رمان از کفر من تا دین تو پارت339

4.4
(84)

 

اهمه چی مثل یک خواب بود…
اما به وحشتناکی کابوس های بچگی ولی با صبحی دلپذیر.. از ریزش نم نم بارون از پشت پنجره عمارت توی اتاق موقت مادرم شروع شد و به ظهر نکشیده تبدیل به دونه های پاره پاره برف داخل بیمارستان به منظره پشت پنجره اتاق موقت مادرم تبدیل شد.
موقت … هر دو بی جا و مکان در زمان رها شده بودیم.. آرزوی داشتن یک خونه معمولی بعد از پونزده سالگی در من مُرده بود.

و حالا… در بیست و پنج سالگی در این لحظه تلخ همه چی در من مُرد.. حتی حسرت یک اتاق موقت با او..
من دیگر یک خانه واقعی با خانواده ای زنده و سالم را نمیخواهم .. اصلا دیگر زمان و مکان چه ارزشی داشتن!؟
کنار تختی عاریه توی موقت ترین اتاقی که مادرم تنها چند ساعت صاحبش بود با تنها پرستاریکه از تیم پزشکی اورژانس مونده بود و وظیفه ملال آور کشیدن ملافه سفید رنگ و روی سر صاحبان اتاق داشت، ایستادم.

بلاخره رفت… بدون من تنهای تنها.. منو کنار این بدن سبک اما بی معرفتش جا گذاشت.
چیزیکه هر شب و روز در هرجایی که بودم چه خواب و چه بیدار.. کابوسش همراهم بود سرانجام اتفاق افتاد.

یه تشنج.. یه افت فشار و تا برسیم بیمارستان از دست رفته بود.
نمیدونم به لطف کی اما اجازه دادن کنارش بشینم.. ملافه رو از روی چشم های بسته اش پایین میکشم و…
دستش.. همونی که رگ هاش از زیر پوست نازک و رنگ پریده اش بیرون زده بود و جز دمای بدنش هیچ فرقی نکرده، همونطور بی جون و لمس لای انگشت هام میگیرم .

صدایی نیست.. نه شیونی نه شکایت و گِله ای.. از شدت لبریز بودن سکوت میکنم.. چیزی برای گفتن دارم و ندارم.. گِله کنم؟ شکایت کنم؟ از چی! از کجا!
از رفتنش؟
از نبودنش!
از داغش؟
از تنهایی!
از غربت؟
از…
میتونم تا شب از همه چیزهای هم خانواده این مصیبت که باهم سرم آوار شدن اسم ببرم اما دردی ازم دوا میکنه!؟ جوابی بهم میده؟! جونی که رفته برمیگرده؟!

صدای چرخش لولای در میگه یکی داخل شده..اما کو حس و توانی که بتونم نگاه از چهره رنگ پریده و رنجور روبه روم بگیرم..
حالاست که مفهوم زمان حکم طلا رو داره درک میکنم.. این خاطره و لحظه رو باید تا آخر عمر باهاش سر کنم و چه ذخیره اندکی ره توشه عمر محدود من شد.
_سامانتا..

دو روز بود در تقلای شنیدن صداش خودم و محکوم به صبر و سکوت کرده بودم و حالا…
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا..
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا..
_متاسفم عزیزم… تسلیت میگم.

نفسم از سنگینی لمس دستی که روی شونمه بالا نمیاد.. و صداش با همون ولوم بم و مردونه ای که همیشه حق به جانبه تداعی کننده نقل قول های سروش از دادگاه و ماجرای حاملگی من در مقابل دشمن دیرینه اش اتابک خان..

پوست تنم بدون تماس مستقیم دون دون شده و اما من پوست کلفت تر از این حرفام..
کمر خم شده من و هیچ کس جز همینی که چشم هاش و بسته ندید و نخواهد دید.

تنها نفسی لازمه تا بتونم قد راست کنم و خدا میدونه این مصیبت سنگین تر از اونه که حالا حالاها کمر شکسته ام راست بشه..
لب به دست های بی جونش میرسونم و بوسه ی خداحافظی رو مینشونم روش.
برای آخرین بار عطر تنش و بو میکشم و ملافه ی سفید میشه پرده ی آخر وداع ما.

_گریه نمیکنه… حتی چشماش خیسم نشده..
_اینجور که نمیشه اصلا عادی نیست..
_نه که نیست… میترسم از بس تو خودش میریزه سکته کنه..
دونه های تسبیح یکی یکی به نوبت و مرتب بدون جا زدن از بین دو انگشت شصت و سبابه رد میشن و هر کدوم و با یه صلوات بدرقه میکنم.

نگرانی های خاتون و سروش آخرین چیزی بود که بخوام بهش اهمیت بدم.. اما سنگینی نگاهی که در همه حال و در سکوت خیره به حرکات و حالاتمه رو نمیتونم تحمل کنم.
چیزی از من نمونده بود تا نظاره گرش باشه.. داشته ها و نداشته هام و به پاش ریختم و دست هام خالیتر از هر زمانی موند.

تنها نکته جذاب و درخور تأمل این مجلس پر زرق و برقی که گوشه ای نقش سیاهی لشکرش و بازی میکنم، حضور برادر شوهر و پدر شوهر گرام مرحومه مغفوره بود و واکنشی که هر چند غریب داشتم اما حتی سوز صدای مداح هم نتونست، هیچ ری اکشنی در من ایجاد کنه.

با دیدنشون در هیبت لباس مشکی.. چشم میبندم و پوزخند کم رنگی لب های خشکم و تزیین میکنه.
_می بینی مامان.. مردن تو حداقل باعث شد دو دشمن دیرینه زیر یک سقف بدون جنگ و انتقام و آسیب زدن به خودشون و بقیه جمع بشن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 84

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان درد_شیرین

    ♥️خلاصه: درد شیرین داستان فاصله‌هاست. دوریها و دلتنگیها. داستان عشق و اسارت ، در سنتهاست. از فاصله‌ها و چشیدن شیرینی درد. درد شیرین داستان فاصله. دوری ها…
رمان کامل

دانلود رمان آنتی عشق

خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست…
رمان کامل

دانلود رمان بومرنگ

خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم…
اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 روز قبل

ممنون 🙏🌹

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x