پاهایم تحمل وزنم را نداشتند.
روی زانوهایم روی زمین افتادم و آن موقع بود که توجه مامورین بهم جلب شد.
یکی از آن ها جلو آمد.
– خانوم تهرانی!
حتی نتوانستم سرم را بلند کنم تا نگاهش کنم.
– بهتون گفتم که بیرون منتظر بمونید!
چه فرقی می کرد اگر بیرون منتظر می ماندم؟!
بالاخره که حال و روز امید را می دیدم!
می دیدم و می فهمیدم و با دیدن و فهمیدنش به همین حال و روز می افتادم!
با صدایی که از طبقه ی بالا می آمد، آن مامور از مقابل من کنار رفت.
نمی دانم کی اشک از چشمانم چکیده بود که نگاهم تار شده بود…
اما تاری نگاهم آنقدر بود که قادر نبود تشخیص دهد امید دارد نفس می کشد یا نه!
دقایقی بعد اورژانس سررسید که بعدا فهمیدم از قبل در همان حوالی بود و پلیس همه چیز را پیش بینی کرده است.
جایی که نشسته بودم مانع از آن میشد که راحت بتوانند امید را به آمبولانس منتقل کنند.
به سختی از جایم بلند شدم و زمانی که شنیدم می گویند امید هرچه سریعتر باید به بیمارستان منتقل شود، ته دلم کمی آرام گرفت.
می ترسیدم دور از جانش کار از کار گذشته باشد!