رمان شیطان یاغی پارت 198

4.1
(99)

 

 

 

 

ابروهای پاشا بالا رفتند.

-با من بودی…؟!

 

ناز ریختم.

-غیر از تو و من کس دیگه ای رو می بینی…؟!

 

ابرو هایش را به آنی در هم کشید و نگاهش طوفانی شد.

سرم را پایین آوردم و لبم را زیر دندان کشیدم.

با دو دستش پهلویم را چنگ زد و سر بغل گوشم گذاشت.

با حرص خرناسی کشید.

-خوبه می دونی همین غول بیابونی ترسناک چه کارایی ازش برمیاد و زبون می ریزی اونم با کنایه….؟!

 

 

تهدید می کرد.

می خواست قدرتش را به رخم بکشد.

ساکت ماندم که ادامه داد:

-حیف که تازه زایمان کردی افسون وگرنه کاری می کردم که نای بلند شدن که هیچ، اصلا نتونی از جات تکون بخوری…!

 

 

نفسم توی سینه ام حبس شد.

تهدید کردن هایش هم مانند خودش وحشی وار و ترسناک بود.

خنده ام گرفت.

سر بالا آوردم و با شیطنت نگاهش کردم.

-فعلا که به لطف تخمایی که کاشتی و برداشت کردی نمی تونی کاری از پیش ببری… باید بزاری زمانی که خونریزیم تموم میشه…!

 

 

با جدیت و چشمانی که برقش عجیب ترسناک بودند، خیره ام شد.

گوشه لبش کج شد.

-بالاخره که تموم میشه، اونوقت من میمونم و تو و شبایی که قراره تا صبح التماسم کنی که بزارم برای یه ساعت بخوابی…!!!!

 

تهدیدش کارساز بود که در دم خفه شدم .

خواستم از آغوشش بیرون بیایم که نگذاشت…

-ترسیدی…؟!

 

اخم کردم…

-نخیر….! ولی برو با هم قد خودت شوخی کن…!

 

لبخند روی لبش عریض شد.

سرش را پایین آورد و با شیطنت زمزمه کرد.

-ولی من کاملا جدی ام… در ضمن با نره غولی هم قد خودم که نمیشه سکس کرد.

 

#پست۶۴۱

 

 

 

اخم های من توی هم بود و عوضش پاشا با دمش بد گردو می شکست.

بیشعور بد تهدید کرد و می دانستم کاملا هم جدی هست…!

 

به کامران هم سر زدیم و با دیدن حال خوبش انگار دنیا را بهم دادند… خیلی عذاب وجدان داشتم که به خاطر من صدمه دیده و تا یک قدمی مرگ رفته و برگشته بود.

 

بودن تارا در کنارش و نگاه های عاشقانه ای که تقدیم یکدیگر می کردند، لبانم را به لبخندی مزین کرد و دلم سرشار از آرامش شد.

 

عشق زیبا بود.

حس زیبایی که از عشق دریافت می کردی از تو یک آدم دیگر می ساخت…! شخصیت پنهان درونت را بیدار می کرد و تو را در مسیری قرار می داد که می توانستی یک انسان قوی و با شهامت باشی که توانایی هر کاری را دارد…!

 

 

تارا خوشحال بود.

انگار دوستانم به خاطر یمن وجود مبارک من به نان و نوایی رسیده و از ترشیدگی نجات پیدا کرده بودند.

 

تارا و بهار خوب جای پایشان را محکم کرده بودند، هرچند دوستان دوست داشتنی ام با شگرد خاص خودشان آمده بودند به دنبال شکار ولی دل های خودشان هم بدجور توی تله افتاده بود…!

 

-دوستات هم عین خودت شکارچی های ماهری هستن…!

 

متعجب سمت پاشا برگشتم.

-چی…؟! متوجه نشدم…!

 

 

در حالی که لباسش را بیرون می آورد با لبخندی نگاهم کرد.

-منظورم اینه که دوستات دوتا از بهترین نیروهام رو بر زدن…! مثل تو که شاه ماهی تور کردی…!

 

 

ابرویی بالا انداختم.

کنایه زد که مانند خودش موزیانه جواب دادم.

-آره شاه ماهی جان دقیقا من بودم که مجبورت کردم باهام ازدواج کنی…؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 99

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

🦋🦋 رمان درخواستی 🦋🦋

    🔴دوستان رمان های درخواستی خودتون رو اینجا کامنت کنید،تونستم پیدا کنم تو سایت میزارم و کسانی که عضو کانال تلگرامم هستن  لطفا…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x