دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم.
– چه ساعتی باید بیام؟!
و او که متوجه عصبانیتم شده بود، توجهی به سؤالم نکرد.
– پدر و مادرت از وقتی جریان ما رو فهمیدن انداختنت دور؟!
– من رو با خودت جمع نبند!
با بی اعتنایی خندید.
– بیخودی بحث رو عوض نکن! بگو ببینم… پدر و مادرت از وقتی جریان ما رو فهمیدن انداختنت دور یا از شب پارتی که دستگیر شدی، انداختنت دور؟!
از آنکه خیلی راحت می پرسید خانواده ام از کی مرا دور انداخته اند، لجم گرفت.
راست می گفتند که حرف حق تلخ است!
حرف های حامد هم درباره ی خانواده ام حقیقت محض بودند!
آن ها مرا دور انداخته بودند…
از همان شب پارتی مانند یک تکه آشغال مرا دور انداخته بودند!
– اوکی! من خودم جوابم رو گرفتم! به هر حال سکوت علامت رضایته!
دندان هایم را روی هم فشار دادم.
ترس از جان امید که در دستان حامد بود، دست و پایم را برای دادن جواب دندانشکن بسته بود!
پس در سکوتی که برای او علامت رضایت بود به ادامه ی حرف هایش گوش کردم!
**بچه ها از این به بعد هر پارتی نویسنده بده همون لحظه میزارم، اگه هم راضی نیستین همون روال قبل رو ادامه میدم که صبر کنم پارتا زیاد شه
هر جوری هست دوست داری بزار ولی جیگر له نکنید والا 😜
همینو بذار اینم مثل حورا و از کفرمن 😏