رمان پینار پارت ۵۵

4.3
(135)

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سرها به سمت یگانه چرخید و عمه فاطمه گفت:

 

– که چی؟

 

یگانه ایستاد.

 

– من آدمم و حق تصمیم‌گیری دارم. ضمن اینکه هرگز چنین کاری رو نخواهم کرد! نه حالا و نه هیچ وقت دیگه.

 

اردلان نمایشی چند بار کف دستانش را به هم کوبید.

 

– احسنت، آفرین زنداداش.

 

عمه خانم گفت:

 

– این چیزا حکم آبروی خاندان ما رو داره! نمی‌تونیم نادیده بگیریم وگرنه می‌شیم نقل محافل!

 

حق تصمیم گیری مال زمانیه که بهت پیشنهادی بدن، این پیشنهاد نیست، یه رسم از پیش تعیین شده‌ست.

 

اردلان پله‌هایی که بالا رفته بود را پایین آمد.

 

– اصلا کی همچین چرت و پرتی رو تعیین کرده؟!

شما فرض کنین من زن داشتم! بعد چی؟

 

عمه خانم انگار که داشت جواب مسئله‌ای پیچیده را می‌داد، بادی به غبغب انداخت.

 

– هیچی، بازم باید یگانه رو عقد می‌کردی، قرار نیست حتما مثل زن و شوهر زندگی کنید، فقط باید اسمت بیاد تو شناسنامه‌ش.

برای ما ننگه که اسم یه غریبه بره تو شناسنامه‌ی عروسمون.

 

یگانه گفت:

 

– بابا من اصلا نمی‌خوام ازدواج کنم، ازدواج هم نخواهم کرد، کجا رو امضا کنم خیالتون راحت شه؟

 

عمه خانم جواب داد:

 

– نمی‌شه… الان می‌گی ولی دو صباح دیگه باید شوهر کنی بالاخره جوونی بر و رو داری.

اصلا مادر شدن… بچه… بچه نمی‌خوای داشته باشی؟

 

یگانه با حالت زار پاسخ داد:

 

– بخوره تو سرم! نه نمی‌خوام!

 

 

 

اردلان ادامه داد:

 

– اصلا عمه خانم شاید من یکی رو دوست دارم، خب می‌خوام باهاش ازدواج کنم بعداً… بگم ایشون کیه؟ زنداداشمه که مجبور شدم عقدش کنم؟ زن اولمه؟ سر جهازیمه؟!

 

عمه خانم ناریه را صدا زد:

 

– ناریه خانم اون چادر من‌و وردار بیار.

 

سپس در جواب اردلان با جدیّت گفت:

 

– هر چی خواستی بگو، این قضیه آش کشک خاله‌ست اردلان، بخوری پاته نخوری پاته!

یگانه رو عقد می‌کنی، بعد می‌ری با هر کی دیگه دلت کشید ازدواج می‌کنی.

 

چشمان یگانه به اشک نشست و صدایش بغض‌دار شد.

 

– عمه خانم…

 

ناریه چادر را آورد و دست فاطمه خانم داد.

عمه فاطمه چادرش را روی سر انداخت و حسابی چفتِ صورتش کرد.

 

– این قضیه شوخی نیست!

برای مراسم عزا هم به برادرم گفتم یه شب همه رو دعوت می‌کنیم شام می‌گیم کامران مرض لاعلاج گرفته فوت شده، همون ور هم دفنش کردن والسلام.

 

و به نگاهش را به همسر و فرزندانش که آرام و ساکت ایستاده بودند دوخت.

 

– بریم دیگه دیره، فردا میام تکلیفشون‌و روشن می‌کنیم با داداشم.

 

یگانه انگار کشف بزرگی کرده باشد، بلند گفت:

 

– تکلیف ما روشنه عمه خانم، قرار نیست چنین کاری کنیم.

 

عمه فاطمه ابرو در هم کشید.

 

– لااله‌الالله!

 

 

 

 

 

 

 

 

یگانه آب دهانش را قورت داد و گفت:

 

– من قبل از اینکه کامران فوت کنه ازش طلاق گرفتم! اصلا مهر طلاق توی شناسنامه‌م خورده عمه خانم.

کجای این رسم و رسومتون نوشتن عروسی که طلاق گرفته باید باز زن برادرشوهرش بشه؟!

 

یک آن همه در سکوت غوطه‌ور گشتند.

راست می‌گفت! طلاق گرفته بود! اصلا دیگر زن کامران نبود! آن هم چند ماه گذشته…

 

اردلان بشکنی در هوا زد.

 

– خب خب خب، این قضیه هم که حل شد به سلامتی. بفرمایید برید وقتتون‌و نمی‌گیریم.

 

– نمی‌شه… بازم نمی‌شه…

 

عمه فاطمه گفت و بقیه هاج و واج نگاهش می‌کردند.

یگانه عصبی شده بود.

 

– یعنی چی که نمی‌شه؟! نکنه رسم جدید از خودتون درآوردین؟

 

عمه خانم سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند.

 

– نه… ولی… ولی کسی خبر نداره تو طلاق گرفتی!

نمی‌تونیم هم بگیم که قبلا جدا شده بودی، حرف درمیارن برامون که چطور عروس مطلقه رو توی خونه‌شون نگه داشتن!

 

اردلان دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و داد کشید.

 

– گه خوردن! بابا سرتون‌و از زندگی ما بکشید بیرون. کـ*ـون لق همه کرده، من این رسم کـ*ـسشر‌و اجرا نمی‌کنم! تمام!

 

و خواست دوباره به سمت طبقه بالا برود که پدرش را دید و میخکوب شد.

 

حاج سعید عصازنان جلو آمد و روی اولین مبل پیش پایش نشست.

 

– برین شما آبجی، ما خودمون حرف می‌زنیم و تصمیم می‌گیریم. باید تنها باشیم!

 

– چشم داداش، هر چی شما بگین.

 

حاج آقا محمدی که از سر پا ایستادن خسته شده بود گفت:

 

– بیا بریم دیگه خانم، برادرتم که اجازه‌شو داد.

 

– بریم حاج آقا، بریم… من که چیزی نگفتم.

 

فرخ و خانواده‌اش بعد از خداحافظی و آرزوی صبر برای حاج سعید، رفتند.

 

یگانه بلافاصله نالید:

 

– آقاجون….

 

حاج سعید برخاست و به سختی و با کمری خمیده به طرف اتاقش رفت.

 

– فردا بابا جان… فردا حرف می‌زنیم. امشب دیگه در توانم نیست…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 135

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان پدر خوب

خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

ممنون قاصدک جان لطفا فردا هم پارت بذار

نازنین مقدم
1 روز قبل

ای بابا ازدست این عمه خانوم سرهنگیه واسه خودش😂

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x