منی که همه چیزم، کل ثروتم و ارث و میراث عظیمی که پدرم به واسطه تلاش های شبانه روزیش به دست آورده بود و حق مسلم من و یکشبه رها کردم و با تنها کسی که برام باقی مونده بود از اون جهنم سرسبز بیرون زدم.
فقط به یک دلیل.. که زیر بار زور و منت نزدیکترین کسانم نرم.. آزادیم و به اسارت نکشن.. منو یه آدمک در اجرای هدف هاشون نبینن.
صدای برخورد فنجون با شیشه روی میز از جا میپرونم و دست از فکرای اعصاب خورد کن برمیدارم.
آزاده بود و نگاهی که برعکس خواهرش که انگار میخواد تا فیها خالدون منو در بیاره، ازم میدزدش..
_حالت خوبه؟
آهی میکشم و چه سوال سختی..
_نه..
_هوم… رئیس چند هفته این طرف نیومده.
تنها چیزی که الان اصلا دوست ندارم در موردش حرف بزنم اون…! پس به تکون دادن سر اکتفا کرده تا صحبتش و کات کنه.
_فکر میکردیم باهم رفتین..!
_نه..
_حیف شد…
بی حواس میپرسم..
_چی؟
_هیچی.. ولش کن..
الکی سری تکون میدم..
_چیزی میخوری برات بیارم؟ صبحونه خوردی؟ آقا سروش خیلی تاکید داشتن حواسمون بهت باشه.
فنجون داغ و برمیدارم و و گرمای بدنش و دوست دارم عطر چای تازه دم و نفس میکشم ..
_بیارم؟
_چی رو!
نفسش و بیرون میده و ناراحت میگه..
_هیچی.. دختر بیچاره..
_با منی؟
_نه.. با خودمم.. طفلک.. حداقل پاشو لباسات و عوض کن شبیه بی خانمانا شدی.
چه دل خوشی داشت.. تنها چیزی که مهم نبود سرو قیافه من بود..
آزاده رفت و لیوان هنوز بین دست هام چرخ میخورد که خاتون اومد و سعی کردم روی حرفاش تمرکز کنم..
نمیخوام در هیچ مورد دیگه ای چیزی به خاطر بیارم و لعنت به من و ذهن شفاف و خاطرات دو روزه لعنتیم..
و دقیقا دو روزه مادرم چیز درست حسابی از گلوش پایین نرفته و همش بی تابی میکرده.
منم تونستم فقط کمی از سوپ رقیقش و بهش میخورونم در حد دو سه قاشق کوچیک..
نیم ساعت بعد دوباره میرم تو اتاقش.. آذر و صدا میکنم و برش میگردونیم تا پشتش هوا بخوره و زخم بستر نگیره ، بدنش و با دستمال مرطوب یه شستشوی مختصر میدم.
نسخه تازه دکتر روی پاتختی میگه کبدش دچاره مشکل جدیدتری شده و تاریخ نسخه و سونوگرافی که نوشته مال دیروزه و من مسته سرخوش از دیدن اون…! حتی یادم رفته بود وقت دکتر مادرمه…
امشب باید حساب کتاب کنم ببینم چقدر به اون بدهکار شدم..! آدمی نبودم که بخوام زیر دین کسی بمونم.. مخصوصا این شخص ..
و کاش همه بدهکاریا مادی بود و میشد با ورق های کاغذی پرداخت کرد اما امان از طلبکاری هایی که تاوانش شکستن دل و خرابه های احساسی مثل کُشتن روح حساس آدمی بود.
سخت بود تسویه تک تک این ویرانه های انسانی ..
شب و حال و هوای غریبی توی عمارت موج میزنه و من بی توجه به عمق زخمی که از اعتماد به قلبم خوردم کنار مادرم نشستم و براش از حال و هوای روزهای دانشکده و بیمارستان میگم..
از این روزها خاطره خوشی داره.. دخترش کنکور پزشکی رو با رتبه دو رقمی پشت سر گذاشت و برای خودش خانم دکتری میشد.
بی هیچ تماس یا دیداری محبوس شده برای استفاده ی بعدی توی این چهار دیواری کم مونده منو به جنون برسونه.
چند تماس دیگه با مریم و آدمایی که فکر نمیکردم دیگه باهاشون روبه رو بشم، بلاخره میشه اون چیزی که توی سرم دارم و میتونم با خیال راحت یک لیوان چای و خرمای اینجا رو بدون عذاب وجدان بخورم.
گوشی رو بعد هر مکالمه خاموش میکنم و خودم و به کوری و کری میزنم تا دست و دلم برای دیدن اسمش روی صفحه گوشی بیتاب نشه.
خاتون خبر از سروش میاره و من اسم اونو میشنوم.. خاتون از شلوغی سرش میگه و من بی معرفتی اون تو ذهنم چرخ میخوره و در همه حال حتی نگاه توی چشم های مادرم هم منو به یاد اون میندازه.
دم دمای خروس خونه که با گردن درد و کمری که هنوز کمی تیر میکشه از خواب نچندان آرومی که داشتم بیدار میشم.
گلوم کیپ شده و به احتمال زیاد سرما خوردم به دنبال کمی آب ولرم به طرف آشپزخونه راه میفتم اما با شنیدن نجواهایی نرسیده به آشپزخونه پشت دیوار تزئینی می ایستم.
سلام
ببخشید سایت رماندونی ار دیشب در دسترس نیست اطلاع دارید چرا
سلام
الان فک کنم درس شده من تونستم وارد شم
سلام درست نشده من نتونستم وارد شم
درس میشه حتما ،باید صبر کنید