دستش که به سمتم دراز شده بود را گرفتم و آرام سر تکان دادم.
زمانی من جایگاه عروس را داشتم حال این جایگاه مال او بود.
نمیدانستم اگر جدی جدی زن رادان شود میتوانم باز هم دوستش داشته باشم یا نه اما قطعاً خواهر شوهری به بدی او نمیشدم!
و گمانم خودش هم این را خیلی خوب میدانست… از نگاهش میخواندم!
از او گذشتم و زمانی که رو به روی امیرخان قرار گرفتم، باعث شدم نگاه کُشندهاش را از روی رادان بردارد و به صورتم بدوزد.
اینکه تا همین حالا هم به سمت رادان یورش نبرده شبیه معجزه بود.
این رفتار از رفتارهای امیرخانی نبود!
وقتی که نگاهم کرد و چشمانش چرخی روی آرایش زیاد صورتم که برای پوشاندن استرسم انجام داده بودم زد اما چیزی نگفت و تنها با سر جواب سلامم را داد، چشمانم گرد شد.
قطعاً اتفاقی برای این مرد افتاده بود!
امیرخان بیآنکه جواب سلام رادان را دهد به سمت خانه رفت و روی صندلی مخصوصش نشست.
بزاق گلویم را قورت دادم و همراه رادان وارد خانه شدیم.
و در بدو ورود با صدای مردانه و بسیار محکمی که گفت:
-خوش امدین.
شانه هایم بالا پرید و چشمانم به پیرزن بسیار کوچکی که روی مبلِ کنار امیرخان نشسته بود، قفل شد.
این صدا متعلق به او بود یا توهم زده بودم؟!
-چی شد دختر؟ از صدام خوشت نیومد؟!
با جملهای که گفت به سختی خودم را جمع کردم.
-نه… این چه حرفیه؟ شرمنده راستی سلام حالتون خوبه؟
حتی نمیدانستم پیرزن کوچک که صدایی شبیه مردان سیبیلو داشت که بود.
اما زمانی که به رادان نگاه کرد و با همان قلدری گفت:
-پس اون بیشرفی که مثلاً بخاطر خواهرش اما در واقع بخاطر غرور و خودخواهیش همه رو بیچاره کرد اول از همه هم خواهر خودشو تویی؟!
عملاً وارفتم.
**دوستانی که به کم بودن پارت اعتراض دارین پارتا کمه،،فایل کامل این رمان تو سایت هست دوس داشتین از اونجا بخونین