اردلان اسلایسی از پیتزا برداشت و جلوی دهان یگانه گرفت.
یگانه دستش را بالا آورد تا اسلایس را بگیرد که اردلان با خنده مانع شد.
– نگفتم همهش مال تو که، یه گاز بزن.
یگانه با خجالت گاز کوچکی از پیتزا زد و اردلان بیمعطلی از همان قسمت گاز بزرگی زد و دهانش را پر کرد.
یگانه باز خون به صورتش دوید…
تمام حرفها و اتفاقات فراموشش شد…
اردلان دقیقا مثل همان موقعها رفتار کرده بود.
همیشه هم با همین حرف که (نگفتم همهش ما تو، فقط یه گاز بزن..) مجابش میکرد خجالت را کنار بگذارد و از دست او غذا بخورد…
قلبش در سینه بیقراری میکرد و خود را به هر دری میکوبید بلکه صدای بلندش به گوش اردلان برسد…
یگانه نفس گرفت و ناخودآگاه دست روی قلبش گذاشت.
در در زمزمه کرد:
(هیــــــس… بیآبرو… میخوای رسوام کنی…؟)
ولی مگر دل این حرفها حالیاش میشد؟
که اگر میشد با وجود تمام این سختیها باز با دیدن عشق قدیمیاش که شده بود دشمن جانش، اینطور خودش را به در و دیوار نمیکوبید!
اردلان اسلایس دیگری برداشت و نگاهش به یگانه که افتاد و دستش را روی قلبش دید با نگرانی گفت:
– چیزی شده؟ حالت خوب نیست؟
یگانه فوری دستش را پایین انداخت و لبخندی هول هولکی بر لب آورد.
– نه نه، خوبم.
– چرا انقدر قرمز شدی پس؟
– چیزی نیست… خوبم.
اردلان اسلایس پیتزا را سر جایش برگرداند و بدون اینکه چیزی بپرسد دست یگانه را گرفت.
– بذار نبضتو بگیرم.
یگانه به سرعت دستش را کشید.
– گفتم که خوبم…
– پس صبر کن فشارتو بگیرم.
یگانه برای اینکه حواس او را از حال خودش پرت کند یک اسلایس پیتزا برداشت و گفت:
– چیزیم نیست، فقط گرسنهم.
– مطمئنی؟
– آره بابا…
دروغ که هناق نبود گلویش را بگیرد! بگذار اردلان فکر کند حالش خوب است…
در حالی که از درون کورهی آتش بود و قلبش بیتاب، گازی از پیتزا زد.
یگانه همان تکه پیتزا را به زور خورد و بقیهی پیتزا و سیب زمینیها را اردلان یک لقمهی چرب کرد.
بعد از اتمام غذا، اردلان به کاناپه تکیه زد و گفت:
– خیلی وقت بود پپرونی نخورده بودم، از گلوم پایین نمیرفت اصلا…
ولی الان حسابی بهم چسبید، دستت درد نکنه.
یگانه از حرف اردلان لبخند مهمان لبانش شد.
– نوش جان.
اردلان هم با لبخند نگاهش کرد و گفت:
– نگفتی چرا اومدی بیمارستان.
یگانه که برای باز کردن سر صحبت دنبال بهانهای میگشت، از این فرصت استفاده کرد.
– راستش اومدم هم درمورد آقاجون و اون بحث دیشبی صحبت کنم باهاتون، هم دربارهی یه مسئلهی دیگه..
اردلان که باز یاد گریههای دیشب او افتاده بود، اخم بر پیشانیاش جا خوش کرد و اوقاتش تلخ شد.
تمام رفتارهای یگانه را مبنی بر نخواستن و تنفر از خودش تلقی میکرد…
پیتزا و گل امروز داشت کامش را شیرین مینمود که دوباره یادش آمد دیشب چه بلبشویی به پا کرده بود…
– گفتم که نگران نباش، آقاجون با من!
دیگه چی؟!
یگانه از ابروهای گره خوردهی اردلان دلش آشوب شد…
– درمورد حاج آقا…
مکث کرد و اردلان کاملا جدی گفت:
– کاویانی؟!
یگانه فورا در صدد پاسخ برآمد.
– نه نه…
– پس چی؟!
یگانه نفسی گرفت تا اعتماد به نفس فرو ریختهاش را که ناشی از ابروهای در هم اردلان بود بازیابد.
– حاج آقا محمدی.
– شوهر عمه خانم؟!
– بله…
کارد میزدی خون اردلان در نمیآمد.
– بهت چیزی گفته؟ حرف نامربوطی زده؟! چی شده؟!
یگانه با استرس او را دعوت به آرامش نمود.
– نه به من چیزی نگفتن.
– پس چی؟! چی شده یگانه؟
– آروم باشین شما… میگم…
– من آرومم! حرفتو بزن.
هنوز حرفی نزده، اردلان داشت گلو پاره میکرد!
یگانه میترسید بگوید و همین نیم جو رفت و آمد خانوادگیشان را هم به هم بزند.
– پس چرا حرف نمیزنی؟! ماست تو دهانت مایع کردن مگه؟!
یگانه آب دهانش را قورت داد و گفت:
– حاج آقا محمدی همه چیزو گذاشتن کف دست حاج آقا کاویانی…
اردلان فکش را بر هم فشرد و گفت:
– چی رو؟! چی رو دقیقا گفته به اونا؟!
یگانه با اضطراب پاسخ داد:
– همین که کامران فوت کرده…
همین که…
همین که رسم خاندان گنجی چیه…
رگ گردن اردلان باد کرده بود!
– و تو از کجا فهمیدی؟!
مگر یگانه جرأت داشت بگوید از کجا فهمیده؟! دل شیر میخواست الان با اردلان حرف زدن!
– اونش مهم نیست، من فقط خواستم بگم که..
اردلان با حرص وسط حرفش پرید.
– مهمه که میپرسم!
گفتم از کجا فهمیدی؟!
یگانه در تلاش بود بحث را عوض کند.
– ببینید الان مهم اینه که مسائل خانوادگی ما رو…
ناگهان اردلان با یک حرکت آنی روی کاناپه جا به جا شد و هر دو دستش را دو طرف یگانه به پشتی کاناپه ستون کرد.
رسما یگانه را در چند سانتی متری خودش محصور نگه داشته بود و با خشم نگاهش میکرد.
– یک کلمه! بگو از کجا فهمیدی!
یگانه از ترس رنگش پریده بود و از طرفی این نزدیکی داشت حالش را دگرگون میکرد!
اوضاع پیچیده ای بود..
– یگانه! با من بازی نکن!
حامی بهت چی گفته؟!
احمق بود که فکر میکرد میتواند چیزی را از اردلان پنهان کند…
هنوز ف نگفته، اردلان تت فرحزاد رفته و برگشته بود!
ولی باز نظرتون محترمه کم کاری از من بوده :)))
احتمالا فکر نمیکنی بخاطر رمانای نصفه زیادی که هست
ونظم پارت گذاری باشه
هر رمانی نصفه مونده یا نویسنده ادامه نداده یا کند پارت میزاره من هیچ نقشی جز گذاشتن پارتای اونا اینجا ندارم
مدیر سایت باید از اول شرط بذاره واسه نویسنده ها که وسط راه بازی در نیارن
رمان شوم زاد و چنتا دیگه بودن که خود نویسنده پارت میزاشت قبلش قول پارت منظم دادن یدفه رفتن ،،کاری از ما بر نمیاد
ادمین جان عزیز به خاطر رمان هایی نصفه و نظم پارت گذاری هست.شما داری تمام تلاشت رو میکنی و میدونم ولی باز میشه کار های دیگه هم کرد.
مثلا همین رمان که پارت گذاری میکنید کاملش رو بزارید مثل آناشید که جای دیگه هم نزاشتن.
کاری که رمان بوک کرده و رمان ها رو به صورت اشتراکی یا دونه ای میفروشه وسودی رو هم به نویسنده میده مثل رمان پینار که پی دی اف اش رو خیلی وقت پیش گذاشت
چه فایده من خیلی رمان دانلود کردم چه اینجا چه اونور واقعا افتضاح انگار یه بچه ۵ ساله نوشته ۲ تا فحش به خودم دادم ۴۰ تا به نویسندش ادم وقت هزینه میزاره برای اب دوغ خیار
رمان دونی که فک کنم وضعش بدتر باشه .پر شده از رمان های نصفه ،من که فقط به خاطر رمان حورا میرم سراغش
اونجا که ۱امتیازم زیادش هست بسکه نامنظم هست همه چیش
بعد از دلارای حورا بدتر گند بالا آورده تو رمان دونی
من که ازت شکایت ندارم توبینظیرترین هستی وهمیشه هم سر وقت پارت میذاری و اینکه نباید گناه نویسنده ها رو پای تونوشت اینجوری خدایی بی انصافیه….🌹🌹😘
دقیقا👏👏
❤️❤️