۱ دیدگاه

رمان گل گازانیا پارت ۱۲۹

3.9
(68)

 

 

 

چند ثانیه مکث کرده و سپس با لبخند به تصمیمش فکر کرد. شاید بیشتر دلش میخواست دختر باشد… دلش میخواست یک دختر قوی بار بیاورد!

میخواست حسرت هایی که به دلش مانده، دخترش تجربه کند.

هرچقدر خودش تنهایی و بی‌پناهی کشیده، دخترکش لذت مادر داشتن و پشتوانه داشتن را تجربه کند و با اطمینان خاطر دنبال آرزوهایش باشد.

دختری که آزاد باشد و کسی حق دخالت در تصمیماتش را نداشته باشد.

 

با صدای باز شدنِ در حمام، از فکر خارج شده و نگاهش به سوی فرید برگشت.

شالش را برداشت و به دور از چشم مرد، اشکهایی که بی‌اختیار ریخته بود را پاک کرد.

– بیا صبحانه بخوریم و بریم.

 

تمام فکر و ذکرش شده بود تعیین جنسیت کودکش… کودکی که تمام دلخوشیش بود و حاضر بود بخاطرش حتی خودش را هم تغییر دهد و میخواست از خودش مادری قوی تر و آزاده تر بسازد!

 

 

°•

°•

 

 

 

فرید کلاهش را پایین کشید و غزل دم گوشش پچ زد.

– میای داخل؟

 

چشم‌هایش را تنگ کرد و با ناباوری گفت:

– می‌تونم بیام یعنی!

 

دخترک ابرو هایش درهم رفته و اندکی متعجب شد.

چرا طوری رفتار میکرد که انگار اولین بارش است، فرهام چی بود پس؟

یعنی همراه زنی که دوستش داشت برای سونوگرافی نیامده بود!

 

زبانی بر لب هایش کشید و دست مرد را گرفت. زمان خوبی برای سوال پرسیدن نبود و حس کنجکاویش را خاموش کرد.

– میتونی زندگیم.

 

مرد با خوشحالی بوسه بر گونه‌ی فرهام نشاند و دم گوشش گفت:

– دیدی خانوادگی میریم. تو هم دعا کن دختر باشه پدرسوخته… خدا یه خواهر کوچولوی شیرین بهت بده!

 

فرهام کودکانه خندید و غزل که شاهد بود، با خوشحالی لبخندی زد.

به در تقه زدند و سپس داخل رفت.

پس از سلام و احوالپرسی با دکتر آزادی، غزل با استرس دستهایش را مشت کرده و روی تخت دراز کشید.

نگاهش را به فرید دوخت و زمانی که چشمهای براق و خوشحال مرد را دید، لب گزید و پیراهنش را بالا داد.

 

سردی ژل را که حس کرد، ناخودآگاه ضربان قلبش بالا رفته و چشمهایش را بست.

برای دیدن کودکش استرس داشت؟!

کودکی از پوست و گوشت و استخوان خودش… ثمره‌ی عشق ناگهانی و شیرینش!

فکر کردنش هم حتی استرس و شعف به جانش تزریق میکرد.

 

به سختی آب دهانش را قورت داد و زمانی که دکتر گفت نگاه کند، پلک‌هایش بسم الله گویان باز شد.

 

حس کرد که تمام جانش یخ زد و با ناباوری موجود کوچکی که در مانیتور دیده میشد را نگاه کرد. یک کودک که در بطن او رشد میکرد… کودکی که برای او و فرید بود!

 

چانه‌اش لرزید و اشکهایش روانه شدند.

این حس، شیرین بود؟ یا شاید هم ترسناک بود؟ ترسناک بود… ترسناک بود چون حسی بود که تا به حال تجربه نکرده بود… حتی به مانندش را هم نشنیده بود!

حسی که تمام وجودش را تکان داده بود و گویا آغازگرِ چیزهای جدیدی در وجودش بود!

مادر شدن سخت و ترسناک بود، عاشق یک آدم شدن در حد دیوانگی، حقیقتا کار هر آدمی نبود و او میترسید مادر خوب بودن، زیادی سخت باشد!

توانایی مادر شدن را داشت!؟

 

 

 

دستهای فرید را که ناباور به مانیتور خیره شده بود، چنگ زده و مرد آرام لب جنباند.

– دیدیش غزل؟

 

دوباره با صدایی لرزان زمزمه کرد.

– بچه… بچه دختره؟

 

دکتر با مهربانی لبخند زده و شانه بالا انداخت.

– مامانش گفته نگم!

 

 

مرد محکم دست غزل را فشرده و با اشتیاق و چشم‌های نورانی، بوسه بر سر غزل نشاند و سپس به دکتر اشاره کرد.

– راستی صدای قلب ایناشو چی؟ میشه شنید!؟

 

دکتر با مهربانی سر تکان داد.

– بله که میشه… صدای قلب این کوچولو رو گوش میدیم!

 

مرد بیشتر دست غزل را فشرد و غزل چشم بست.

 

میخواست تمام حواسش به صدای قلب کودکش باشد و برای این نیاز داشت که آرام باشد و استرسش را فرو خواباند.

 

صدای طپشِ قلبِ کودک که اتاق را پر کرد، نگاه غزل لبریز از اشک شده و فرید با ناباوری به فرهام لبخند زد و گفت:

– گوش کن بابایی، صدای قلب خواهرتو گوش کن…

 

دکتر متعجب ابرو بالا داد و اندکی به غزل نزدیک شد. اشاره‌ای به فرید کرده و آرام پچ زد.

– دلش خبر داده!

 

غزل چشمهایش درشت شد و از هیجان لبش را به دندان کشید. دختر بود… بلاخره جوابِ دعاهایش را گرفته بود!

خدا دختری در دامانش گذاشته بود تا خودش را ثابت کند!

 

 

°•

°•

 

 

 

با خستگی روی مبل نشست و فرید هم درحالیکه خمیازه می‌کشید، به آرامی فرهام را روی مبل کناری غزل گذاشت‌.

– دیگه کاری نمونده؟ باید منتظر جوابش بمونیم؟

 

غزل با خستگی دستی به صورتش کشید و سر تکان داد.

– اهوم. جواب غربالگری دو هفته دیگه میاد. فرید گشنمه من! نمیتونم چیزی درست کنم.

 

مرد سریع آستین هایش را بالا داد.

– خودم درست میکنم.

 

سپس هم شده و بوسه‌ی عمیقی بر لب غزل نشاند‌.

– دردت به قلبم..‌باشه؟

 

دخترک کمی خودش بالا کشید و لب هایش را غنچه کرد کرد.

– یکی فقط؟

 

فرید دم گوشش نجوا کرد.

– دخترم حسودیش میشه کم خودتو لوس کن!

 

دهان غزل باز شده وبا تعجب به فرید نگاه کرد که داشت به سمت آشپزخانه می‌رفت.

همینکه مرد رفت، با خودش لب زد.

– همینم کم بود!

 

فرید با قهقهه از همان آشپزخانه داد زد.

– شنیدم غزل خانم!

 

 

 

 

مرد همینکه قدم در آشپزخانه گذاشت‌، صدای زنگ موبایلش بلند شد.

با بی حوصلگی از جیب شلوارش خارجش کرده و تماس فرناز را پاسخ داد.

– بله؟

 

صدای دخترک با عصبانیت در موبایل پیچید.

– فرید این یعنی چی؟! پا میشی میری مطلب دکتر با غزل و بعدش هم دست تو دست میایید بیرون! اینطوری میخواستی ازدواجت و از چشم رسانه ها محافظت کنی؟! می‌دونی عکست تو مجازی پخش شده! بچه به بغل و درحالی که دست زنت و گرفتی! فرید این گندکاری و چطوری میخوای جمع کنی؟ سریع یه کاری ب…

 

مرد با خشم میان کلامش دوید.

– بسه فرناز! تا کِی ادا در بیارم؟! اصلا بخاطرِ چی؟ من دنبال حاشیه نیستم اما این زندگی شخصی منه و اگه بخوام پنهونش کنم، اذیت میشم. خوشحالی زنم مهم تر از دوتا طرفدار بی منطق هستش که به هنر من توجه نمی‌کنه و زندگی شخصی منو به کارم ربط میده.

 

فرناز چند بار با صدای بلند نفس کشیده و سپس با خستگی زمزمه کرد.

– پس میخوای متاهل بودنت و بفهمن؟

 

– یه دلیل قانع کننده داری که نفهمن؟! نداری… پس خدانگهدار!

 

این را گفت و تماس را پایان داد. موبایل را روی کابینت کوبید و با عجله به هال برگشت.

– غزل اون عکس سونوگرافی و میدی بهم.

 

غزل که چشمهایش را بسته بود، با نارضایتی چشم گشود و کیفش را به دستش داد.

– او اینه. من یکم می‌خوابم فرید… بیدارم نکن.

 

سپس از جایش بلند شد و با قدمهای آرام به سمت اتاق خواب رفت.

خمیازه کشان زمزمه کرد.

– فرهام نیفته…ببرش تو اتاق لطفاً.

 

فرید با مهربانی سر تکان داد و سپس با عجله عکس سونوگرافی را از کیف دخترک بیرون کشید.

با لبخندی عریض به عکس نگاه کرده و سپس بوسه‌ی عمیقی بر عکس نشاند.

– من اجازه نمیدم کسی دیگه خانواده‌م پنهون کنه!

 

سپس کوسن را جلوی فرهام گذاشت و به آشپزخانه برگشت.

موبایلش را برداشت و پس از عکس گرفتن از سونوگرافی، با اطمینان آن را در صفحه‌ی اینستاگرامش پست کرده و کپشن زد( باورم نمیشه که دارم برای دومین بار این حس و تجربه میکنم.)

 

** بچه ها فردا فایل کامل این رمان رو میزارم سایت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 68

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان کاریزما

    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که…
رمان کامل

دانلود رمان تکرار_آغوش

خلاصه: عسل دختر زیبایی که بخاطر هزینه‌ی درمان مادرش مجبور میشه رحمش رو به زن و شوهر جوونی که تو همسایگیشون هستن اجاره بده،…
رمان کامل

دانلود رمان ویدیا

خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
8 ساعت قبل

قاصدک جان قرار نشد هرشب پینار رو بذاری

دسته‌ها

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x