رمان ماهرو پارت 136

4.3
(105)

 

با چشمای اشکی نگاش کردم

+فرهاد، من که نگفتم من حتما… میمرم، گفتم.. اگه مجبور به انتخاب شدی لطفا انتخابت بچه ها باشه!

_بذار یه چیزی بهت بگم من اون بچه ها رو بدون تو نمیخوام!

اگه بخوام انتخاب کنم بدون فکر کردن به چیزی تو رو انتخاب می کنم.

لبخندی به فرهاد زدم

+فرهاد، از ته قلبم از خدا ممنونم که تو رو بهم داد..
و عشق تو رو تو سرنوشتم نوشت.
خیلی دوست دارم.
اما…
اگه جون بچه ها رو به خاطر من به خطر بندازی هیچ وقت نمی بخشمت!

فرهاد سکوت کرد و چیزی نگفت و فقط خیره خیره نگام کرد.

کمی بعد از اتاق خارج شد..

دستم رو دهنم گذاشتم و شروع کردم گریه کردن.
با دستم شکمم رو نوازش، کردم و گریه ام شدت گرفت..

خدایاااااا
بچه هام رو به خودت میسپارم خودت مراقبشون باش!

خدایا میخوام زنده بمونم
میخوام براشون مادر خوبی باشم!

میخوام دخترم و جوری بار بیارم که مثل مادرش ضعیف نباشه.

میخوام پسرم رو جوری بزرگ کنم که مثل پدرش مرد باشه.

خدایا سپردم به خودت!

#پارت_606

فرهاد..

حالم خوب نبود.
باید چه کار می کردم یه طرف ماهرو و یه طرف خواسته ای که ازم داشت..

بچه هام رو دوست داشتم اما بدون ماهرو نمی خواستمشون
از پسشون بر نمیومدم.

خدایا باید چه کار کنم؟

گوشیم و در آوردم و به ماهان زنگ زدم و قضییه رو بهش گفتم و ازش خواستم خودش به بقیه هم بگه.

گوشی رو قطع کردم.

 

به طرف اتاق خانم محمدی، دکتر ماهرو رفتم.
چند تقه به در زدم
صدای بفرماییدش رو شنیدم
در و باز کردم و وارد شدم

_سلام

_سلام خوش اومدین بفرمایین
خب میدونین چرا اینجایین دیگه؟

سرم رو تکون دادم…
_بله

برگه ها رو سمتم گرفت. با دستای لرزون برگه ها رو گرفتم و خوندم.

_آقای شکوهی بهتره یه چیزی رو بدونین
عمل سختیه و ممکن هر اتفاقی بیوفته
اینو به همسرت نگفتم چون باعث میشه فشار و استرسش بیشتر بشه

خودم می دونستم ماهرو هم می دونست اما چاره چی بود باید امضا می کردم و رضایت می دادم.

.

#ماهرو
#پارت_607

 

بعد از امضا کردن برگه ها بدون حرفی دیگه ای از اتاق بیرون اومدم.

همون لحظه ماهان و آلا هم رسیدن
ماهان با نگرانی که در چشماش مشهود بود بهم نگاه کرد.

_ماهرو کجاست؟ حالش چطوره؟

حالم خوب نبود حس از دست دادن ماهرو داشت دیوونه ام می کرد

رو به ماهان به سختی لب زدم.

_دارن برای عمل آمادش می کنن باید زایمان زودرس داشته باشه.

با شنیدن حرفم آلا هینی کشیده و ناباور نگاهم کرد.

رو به آلا لب زدم

_مامان و بابا کجا هستن؟

این بار ماهان جوابم رو داد

_اونام الان میان.
ماهرو کجاست؟ میشه برم ببینمش؟

آهی سردی کشیدم و زمزمه کردم

_فک نکنم.

همون موقع بود که مامان، بابا و نرگس خانم هم رسیدن.

نرگس خانم رنگ به رو نداشت و دستاش می لرزید.

_فرهاد، پسرم حال ماهرو چطوره؟

+نگران نباشین مامان
خوبه..
فقط باید زودتر از موقع مامان بشه.

مامان نرگس بهم نگاه کرد و اشکاش ریخت و به پشت سرم خیره شد.

#ماهرو
#پارت_608

رد نگاهش رو گرفتم که به ماهرو رسیدم که رو برانکارد گذاشته بودنش.

دویدم به طرفش..

مامان نرگس دستش و گرفت و هق هقی کرد

_دختر قشنگم، حالت خوبه؟ عزیزم.

ماهرو برای این که خیال مامانش رو راحت کنه لبخندی زد

_خوبم مامان نگران نباش من چیزیم نمیشه.
بعد با خنده ادامه داد

-فقط.. مثل این که نوه هات عجله دارن… و میخوان هر چه زودتر مامان بزرگشون رو ببینن.

می دونستم حالش خوب نیست و درد زیادی رو داره تحمل می کنه.

دانه های درشت عرق رو پیشونیش خودنمایی می کرد.

اینا رو به مامانش می گفت تا نگرانیش رو کم کنه اما خودش چی؟
چه کار می تونستم برای کم کردن دردش انجام بدم؟

رفتم جلو و دستش رو گرفتم و پشت دستش رو با انگشت شصت نوازش کردم.

برگشت و بهم نگاه کرد و لب زد

_دوستت دارم.. فرهاد!

توده ی بدخیمی بیخ گلوم رو چسپیده بود و رها نمی کرد.

روم و برگردوندم تا اشکام رو نبینه

تند تند اشکام رو با پشت دست پاک کردم.
خم شدم بوسه ی رو پیشونی خیس از عرقش کاشتم.

_منم دوست دارم ماهی.

چیزت نمیشه خب؟ من و تو با خوشی کنار بچه هامون زندگی می کنیم
و باهم بزرگ شدن و قد کشیدن شون رو می بینیم.

.#ماهرو
#پارت_609

 

با صدای دکتر از ماهرو فاصله گرفتم.

_لطفا اجازه بدین باید بریم برای عمل اماده بشیم.

ماهرو رو سمت اتاق عمل بردن و کم کم از دایره دید ما خارج شد.

بعد از رفتن ماهرو نرگس خانم رو صندلی نشست و شروع کرد گریه کردن و با هق هق گفت

_خدایا. بچه ام.. نجات.. بده لطفا!
دیگه تحمل از دست دادن ماهرو رو ندارم.

مامانم رفت و بغلش کرد

_نگرن نباشین
حال ماهرو خوب میشه.

پشت در اتاق عمل روی زمین نشستم و فقط به یه نقطه خیره ‌شده بودم.

افکار منفی دست از سرم بر نمی داشت و فکر این که ماهرو چیزیش بشه منو به مرز جنون می رسوند.
حتی نمی تونستم زندگیم رو بدون ماهرو تصوّر کنم.

نمی دونم چند دقیقه یا چند ساعت گذشت که با باز شدن در اتاق عمل سریع از جام بلند شدم.

پرستار نفس عمیقی کشید تا حرفش و بزنه.

_ما به خون احتیاج داریم.
کدوم یکی از شما گروه خونیش با بیمار یکیه!؟

 

.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 105

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان پاکدخت

    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
1 روز قبل

امشب دیگه نمیگی رمان بعدی چیه

یاس ابی
پاسخ به  قاصدک
1 روز قبل

دستت طلا
حالا کی ذوقتو کور کرد بگو تا حسابشو برسم

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x