۶ دیدگاه

رمان پینار پارت ۷۰

4.4
(109)

 

 

 

 

 

 

 

کارد می‌زدی خون حاج سعید درنمی‌آمد.

همیشه می‌دانست که شوهرخواهرش چشم دیدنش را ندارد ولی فکرش را هم نمی‌کرد اینطور دشمن شادش کند!

 

با عصبانیت گفت:

 

– بده من اون تلفن بی‌صاحاب‌و.

شماره عمه‌ت‌و بگیر ببینم چه خبره توی این خاندان!

 

– چرا به خود حاجی زنگ نمی‌زنین به هیکلش فاتحه بخونین؟

 

– بگیر شماره‌ی خود نامردش‌و.

 

اردلان از دفتر تلفن روی میز شماره‌ی شوهرعمه‌اش را پیدا کرد و گرفت.

 

تا صدای الو گفتن آمد، اردلان گوشی را به دست پدرش داد.

 

حاج سعید با عصبانیت لب گشود.

 

– چه سلامی چه علیکی حاج آقا؟!

 

حاجی محمدی فورا متوجه جریان شد.

خنده‌ای از روی استرس زد و پاسخ داد:

 

– سعید جان تویی برادر؟

 

و با این کلمه‌ی برادر بیشتر آتش کشید به جان حاج سعید.

 

-تو خجالت نمی‌کشی مرد حسابی؟ برادر؟!

از کی تا حالا برادر خنجر می‌زنه به برادرش؟!

 

حاج آقا محمدی خودش را عمدا به کوچه علی چپ زد.

 

– چی شده حاجی جان؟ چرا توپت پره انقدر؟

 

حاج سعید حرصی عصایش را روی زمین کوبید.

 

– یعنی تو خبر نداری؟!

 

محمدی در پی انکار برآمد.

 

– والا اگه روحمم خبر داشته باشه.

 

ولی نمی‌دانست که همین انکار کار را خراب تر می‌کند.

 

حاج سعید این بار کنترلش صدایش را از دست داد و فریاد زد.

 

– مردک با بچه طرفی مگه؟!

 

#پینار

#پارت264

 

 

 

 

 

 

 

حاجی محمدی که اوضاع را خراب دید بی‌مقدمه گفت:

 

– آی پسر چی کار داری می‌کنی؟! وایستا تا بیام بینم چه غلطی داری می‌کنی؟ فاتحه جنسارو خوندی.

 

حاج سعید ولی خودش ختم این داستان سازی‌های دم دستی بود.

با حرص گفت:

 

– واسه من گربه نرقصون صابر، من خودم ختم روزگارم.

خوب گوش بگیر ببین چی می‌گم.

 

یک بار دیگه حرفی از خونه‌ی من برسه به گوش سگ و سوتکای بازاری، عروسم ناراحت شه، پسرم عصبی شه؛ به خداوندی خدا دیگه جلوی اردلان‌و نمی‌گیرم.

 

می‌ذارم خودش بیاد حسابش‌و با تو و رفیق گرمابه گلستانت صاف کنه!

اردلان مثل من نیست با یه تلفن تمومش کنه، یه کار می‌کنه روی خونه رفتن نداشته باشی.

 

و در برابر لال‌مونی گرفتن حاج آقا محمدی دیگر چیزی نگفت و بدون خداحافظی تلفن را قطع کرد.

 

دست روی قلبش گذاشت و اردلان فوری برخاست.

 

– از اول باید می‌ذاشتین خودم کارشون‌و یه سره کنم.

ببینین انقدر به خودتون فشار آوردین حالتون بد شد.

 

حاج سعید آهسته لب زد:

 

– چیزی نیست، یه لیوان آب بده فقط…

 

– قرصاتون کجاست؟ یه قرص زیرزبونی بدم بهتون.

 

– توی کشو…

 

اردلان سریع قرص را به پدرش داد و کمک کرد دراز بکشد.

کنارش نشست و نبضش را گرفت.

 

– هماهنگ با شمارش من نفس عمیق بکشین آقاجون.

آروم باشین تموم شد دیگه. دفعه بعدی اگه چیزی بشنوم خودم می‌نشونمشون سر جاشون.

 

حاج سعید چشم بست و سعی کرد به حرف اردلان گوش کند.

 

#پینار

#پارت265

 

 

 

 

 

 

 

اردلان بعد از اینکه خیالش از بابت پدرش راحت شد، پله‌ها را بی‌رمق و خسته بالا رفت.

 

جلوی اتاق یگانه ایستاد و چند تقه به در کوبید.

صدایی نیامد و اردلان دستش را بالا آورد تا مجدد به در بکوبد اما وسط راه پشیمان شد و پایین انداختش.

 

سرش را به در نزدیک کرد و گفت:

 

– به آقاجون جریان حاجی محمدی رو گفتم، زنگ زد گوشش‌و پیچوند.

ناخوشه… اگه اوکی‌ای دو دقیقه برو ببینش.

 

با گفتن این جمله، یگانه نفهمید چطور شال را از روی صندلی برداشت و بر سر انداخت.

 

فوری در را گشود و بی‌آنکه سلام کند گفت:

 

– چی شدن آقاجون؟

 

اردلان با ابروهایی بالا پریده نگاهش کرد و پاسخ داد:

 

– یه کم جر و بحث کرد با حاجی، به قلبش فشار اومد.

قرص زیر زبونی دادم بهش دراز کشیده نمی‌دونم خوابش برده یا نه ولی آروم بود.

 

یگانه از اتاق بیرون آمد و در را بست.

 

– می‌رم سر بزنم بهشون.

 

قدم اول را که برداشت با غم زمزمه کرد:

 

خدا من‌‌و مرگ بده راحت شن یه خاندان…

 

اردلان که گوش‌هایش تیزتر از این حرف‌ها بود دستش را گرفت و مجبورش کرد بایستد.

 

– نشنیدم چی گفتی!

 

یگانه با بغض جواب داد:

 

– همه‌ش دارم دردسر درست می‌کنم….

 

– نشنوم دوباره درباره‌ی خودت اینجوری حرف بزنی.

 

– بذارین برم…

 

– لازم نکرده، اینجوری بری پایین آقاجون بیشتر حالش بد می‌شه.

 

– برم سر بزنم فقط…

 

– گفتم نمی‌خواد! حرف به گوشت نمی‌ره نه؟!

یه بار شد با من لجبازی نکنی؟

 

یگانه به طرفش برگشت و با چشمان اشکی لب زد:

 

– لجبازی نمی‌کنم به خدا… نگرانم فقط…

 

– چند دقیقه صبر کن آروم شدی بعد برو.

اینجوری بری بنشینی کنارش به گریه کردن، پیرمردو دق بدی!

 

یگانه هیچ نگفت، اردلان دستش را رها کرد و به اتاقش رفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
12 ساعت قبل

قاصدک جان میشه پینار رو هرشب بذاری حالا که آواز قو تموم شده ممنونم🙏🌹

نازنین مقدم
پاسخ به  خواننده رمان
11 ساعت قبل

راست میگه یکی از رمانا رو هرشبی کن واسمون بجای آواز قو

نازنین مقدم
پاسخ به  قاصدک
10 ساعت قبل

خودمونو عشقه بقیه رو بیخیال واسه ما سه تا بذار🙈

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
10 ساعت قبل

چکارشون کنیم وقتی کامنت نمی‌ذارن مجبوریم ما جورشونو بکشیم در عوض رمانی رو که خودمون بیشتر دوست داریم درخواست میکنیم🤣😂 دست کلت درد نکنه

نازنین مقدم
11 ساعت قبل

آخی یگانه ی مظلومم مرسی قاصدک جونم🌹

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x