشهای انگشتی چرممو دستم کردم.
موهامم که قبلا فر درشت کرده بودم و آرایشی هم روی صورتم پیاده کرده بودم که به لطف خط چشمم چشمهام کشیدهتر و خوشگلتر شده بود.
ادکلن گرون قیمت خوشبویی که نیما واسم کادو خریده بود رو توی خودم خالی کردم.
یه چرخ به خودم دادم که دیدم همه چیز مرتبه.
با صدای در به سمتش چرخیدم که دیدم نیما وارد شد.
شلوار جین مشکی و لباس سفیدی که سه دکمهی بالاییشو باز گذاشته بود بیشتر از هر چیزی جذابش میکرد.
نگاهم به کلتش که دور کمرش بود خورد.
با لبخند به سمتم اومد.
– ملکهی من جذابتر شده!
خندیدم و گفتم: تو هم جذاب شدی لعنتی.
خندید و خواست حرفی بزنه اما نگاهش سمت یقهم رفت.
یه دفعه زیپشو گرفت و بالا کشید که اخمهام در هم رفت و معترضانه گفتم: نیما!
اخم ریزی کرد.
– حرف نباشه، خوش ندارم چاک لامصبت تو چشم اون لاشخورا باشه.
با اخمهای در هم به عقب هلش دادم و از کنارش رد شدم تا مانتومو بردارم اما یه دفعه از پشت بغلم کرد و به خودش چسبوندم که با حرص گفتم: نکن.
نزدیک گوشم گفت: قهر نکن دیگه، به جاش وقتی برگشتیم هرچه قدر میخوای اون زیپو بکش پایین.
خندم گرفت اما سعی کردم جدی باشم.
– نمیخوام، تازشم نگاه کنن چی میشه مگه؟ اصل اینه که مال توعه.
آروم خندید و زیر گوشمو بوسید.
– اینکه یه چیز ثابت شدست.
خواست دستشو روش بذاره که دستشو پس زدم و گفتم: آدم باش دیر شد.
باز خندید و ولم کرد.
یه دفعه سیلیای به پشتم زد که شاکی به عقب چرخیدم.
با ابروهای بالا رفته دستهاشو بالا برد و عقب عقب رفت که چشم غرهای بهش رفتم.
خندید و یکی از ادکلنهاشو برداشت و به قول معروف باهاش دوش گرفت.
از پشت بغلش کردم و چون قدش بلندتر بود رو پنجهی پام وایسادم.
سرمو تو گردنش فرو کردم و بوی عطرشو عمیق بو کشیدم که از بوی خوبش چشمهام بسته شدند.
دستهامو گرفت و گفت: ووروجک کار دستت میدما!
خندیدم و بوسهای به شاهرگش زدم، بعدم عقب کشیدم که به سمتم چرخید.
لبخندی زد و لپمو کشید.
– آخ من فدای تو بشم.
لبخندی روی لبم نشست.
– خدانکنه.
ساعت مچیشو برداشت.
– کلتتو برداشتی؟
لبمو گزیدم.
– نه یادم رفت!
کلتو از زیر بالشتم برداشتم و وقتی جاشو دور کمرم بستم سرجاش گذاشتمش.
مانتوی مشکی جلو باز بلندمو پوشیدم و شال مشکیمو روی سرم انداختم.
نیما کت مشکیشو پوشید.
کیفمو برداشتم و از اتاق بیرون اومدیم و از پلهها پایین رفتیم.
با یادآوری قرصهام لبمو گزیدم و وایسادم که وایساد و سوالی بهم نگاه کرد.
– برو تو ماشین بشین من برم دستشویی.
خندید.
– برو.
به سمت در رفت که زود از پلهها بالا اومدم و وارد آخرین اتاق شدم.
قرصهامو از زیر میز که جا ساز کرده بودم برداشتم و نفس آسودهای کشیدم.
دکتر گفت این قرصها احتمال اینکه حافظم برگرده رو زیاد میکنند اما نیما اجازه نمیده بخورم چون میگه نمیخواد خاطرات قتل مامان و بابامو به یاد بیارم و بازم افسردگی بگیرم اما مهم نیست، من باید گذشتمو به یاد بیارم، حالا هر چه قدرم که آزار دهنده باشه.
باید از این سردردای هرشبم خلاص بشم.
هردو نوع قرص رو برداشتم و بستههاشونو سرجاش گذاشتم.
از اتاق بیرون اومدم و از پلهها پایین رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و قرصها رو با آب خوردم.
از خونه بیرون اومدم که دیدم توی ماشین نشسته.
نشستم که اول دوتا از محافظهامون که سوار موتور بودند راه افتادند و بعدم راننده.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
یازده بود.
******
همونطور که دستم دور بازوش حلقه بود وارد سالن عمارت شدیم.
مثل مهمونیهای همیشهی کاوه صدای آهنگ حسابی بالا بود و فضا تاریک و چراغهای رنگی میچرخیدند.
بوی گند سیگارم حسابی میومد.
مانتو و کیفمو تحویل دادم و بلند گفتم: برو به کاوه بگو چراغها رو روشن کنه خوشم نمیاد.
با دیدن کاوه که داره به سمتمون میاد ابروهام بالا پریدند.
چه حلال زاده!
با لبخند گفت: چاکر دوست دبستانی خودم.
نیما رو ول کردم که با خنده به طرفش رفت و همو بغل کردند.
چند بار به کمر هم زدن و از هم جدا شدند.
کاوه دستشو دراز کرد.
– سلام به بانوی جوان!
باهاش دست دادم.
– سلام، بیزحمت چراغا رو روشن کن خوشم نمیاد از فضا.
– ای به چشم.
بعد یه چیزی به مرد کاملا سیاه پوش رسمی کنارش گفت که احترامی گذاشت و توی بیسیمش یه چیزی گفت.
چیزی نگذشت که عمارت غرق در روشنایی شد و عدهای اعتراض کردند.
بیتوجه به اونها به سمت شروین رفتیم.
چقدر ازش متنفرم.
بهشون که رسیدیم بلند گفت: به! داداش خودم!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
دلم برای مهرداد میسوزه…..مطهره هم خخیلی بیچارست ولی سختی هایی که مهرداد داره میکشه رو به لطف فراموشی کلا نداره….
بهترینننننن رمااااانیه که خوندم……..😭😭😢😢💗💗
وووووووووییی چقد واس مهرداد گریه کردم
تروخدا تو پارت۳۲ مهرداد و ماهان هر دو مطهره رو ببینن و بشناسن و بفهمن ک فراموشی گرفته لطفاااااااااااات
نویسنده عاشقتممممم ک هر روز پارت میزاری خیلی گلی💗💗💗
خواهش می کنم نویسنده مطهره حافظه اش برگرده وبامهردادازدواج کنه هواهش می کنم اگه اینطوری نباشه که من دیگه نمی خونم
واییییییییی یعنی مهرداد و مطهره همدیگرو تو پارتی می بینند؟ لطفا زودتر پارت بعدی رو بذارید.
وایییییی توروخدا پارت بعدی را زودتر بذارید . کاش مطهره مهرداد را یادش بیاد . نکنه لادن از مهرداد حامله بشه !!! 😳
خیلی این رمان را دوست دارم . به دوستام هم پیشنهاد دادم که حتما این رمان را بخونند . کاش مطهره آخرش به مهرداد برسه اگه نرسه خیلی بد میشه
آدمین جونم پارت جدیدو نمیذاری