غزل چند ثانیه صبر کرد که کارش تمام شود و سپس دوباره نزدیکش شد. پسرک اینبار که سر بلند کرد، اندکی چشمهایش باز شده بود و گویا سرحال آمده بود.
دخترک چند ثانیه با خودش فکر کرده و سپس آرام گفت:
– خوشم نیومد یهویی! کلی منتظرت موندم خب…
دستهایش را از هم باز کرد و به آغوشش اشاره کرد.
– بیا اینجا کم غر بزن!
از خدا خواسته، به سمتش رفته و میان بازو هایش جای گرفت. مرد محکم به خودش فشارش داد و با خنده بوسه بر موهایش زد.
– کجا رفته اون خانم مهربون و آرومِ ما؟ نکنه این تولهی توی شکمت زنم و واسه خودش برده!
نفسش را با ناراحتی روی سینهی مرد رها کرده و جوابی نداد.
فرید دست زیر چانهاش گذاشت و وادارش کرد که نگاهش کند.
چشمهایش بالا رفته و روی صورت مرد نشست.
سرش را جلو برده و بوسهی کوتاهی بر لبهای فرید نشاند.
– دلم میخواد بغلت بخوابم.
لبهای غنچه شدهاش، غرایزِ پسرک را قلقلک داده و با دلتنگی لبهای نیمه بازش را به کام کشید.
اما به ثانیه نرسیده، دستهای دخترک روی سینهاش نشسته و به سرعتش پسش زد.
با عجله سوی حمام دوید و فرید هم ناخودآگاه دنبالش رفت.
– چی شدی غزل؟
در حمام را بسته و فرید با نگرانی پشت در ایستاد.
دستی به موهایش کشید و زمزمه کرد.
– بوی الکل حالش و بد کرد!
حدودا دو دقیقه بعد با صورتی قرمز شده و لبهایی آویزان بیرون آمد.
نگاهی از گوشهی چشم به فرید انداخت و سوی تخت رفت.
– کاش قبل رفتن تو دهنم یکم صبر کنی! به زور بوی اون کوفتی و تحمل کرده بودم!
فرید که این رفتار برایش قابل تحمل نبود و در یک لحظه فراموشش شد چه شرایطی دارد، بالشش را برداشت و سمت در رفت.
– خودت اولش اومدی تو دهن من! به درک حالت بد شده… میخواستی بگی که اینطوری نشه!
سپس با همان خشم و سرعت اتاق را ترک کرد.
دخترک با چانهی لرزان کنار فرهام دراز کشیده و چشمهایش را برهم گذاشت.
با اینکه میدانست خودش پیشقدم شده بود و فرید مقصر نبوده، اشک های گرمش روی گونههایش راه گرفتند.
نیم نگاهی به فرید انداخت که غرق خواب بود و سپس دستش سوی موبایلش رفت که مدام صدای پیامک میداد!
موبایل را برداشت و درحالی که نگاهش از گوشهی چشم به فرید بود، روی اینستاگرام رفت.
با دیدن دایرکت هایش، چشمهایش گرد شده و بدون درنگ، مشغولِ خواندن پیام های محبت آمیزِ طرفدارانش شد.
با خواندن پیامها، هر لحظه بیشتر از شغل فرید متنفر میشد!
با اینکه فرید جواب بیشتر پیام ها را نداده و دایرکت هایی که جواب داده بود را هم بدون صمیمیت پاسخ داده بود، بازهم حسادت در درونِ دخترک ریشه دوانده و از شدت عصانیت، خونش به جوش آمده بود!
چرا باید شوهرش انقدر مورد توجه باشد و جمع کثیری از افراد جامعه دوستش داشته باشند!
چرا باید علاقهی دخترهای دیگر به شوهرش را تحمل کند!
حدودا یک ساعت مشغول خواندن پیام بود و میشد گفت همهی موبایلش را زیر و رو کرد.
با اینکه چیزی از فرید پیدا نکرده بود، خشمگین و ناراحت بود…
شاید حال، بیشتر شغلِ شوهرش برایش روشن شده بود و داشت با واقعیت رو به رو میشد!
موبایل را روی پاتختی گذاشت و اندکی به فرید نزدیک شد.
نگاهش با دقت روی صورتش چرخ خورده و بغض موجب شد تا چانهاش لرزش بگیرد.
صورتِ مرد در خواب معصوم بود و غزل چقدر این آرامش و معصومیت را دوست داشت.
کاش همیشه همینقدر شیرین و معصوم بود!
اندکی به فرید نزدیک شده و بوسهی ریزی روی ته ریشش نشاند. با دلخوری پچ زد:
– به قدری دوست دارم که الان ازت متنفرم مرتیکهی دیوونهی نامرد!
نامرد بود که دیشب دلش را رنجانده بود!
دستی به صورتِ خودش کشیده و پس از اینکه از جایش بلند شد،دستش را روی بازوی فرید گذاشته و تنش را تکان داد.
– فرید… دیر وقته نمیخوای بیدار شی؟
حتی تکان ریزی هم نخورد!
غزل با نگرانی شدت تکان دادنش را بیشتر کرد و با نگرانی لب زد.
– فرید! فرید بیدار شو!
مژه های مشکی رنگش به آرامی تکان خورده و ابرو هایش بهم نزدیک شدند.
با مکث چشم گشود و با نگاهی اخمو به صورت نگران غزل انداخت.
چند ثانیه مکث کرده و سپس، خمیازه کشیده و در جایش نشست.
چشمهای خمار و خواب آلود فرید، اندکی در اتاق چرخ خورده و دوباره خمیازه کشید.
دستش سوی موهایش رفته و موهای بهم ریختهاش را با انگشت هایش اندکی سر و سامان بخشید.
پس از چند ثانیه، با لبخند به غزل نگاه کرده و زمزمه کرد.
– سلام.
غزل بدون توجه، به سوی در اتاق رفته و بدون تأمل اتاق را ترک کرد.
رفتار دیشبش را از یاد برده بود که با لبخند سلام میداد!
دخترک به آشپزخانه رفته و شروع کرد برای خودش چایی دم کردن.
حدوداً یک دقیقه بعد، فرید با چشمهایی قرمز شده و صورتی درهم به او پیوست.
– غزل یه قهوه واسه من درست میکنی؟ یه مسکنم بده. سرم ترکید لعنتی!
غزل از گوشهی چشم نگاهش کرده و سری تکان داد.
یعنی دیشب را به خاطر نمیآورد؟
شانه بالا انداخت و قهوه ساز را روشن کرد.
– خودت درست کن. باید به فرهام صبحانه بدم.
این را گفت و به سوی اتاق خواب رفت.
فرید خمیازه کشید و حرفی نزد.
نمیدانست چرا رفتارش اینگونه است و ترجیح داد بعد از اینکه به خودش آمد، سوال کند.
در این لحظه تنها چیزی که برایش اهمیت داشت، درمان سر دردِ لعنتیش بود!
غزل کنارِ فرهام دراز کشید و چشمهای سنگین شده و خستهاش روی هم افتاد.
صبح زود بیدار نشده بود، اما به قدری عصبی بود که میخواست بخوابد و به چیزهایی که در موبایل فرید دیده بود، فکر نکند.
میخواست با این کار افکارش را خاموش کند و به تصوراتش اجازه پیشروی ندهد.
هنوز چشمهایش به خواب نرفته بود که دستِ فرهام را روی گردنش حس کرد.
با کلافگی چشم گشود و به صورت خندان کودک نگاه کرد.
ناخودآگاه لبخندی بر لب هایش نشست.
فرهام برای زخمها و دردهایش، مصداقِ همان آب روی آتش بود!
فرهام خودش را به غزل نزدیک کرد و سرش را روی بازویش گذاشت.
– بابا!
غزل ناخودآگاه قهقهه زد و فرهام را در آغوشش گرفت.
– بابات و میخوای کوچولوی نامرد!
فرهام که گویا طنز بودنِ کلامش را درک کرده بود، مانند خودش قهقهه زده و دوباره تکرار کرد.
– بابا!
محکم گونهاش را بوسید و از ته دل عطرِتنش را استشمام کرد. فرهام خوشش آمده و بیشتر خودش را لوس میکرد و این غزل بود که دلش ضعف میرفت و مدام می بوسید و قربان صدقهاش میرفت.
– منم دلم خواست خب!
با شنیدنِ صدای فرید، ناخودآگاه اخم کرد. در جایش نشست و فرهام را روی تخت گذاشت.
– بگیر بچه رو… اونم دلش برات تنگ شده، خونه نمیای که!
یک تای ابرویش را بالا داد و لبخندی معنادار بر لب هایش جا خوش کرد.
– من دلم بوسای تورو خواست ولی!
به سوی فرهام رفت و در آغوشش گرفت.
– سلام پسرِ من… خوبی بابا؟
فرهام محکم به گردنش چسبید.
غزل از جایش بلند شد و خواست از کنارشان رد شود، فرید مچ دستش را محکم گرفت.
– کجا میری همه کسم؟