هبا رسیدن به خونه فرهاد،همگی داخل شدیم.
پدر و مادرش نشستن و فرهاد که رفت داخل آشپزخونه ، منم به کمکش شتافتم.
فرهاد داشت چای ساز و به برق می زد که گفتم:
_بزارمن حلش میکنم.
با لبخند و بدون حرف به کابینت تکیه داد و چیزی نگفت.
جلوی نگاه خیره اش چایی که حاضر شد ،ریختم و فنجون ها رو داخل سینی گذاشتم.
_بریم؟!
اوهومی گفت و با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم.
به هردو شون چایی تعارف کردم و روی مبل یک نفره نشستم.
مبل دونفره هم خالی بود اما چون خجالت می کشیدم پیس پدر و مادرش کنار فرهاد بشینم، مبل تک نفره و انتخاب کردم.
فرهاد ظرف شکلات وهم روی عسلی گذاشت و اومد روی دسته مبل تک نفره ای که من نشسته بودم،نشست و دستش و پشت من گذاشت.
با گونه های قرمز شده خیره اش شدم.
مامانش لبخندی زد و فنجون چاییش و برداشت.
_از اون ورپریده چه خبر؟!
فک کنم انقدر درگیر ماهانه ما رو فراموش کرده…
فرهاد با خنده گفت:
_منو که جلو چشمش هم و فراموش کرده شما که هیچی…
همه خندیدن که باباش گفت:
_باغ اینا دیدین واسه مجلس ؟!
#ماهرو
#پارت_591
_نه گفتم شما بیاین صحبت کنیم بعد…
پدرش سری تکون داد و دستی به چشماش کشید که مامانش گفت:
_وایی منم خیلی خسته ام.
پاشین بریم یه دو ساعتی بخوابیم بعد پاشیم کم کم حاضر شیم!
نگاهی به فرهاد انداختم و لب زدم.
_من نمی مونم میرم خونه مون…
_کجا؟!
عروس انقد خجالتی ؟!
یکی دو ساعت استراحت میکنیم بعد با هم میریم خوشگلم…
اصن پاشین…پاشین ببینم اول شما برین تو اتاقتون بعد ما میریم…
ناچار و با خجالت جلوی نگاه خیره اشون وارد اتاق فرهاد شدیم.
فرهاد در و بست و گفت:
_مامانم خیلی راحته…
عادت میکنی کم کن بهش!
لبخندی زدم و شماره مامان و گرفتم و بهش خبر دادم شب میریم و نمیتونم فعلا بیام.
تماس و که قطع کردم، داخل اتاق شدم و در بالکن و بستم.
اما همینکه برگشتم، فرهاد و با بالا تنه لخت دیدم که یک طرف تخت دراز کشیده.
با گونه های سرخ شده لبه تخت نشستم.
#ماهرو
#پارت_591
_نه گفتم شما بیاین صحبت کنیم بعد…
پدرش سری تکون داد و دستی به چشماش کشید که مامانش گفت:
_وایی منم خیلی خسته ام.
پاشین بریم یه دو ساعتی بخوابیم بعد پاشیم کم کم حاضر شیم!
نگاهی به فرهاد انداختم و لب زدم.
_من نمی مونم میرم خونه مون…
_کجا؟!
عروس انقد خجالتی ؟!
یکی دو ساعت استراحت میکنیم بعد با هم میریم خوشگلم…
اصن پاشین…پاشین ببینم اول شما برین تو اتاقتون بعد ما میریم…
ناچار و با خجالت جلوی نگاه خیره اشون وارد اتاق فرهاد شدیم.
فرهاد در و بست و گفت:
_مامانم خیلی راحته…
عادت میکنی کم کن بهش!
لبخندی زدم و شماره مامان و گرفتم و بهش خبر دادم شب میریم و نمیتونم فعلا بیام.
تماس و که قطع کردم، داخل اتاق شدم و در بالکن و بستم.
اما همینکه برگشتم، فرهاد و با بالا تنه لخت دیدم که یک طرف تخت دراز کشیده.
با گونه های سرخ شده لبه تخت نشستم.