چند قدم دیگر برداشت و درست مقابلم ایستاد.
– دلم برات تنگ شده بود!
وقتی کسی اظهار دلتنگی می کرد، آدم می گفت دلش تنگ شده است…
اگر چیزی هم نمی گفت، حداقل ته دلش احساس خاصی بهش دست می داد…
اما در مورد من، در مقابل حامد اصلا چنین نبود!
نه رابطه ی خاصی میان ما وجود داشت…
نه آدم های سابق بودیم…
و نه حتی دلتنگی حامد حقیقت داشت!
حامدی که در مدتی که با هم دوست بودیم دلتنگ من نمیشد، حالا بعد از این همه اتفاق اظهار دلتنگی می کرد؟!
– بخوای مزخرف بگی…
حامد حرفم را قطع کرد.
– میری؟!
دهانم بسته شد!
فهمیدم که هیچ چاره ای جز تحمل حرف های حامد ندارم!
من بخاطر امید آمده بودم و بدون او مسلما نمی توانستم برگردم!
حامد که متوجه حالم شده بود، با تفریح نگاهم کرد. پشت نگاهش فقط یک جمله مشهود بود… حرف اضافه نزنم!
– اما آهو واقعا سلیقه ت عجیب و غریب شده!
آواز قو؟ ؟