رمان شالوده عشق پارت 352

4.1
(48)

 

چنان تنش رعشه گرفته بود که بی‌اختیار جلو رفتم و از ترس آنکه حالش خراب شود، سریع کف دستم را روی سینه‌اش گذاشتم.

-آروم باش… اِنقدر به خودت فشار نیار.

 

نگاهی به دستم که روی سینه‌اش بود و سپس چشم های اشکی و نگرانم انداخت.

نفس عمیقی کشید و با صدای آرام‌تری گفت:

-خوبم من بچه… گریه نکن تو.

دستش را که روی دستم گذاشت، بی‌اختیار کمی آرام شدم.

وقتی هنگام آمدنمان سرد رفتار کرده بود در کمال جهالت ترسیدم که نکند جایگاهم را در قبلش از دست داده باشم!

نمی‌خواستم این حس را داشته باشم.

بخاطر داشتنش از خود متنفر شده و عقلم به شدت مواخذه‌ام کرده بود اما داشتم و حال از اینکه آن عشق افلاطونی از بین نرفته، خوشحال بودم!

اعطرافش سخت بود اما بودم!

-خوبه همینجوری آروم بمون بذار خودشون تصمیم بگیرن. می‌دونم نگران گندمی ولی وقتی اِنقدر رادانو دوست داره به جز اون هیچ جای دیگه‌ای نمی‌تونه خوشحال باشه. حتی اگه ببریش بهشت هم باز راضی نمیشه… یه فرصت بهشون بده.

سکوت کرد…
یک سکوت پر از حرف و آزاردگی.

چشم هایش می‌پرسید:

پس اگر اینطور است چرا خودت کنار من نماندی؟

 

عشقت به اندازه‌ی گندم پررنگ نبود یا من ارزشش را نداشتم؟!

اما قبل از آنکه آن ها را به زبان بیاورد سوما خانوم مانند یک آگهی بازرگانی خودش را جلو کشید و همانطور که از بینمان رد میشد، با صدای خیلی بلندی گفت:

-فکر کنم بیشتر از بالا اومدن شکم گندم باید نگران بالا اومدن شکم خواهر دومادمون باشیم آقا امیر!

از خجالت سرخ شدم و سریع عقب کشیدم.

اما لحظه‌ی آخر لبخند کوچکی که روی لب های امیرخان نشسته بود را دیدم و حرصی به سمت صندلی‌ام رفتم.

گفته بودم که چقدر از لبخندهای بدجنسانه این مرد بدم می‌آید…؟!

_♡____

-آقا میشه یه کم تندتر برید؟

-آبجی ترافیکه کاریش نمیشه کرد باید یه خرده صبر کنی.

با صدای زنگ تلفنم برای بار دهم در یک ساعت گذشته، بیخیال جواب دادن به مرد راننده شدم و کلافه پاسخ را زدم.

-دارم میام دیگه هیلدا بخدا تو ترافیکم… چرا همش زنگ می‌زنی؟

-خبر داری ساعت چنده؟

با شنیدن صدای بم امیرخان شوکه صفحه تلفن چرخاندم و به شماره‌ای که ماه ها بود آن را روی صفحه تلفنم ندیده بودم خیره شدم.

 

 

-الو؟ کجایی شمیم؟

با شنیدن لحن طلبکارش خودم را جمع کردم و تند گفتم:

– سلام دارم میام چی شده؟!

-پسر شده. مگه امشب قرار نیست شام مثلاً خانوادگی بخوریم؟ چرا هنوز نیومدی؟!

مثلاً خانوادگی را با لحن پرتمسخری گفت و حرصم را بیشتر کرد. اما خودم را آرام نگه داشتم.
هر چه نباشد داشتیم فامیل می‌شدیم و احتمالاً از این به بعد هر چند وقت یک بار باید با هم رو به رو می‌شدیم.

-دارم میام تو ترافیکم.

-زود باش!

گفت و تماس را قطع کرد.

حرصی دندان روی هم ساییدم.

چقدر زشت می‌شد اگر به برادر زن رادان فحش می‌دادم؟!

-بفرما آبجی رسیدیم.

با صدای مرد سریع کرایه را حساب کردم و پیاده شدم.

 

 

مقابل یک رستوران بسیار باشکوه و لوکس بودم که قرار بود امشب در آن یکی شدن و آشتی کردن های خانواده ها را جشن بگیریم و در ظاهر هم که شده کدروت ها را دور می‌ریختیم تا گندم و رادان بی‌کینه و نفرت راهی خانه‌ی بختشان شوند.

پیشنهاد آراسته خانوم بود و با آنکه کاملاً عقلانی و به جا بود اما از آنجا که فرارم را خدشه‌دار کرده بود، اعصابم را به هم ریخت.

در یک ماه گذشته که همه چیز گویی رو دور تند افتاده بود، به شمال رفته و سعی کرده بودم روتین خود را حفظ کنم.

هر روز برای سالارها شیرینی و بیسکوئیت می‌پختم و تمام تمرکزم را روی پول درآوردن گذاشته بودم.

چنان خودم را مشغول کردم که از حجم زیاد کارها دقیقاً تا همین چند ساعت قبل را کنار فر دوست داشتنی و قالب های بامزه‌ام گذرانده بودم.

اما به لطف رادان و هیلدا از خبرهای اینجا نیز جا نمانده بودم.

زوج جدیدمان در همین مدت کوتاه آزمایش داده، جهیزیه خریده و ترتیب یک جشن کوچک و خودمانی را برای هفته آینده داده بودند.

به همین سادگی و سرعت قرار بود زندگی خود را تشکیل دهند و با آنکه مطمئن بودم تقریباً امیرخان هر لحظه را برایشان زهر مار می‌کند، اما خوشحال بودم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 48

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x