اردلان وارد شد و یگانه هم برخاست و شروع کرد به پایین آمد از پلهها ولی اردلان اصلا حواسش نبود.
به سمت پدرش رفت و گفت:
– سلام.
چهش بود عمه خانم؟ چرا انقدر توپش پر بود؟!
حاج سعید سخت مشغول فکر کردن بود.
– آقاجون… آقاجون با شمام!
اردلان گفت و جلوی صورت پدرش دست تکان داد تا او را به خود بیاورد.
حاج سعید جا خورده نگاهش کرد.
– کی اومدی؟
– الان، خیلی وقت نیست.
– خسته نباشی بابا.
– ممنون.
میگم چهش بود عمه خانم؟ جواب سلام منو به زور داد!
– هیچی نگفت بهت؟
اردلان مشکوک پرسید:
– چیزی باید میگفت؟
– نه، میگم یعنی چیزی بهت نگفت کلا؟!
شصتش خبردار شد که عمه خانم قطعا آمده بوده برای همان جریان رسم و رسوم خانوادگی.
– آقاجون این پنبه رو از گوشتون درارین که من یگانه رو بگیرم!
حاج سعید که نقشهاش را لو رفته دید، با اخم گفت:
– از خداتم باشه!
تازه قبلا که براش سر و دست میشکوندی! حالا اَخ شده؟!
چه میدانست که اردلان همین الان هم برایش سر و دست میشکند…
ولی هنوز دارد مقاومت میکند…
از طرفی گریهها و درخواست یگانه همچنان یادش بود که از او خواست با پدرش صحبت کند و این برنامهی احمقانه را کنسل کند.
خب این یعنی یگانه او را نمیخواهد، حالا چه فرقی دارد که برایش سر و دست بشکند یا نشکند!
یگانه همان جا روی پلهی سومی نشست… از آنجا بهتر میدید و میشنید ولی کمتر دیده میشد.
بسیار کنجکاو بود پاسخ اردلان را بشنود.
#پارت270
اردلان ابروهایش را هم کشید و گفت:
– اگه یه تار موش بیرون باشه اشکال شرعی داره، گناه کبیره کرده! بعد اینکه با برادرشوهرش بخوابه اشکال شرعی نداره؟! شرعتون این موقعها از کار میافته؟
پدرش عصای معرق کاری شدهاش که سر عقاب داشت با عصبانیت بر زمین کوبید.
– درست حرف بزن پسر! حلالت میشه! خطبه عقد و که بخونیم دیگه زنداداشت نیست، میشه زنت!
اردلان این تصمیم خودخواهانه را بر نمی تابید.
آن هم حالا که میدانست یگانه دلش به این کار رضا نیست.
– زمین بره آسمون، آسمون زمین بیاد من همچین کار احمقانهای نمیکنم!
این پسر تازه از فرنگ برگشته زیادی جسور و گستاخ شده بود! حاج سعید با تحکم ذاتیاش بر او توپید.
– بزرگتر این عمارت منم اردلان! هر کسی هم حرف روی حرف من بیاره جاش اینجا نیست!
– خب من میرم! چرا فکر کردین وایمیستم تا زن دست خوردهی یکی دیگه رو غالب کنین به من!
یگانه با شنیدن این حرف صدای ترک برداشتن قلبش را به وضوح شنید…
باورش نمیشد اردلان چنین حرفی درموردش بزند…
حاج سعید از این رفتارش قصد دیگری داشت. میخواست حتی شده با اجبار مدتی آن دو را فقط با صیغهای مدتدار محرم کند بلکه مهرشان به هم برگردد.
ولی اردلان داشت همه چیز را سمت دیگری میبرد و خراب میکرد.
اخم بر پیشانیاش بیشتر قوّت گرفت و با خشم توپید:
– دهنتو آب بکش پسر! دست خورده چیه؟! یگانه زن برادرت بوده! زن غیر و غریبه که نبوده!
– هه…! این حرفتون درست مثل اینه که بگین بیا این مسواک مال داداشت بوده توام بزن اشکال نداره!
و بعد فریاد زد:
– آقاجون دارین درمورد زن حرف میزنین! زن! نه حوله و مسواک! زنی که تا همین چند ماه پیش بغل داداشم بوده!
#پینار
#پارت271
حاج سعید که قصدش فقط محرم کردن آن دو به هر طریق شده بود، بدون آنکه از حضور یگانه مطلع باشد گفت:
– یگانه رو عقد کن بعد هرکی رو خواستی بگیر.
اردلان مات ماند…. اشکهای یگانه بند آمد…
شده بود گوشت قربانی وسط این دعوای پدر پسری…؟!
از حاج سعید بعید بود… اصلا در باورش نمیگنجید که پدرشوهرش… کسی که همیشه یار و یاور و پشتیبانش بود چنین حرفی بزند…!
اردلان چنین کارهایی در قاموسش نبود!
حتی باورش نمیشد این حرف از دهان پدرش بیرون آمده باشد!
پدری که تا اسم یگانه میآمد چشمهایش را پردهی اشک میپوشاند… حالا داشت پیشنهاد میداد مثل یک کالا یگانه را معامله کند؟!
با تعجب لب باز کرد:
– یعنی چی آقاجون؟! خودتون میفهمین چی میگین؟!
باورم نمیشه شما این حرفو زده باشین!
حاج سعید خودش هم باورش نمیشد!
ولی الان مصلحت را بر خواست دلش ارجح قرار داده بود تا بلکه این دو جوان به اجبار هم شده چند صباحی را با هم بگذرانند، به این امید که آتش عشق قدیمیشان بار دیگر شعلهور گردد.
پس خودش را بیتفاوت نشان داد و اخم بر پیشانی نشاند و رو به اردلان پاسخ داد:
– قرار نیست زناشویی داشته باشین! فقط یه اسم از گنجیها میره توی شناسنامهش همین!
اونم برای اینکه هر سگ و سوتکی نتونه بهش نظر بندازه.
بعد برو هرکی خواستی رو بگیر ببر سر زندگیت، یگانه همین جا پیش من زندگی میکنه.
یگانه جلوی دهانش را گرفته بود تا صدای هق هقش درنیاید…
حاج سعید یادش رفته یگانه هم تو این خونست داره حرفاشو میشنوه دلش میشکنه 🥹
اگ یه روزی بفهمه حتی دستشم بهش نخوردع چ حسی پیدامیکنه