نباید نقطه ضعف دست حامد می دادم. نباید اجازه می دادم بحث را به جاهایی جز امید بکشاند.
– امید کجاست؟! درک نمی کنم چرا دزدیدیش!
– جاش خوبه! اما اینکه چرا دزدیدمش…
کمی قدم زد و نگاه من دنبالش کشیده شد.
– دزدیدمش چون نیما نقشه ش رو کشید!
مقابلم ایستاد و خیره به صورتم ابرویی بالا انداخت.
– نقشه ی کاملا حساب شده!
در سکوت نگاهش کردم و او بعد از لحظاتی شروع کرد به حرف زدن.
– نیما نمی خواست تو ازدواج کنی!
دلیلش زیادی مسخره بود!
– اما من ازدواج کرده بودم!
حامد دقیق نگاهم کرد.
– و این اصلا مطابق میل نیما نبود!
– مطابق میل نیما نبود! باشه! اصلا این حقیقت داشته باشه، اما تو کجای این بازی هستی؟!
حامد دستی به چانه اش کشید.
– من و تو بچه داشتیم و تو بهم نگفتی! من هم می خواستم ازت انتقام بگیرم! به هر حال…
نگاهی به سر تا پایم انداخت.
– زندگی تو برخلاف من خوب داشت پیش می رفت! چندبار… چندبار می خواستم با ماشین زیرت بگیرم! می خواستم اسید تو صورتت بپاشم! حتی… حتی خریده بودمش، اما… اما اتفاقی نیما من رو دید!