۶ دیدگاه

رمان پینار پارت 71

4.1
(101)

 

 

 

 

 

یگانه به محض رفتن اردلان آهسته و پاورچین پله‌ها را پایین رفت.

دلش طاقت نمی‌آورد حاج سعید را در این حال رها کند.

 

حق پدری داشت به گردنش… مگر دختری پدرش را در چنین موقعیتی تنها می‌گذاشت؟!

 

از طرفی حرف اردلان را قبول داشت. نباید گریه می‌کرد.

پس اول به سمت سرویس بهداشتی رفت و صورتش را به چند مشت آب خنک مهمان کرد.

 

به اتاق حاج سعید رفت و آرام در زد.

صدای خسته‌ی پیرمرد آمد:

 

– بیا تو…

 

یگانه داخل شد و از دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی حاج سعید قلبش فشرده شد اما در جهت حرف‌های اردلان تلاش کرد بغضش را فرو دهد و چیزی به روی خودش نیاورد.

 

لبخند زد و جلو رفت.

 

– سلام آقاجون.

چه خبرتونه انقدر می‌خوابین؟

 

کنار تختش نشست و دست چروکیده‌س او را گرفت و بوسید.

 

– قربونتون برم من.

 

حاج سعید لبخند مهمان لبانش شد.

گویی جانی تازه یافت از دیدن یگانه.

 

– سلام به روی ماهت بابا.

از وقتی اومدی از اتاقت بیرون نیومدی دلم پوسید.

 

– دورتون بگردم، یه کم خسته بودم خوابیدم.

 

– مطمئن باشم؟

 

یگانه چشمک زد و با خنده گفت:

 

– مطمئن مطمئن.

 

فصل چهارم: مداخله

 

#پینار

#پارت267

 

 

 

 

 

 

چند روز بعد…

 

عصر شده بود و یگانه برای خوردن چای عصرانه با حاج سعید قصد کرد پایین برود که صدای پچ پچ کردن نظرش را جلب نمود و باعث شد روی همان پله‌ی اول بنشیند تا در دید نباشد.

 

– داداش این درست نیست!

خودتون هم خوب می‌دونین.

 

بله! صدای عمه خانم بود! همین هم باعث شد گوش‌های یگانه بیشتر تیز شود.

 

صدای حاج سعید آمد که آهسته پاسخش را داد:

 

– چی درست نیست خواهر من؟!

یگانه دختر این خونه‌س… نه پدری داره نه مادری…

کس و کارشون هم همه خارجن.

دختر جوون و تک و تنها بفرستم کجا؟! چرا حرف ناحساب می‌زنی؟

 

کاملا مشخص بود بحث سر کیست! یگانه!

 

– داداش من کی گفتم بفرستینش بره.

من می‌گم حلالشون کنین به هم.

 

قلب یگانه تپیدن گرفت…

فکر می‌کرد داستان رسم و رسوم خاندان از یاد رفته و آب‌ها از آسیاب افتاده است…

 

ولی زهی خیال باطل! گویا عمه خانم مرغش یک پا داشت و قصد کوتاه آمدن هم نداشت!

 

حاج سعید سعی کرد ولوم صدایش را کنترل نماید تا مثلا به گوش یگانه نرسد.

غافل از اینکه یگانه فال گوش ایستاده!

 

– نمی‌شه فاطمه جان.

اصلا یگانه قبل از فوت کامران خدابیامرز طلاقش‌و گرفت.

بیوه‌ی کامران نیست که بگم الّا و بلّا باید رسم و رسوم به جا بیاد.

 

– آقا داداش ما می‌دونیم توی این عمارت چه آتیشی افتاد و چی شد، مردم که نمی‌دونن.

فکر می‌کنن یگانه بیوه‌ی کامرانه!

خب دهان به دهان می‌چرخه، آبرو اعتبارمون زیر سؤال می‌ره.

 

حاج سعید نه تنها بدش نمی‌آمد که بخواهد رسم را درمورد آن دو اجرا کند، بلکه بسیار هم مشتاق بود.

اما می‌ترسید باز به یگانه آسیب برسد.

 

– نمی‌شه کسی رو به زور مجبور کرد، اینا نمی‌خوان هم‌و.

 

– شما از کجا خبر دارین داداش؟!

بعدشم اصلا قرار نیست بخوان، قراره فقط یه اسم بشن توی شناسنامه‌ی همدیگه.

 

خواستن مثل آدم زندگیشون‌و کنن، مهر و محبت هم دو بار با هم تو عالم زناشویی حرف بزنن به وجود میاد.

 

نخواستن هم که یگانه می‌مونه پیش شما، اردلان هم می‌ره سی خودش!

 

#پینار

#پارت268

 

 

 

 

 

 

حاج سعید لب گشود:

 

– اگه خودت دختر داشتی و زبونم لال چنین اتفاقی براش می‌افتاد قبول می‌کردی؟

 

عمه خانم در جواب کامل قاطع گفت:

 

– همینی که هست داداش، یا محرمشون می‌کنی یا هم که من دستم به وصلت خوبه، خودم براش خواستگار میارم!

 

یگانه رنگش پرید و چشمانش گشاد شد.

حاج سعید گفت:

 

– خواستگار؟ برای عروس من؟! برای عروس برادرت؟!

 

– بی‌خود قضیه رو کش ندید داداش، چند ماه دیگه یک سال از فوت زهرا خدا بیامرز و طلاق یگانه می‌گذره.

 

خوب نیست زن به سن و سال اون، بر و رو دار و شاغل، مجرد بمونه.

همین الانشم حرف درآوردن برامون چه برسه بیشتر بگذره.

 

حاج سعید با تحکم گفت:

 

– فاطمه!

 

– واسه خودم حرف نمی‌زنم که عصبانی می‌شین، بحث آبروی همه‌مونه.

 

سپس برخاست و چادرش را سر کرد.

حاج سعید پَکر و ناراحت گفت:

 

– کجا حالا؟ بنشین الان یگانه هم میاد با هم یه چای بخوریم.

 

– دست شما درد نکنه آقا داداش، از شما به ما رسیده.

فعلا خداحافظ.

 

و رفت و حاج سعید را با افکار مختلف تنها گذاشت.

یگانه هم همان‌جا خشکش زده بود انگار…

نه می‌توانست پایین برود نه می‌توانست برگردد به اتاقش…

 

حرف‌های عمه خانم بدجوری به فکر برده بودش.

بی‌اراده آرزو کرد کاش اردلان بیاید.

که در همان حین در باز شد….

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان سراب را گفت

خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه…
رمان کامل

دانلود رمان ارتیاب

    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می…
رمان کامل

دانلود رمان دژکوب

خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
11 ساعت قبل

کاش اردلان خونه بود حرفهای عمه خانم رو می‌شنید قاصدک جان قرار بود هر شب پارت بذاری کنسل شد ؟دیشب نبود

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک
10 ساعت قبل

فدات عزیزم تا پیدا کنی همینو هر شب یکم طولانیتر بذار🙏😘🩷

نازنین مقدم
پاسخ به  قاصدک
8 ساعت قبل

مفت بر رو نمیشه دوباره بذاری ؟

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x