از شنیدن حرف هایش حالت تهوع به سراغم آمد. از اینکه چند سال از عمرم را به چنین شخصی فکر کرده بودم، از خودم بیزار بودم!
– چه بلایی سرش آوردی؟!
این سؤال را کاملا بدون اراده پرسیدم.
– سر کی؟!
به چشمان نفرت انگیزش خیره شدم.
– شیوا!
حامد از شنیدن اسم “شیوا” از زبانم در ابتدا آرام پوزخند زد و طولی نکشید که صدای قهقهه اش به هوا رفت!
طوری می خندید که انگار خنده دارترین جوک جهان را برایش تعریف کرده ام!
میان خنده بریده بریده گفت: تو… نگران شیوایی! وای… خدا… وای خدای من!
طوری نگاهش کردم که در نهایت خنده اش قطع شد.
– حق بده اینطوری بخندم! خب… شیوا دلش نمی خواست سر به تن تو باشه! بعد تو اینجوری از شنیدن حرف هام بخاطرش به این حال و روز افتادی!
احساس می کردم راه نفسم بسته شده است!
– متاسفانه یا خوشبختانه شیوا از نقشه ی ما باخبر شد… آخه دختر فضولی بود! اینجور که نیما می گفت، مادرش به این شرط حق و حقوقش رو بهش برمیگردونه که با شیوا ازدواج کنه… شیوا عاشق و شیدای نیما بوده… اما نیما تمایلی بهش نداشته… یا بهتر بگم دلش پیش تو گیره هنوز!