چشماش غمگین تر از هر زمانی بهم دوخته شده.. مگه میشه روی یه تخت گوشه ی اتاق، توی این عمارت درندشت که کلی با شهر فاصله داره بی حرکت و بی زبون دراز بکشی اونوقت برای حس مادرانه ای که داری بهم از ناراحتی من رنج ببری و رنگ نگاه پریشونت منو از خودم بیزار کنه.!
آخ مادر شرمنده اتم برای تنها اولاد ناخلفی که داری و اونم به درد لای جرز میخوره و باعث سرافکندگیته.
_چه خبر خانم خانوما ..؟ شنیدم دکترت میخواسته بهت تشویقی بده.. همینجور پیش بری کم کم باید این تخت و جمع کنیم ببریم تو حیاط بساط چای سماور زغالی روش به پا کنیم.
نگاهش غمگینتر از قبل میشه و شاید میدونه به امیدی عبث دل خوش کردم و خدا منو لعنت کنه که اشک های قُل خورده تو مردمک چشمام داره رسوام میکنه.
پایین تختش می ایستم و به هوای مرتب کردن ملافه ی صافش سر پایین میگیرم و کمی فین فین کرده میگم..
_لامصب یه سوزی اون بیرون هست آدم قندیل میبنده.. فک کنم منم سرما خوردم. زیاد نزدیکت نشم یه وقت ازم نگیری.
اما نمیدونم درد ته گلوم از بغضه یا جدی سرمایی که شاید خوردم واقعا دردناک شده به سرفه ای خفیف تبدیل شده و به سختی کنترلش میکنم.
کسیکه به یه تیشرت مردونه و شلوار اسلش بزنه بیرون بایدم سرما بخوره.
_دیگه هیچ برگی رو درختا نمونده همشون لخت شدن.. اینم یه زمستون دیگه چیزی تا بهار نمونده.
آهی میکشم و به چند هفته دیگه که سالگرد پدرمه فکر میکنم.
همیشه به یادش خیرات میکنم و بین آدمایی که میدونم احتیاج دارن پخش میکنم اما امسال نه از حقوق خبریه نه پس انداز آنچنانی و نمیدونم شاید یه مدت دیگه خودمم به اون آدمای محتاج اضافه شدم.
چندتا جعبه شیرینی به نیت خرما و دادن به بهزیستی هم نباید خرج آنچنانی داشته باشه.
یه جورایی امسال همه چی بهم ریخته که حتی یواشکی و وسط هفته هم نمیتونم برم سر خاک پدری که همین ازش برام مونده و دلم و سبک کنم.
آهی که میکشم تو نطفه خفه میکنم تا صداش به گوش زنه دردمند پیش روم نرسه..
نمیدونم اصلا بابا رو یاد میاره یا نه.. خودم که حسابی گند زدم جرات نمیکنم اسم باباروهم جلوش بیارم تا بیشتر جیگرش و خون کنم.
هی بابا فک و فامیلت بدجور ازم کینه به دل گرفتن جرات نمیکنم بیام حتی سنگ قبرت و بشورم.
تنها نگاه تقریبا نرمالی که امروز از اطرافیانی که منو میشناختن دیدم برا خاتون بود..
حتی اگر برای حفظ ظاهر بود و چه خوبه عادی بودن تو چشم بقیه. حتی آزاده و آذر و هم یه جورایی رفتار و نگاهشون فرق کرده..
با اینکه همیشه عقیده داشتم کردار و عمل هر کس با هر عقیده و مذهبی قابل احترام و تا به کسی آسیب نرسونه به خودش مربوطه اما شاید اگر منم خودم و جای اونا بزارم از این بدتر عکس العمل نشون بدم..
وقتی از دریچه چشم اونا به قضیه نگاه میکنم چی میبینم.
” دختری که چند ماهه اومده خدمتکار عمارت شده و از قضا برو رویی هم داره و کم کم با رئیسشون ریخته روهم و داره بهش سرویس میده.. تازه ننه اشم آورده و طرف داره جمعش میکنه..!؟! ”
اوق… چه داستان کوتاه مضخرف و آبکی… خوراک عشقولانه های دخترای نوجوونی که تو اوج هورمون های بلوغ جنسی و سنی، با شنیدنش تو چشماشون قلب میترکه و هزاران رویا با شاهزاده سیکس بکی سوار بر فِراری و ساکن تو پنت هاوس میسازن.
ولی چه میشد اگر واقعا اینطور بود.. اون دوسم داشت و احساس و شخصیتم براش مهم میبود!
اونوقت دیگه نگاه بقیه هرچقدر انتقاد آمیز هیچ اهمیتی نداشت؟
اما… نه… همه چی مثل قصه های شاه پریون نیست.. همه چی آخرش به خوبی و خوشی تا آخر عمر کنار هم زندگی کردن نیست..
توی چشم های من عشق تراوش کنه و با کسی که فکر میکردم شاهزاده رویاهامه لاو بترکونم.
در عوض منم اینجا… زانوی غم بغل گرفتم و بیچاره گی و سرخوردگی از تمام هیکلم تراوش میکنه.
و نگاه غیر عادی بقیه میگه چه اوضاع داغونی دارم.
و اصلیترین ذهنیتی که این وسط به وضوح دیده میشه و اکثر آدما روش مانور میدن نیاز مالی دختره که بیشتر مواقع باعث میشه به رابطه با مردهای به قول معروف مایه دار تمایل داشته باشه و برای تور کردنشون از جسمش مایه بزاره و این فوقالعاده منو خورد میکنه..
این دیدگاه مرد و مورد قضاوت قرار نمیده اما دختری که مثلا من باشم و چرا.. اونم به بدترین وجه ممکن..
لقب هایی مثل آویزون.. مخ زن… هرزه پولی ووووو…