۳ دیدگاه

رمان پینارپارت ۷۳

4.3
(80)

 

 

 

 

 

 

اردلان با خشم غرید:

 

– خب پرستار می‌خواین لب تر کنین چهل تاش قطار می‌شن که، پرستار شخصیتون حتما باید اسم گنجی‌ها روش باشه؟!

 

حاج سعید سر بلند کرد و گفت:

 

– تو الان طرفدار اونی یا سنگ خودت‌و به سینه می‌زنی؟

بالاخره طرف کی هستی؟ من نفهمیدم!

 

اردلان سرش را بالا گرفت و ناگاه نگاهش به یگانه افتاد که ایستاده بود و جلوی دهانش را گرفته بود…!

کم سن بود و خوش برو رو… چه گناهی کرده بود که در این سن کم بیوه شده بود..؟

 

قلبش از دیدن چشم‌های قرمز شده از گریه‌ی یگانه فشرده شد.

حقش نبود این حرف‌ها را در مورد خودش بشنود..

 

بدون اینکه چیزی بگوید که پدرش متوجه حضور یگانه شود جواب داد:

 

– اونم آدمه، حق داره درست ازدواج کنه، حق داره نیازاش و برطرف کنه.

 

حاج سعید فورا گفت:

 

– خب خیلی دلت براش می‌سوزه خودت نیازاش‌و برطرف کن!

 

اردلان به یگانه نگریست.

یگانه به علامت منفی سرش را به طرفین تکان داد.

 

اردلان که در مخمصه گیر کرده بود راه دیگری جز گفتن این حرف نداشت… بلکه پدرش با شنیدن این حرف دست بردارد.

 

– که هر دفعه تو چشماش نگاه کنم عکس برادرم‌و ببینم؟! حرف زور نزنین….

 

حاج سعید مجبور شد حقیقت تلخ را بازگو کند…

 

– اونا هیچ وقت با هم، هم اتاق نشدن…

 

#پینار

#پارت273

 

 

 

 

 

 

 

اردلان دیگر فراموش کرد یگانه آنجاست، فریادش از تعجب بود:

 

– چــــــی؟!

 

یگانه از خجالت شالش را توی صورتش کشید.

 

حاج سعید ادامه داد:

 

– کامران خیر ندیده، به خاطر حسادتی که بع تو داشت یگانه رو از راه مدرسه دزدیده بود…

 

دو سه روزی جایی مخفیش کرده بود… بعدم اومد و گفت به یگانه دست درازی کرده و اگه یگانه رو براش نگیریم آبروش‌و همه جا می‌بره حتی اگه به قیمت بردن آبروی خاندان خودمون تموم می‌شه…

 

ما هم از ترس آبرومون مجبورشون کردیم ازدواج کنن…

 

کامران رازی رو فهمیده بود که نباید… به خاطر اینکه به تو چیزی نگه، یگانه قبول کرد سکوت کنه…

اون دختر از هر دختری که دیدم پاک‌تره… سرش قسم می‌خورم…

 

اردلان گیج و مبهوت بود…

چند قدم عقب رفت…

 

با دهانی باز مانده به یگانه نگاه کرد که او هم خشک شده و به پهنای صورت اشک می‌ریخت…

 

حاج سعید برگه‌ای از جیبش درآورد و به سمت اردلان گرفت.

 

-بگیر، گواهی صحت بکارتشه! بعد از عقدشون، به خاطر اینکه با کامران هم اتاق نشه به مادر خدابیامرزت گفته بود که کامران دروغ گفته، مادرتم که باورش نمی‌شد بردش دکتر زنان!

 

یگانه به سمت طبقه بالا دوید و اردلان نگاهش بین گواهی صحت بکارت و دختری که اشک ریزان پله ها را بالا می‌دوید و شالش در هوا میرقصید جا به جا می‌شد…

 

فقط رو به پدرش لب زد:

 

– کامران… چه رازی رو فهمیده بود؟

 

#پینار

#پارت274

 

 

 

 

 

 

حاج سعید گوشه‌ی چشمانش را فشرد.

عصبی و کلافه بود….

بازگو کردن رازشان بعد از این همه سال سخت بود…

بعد از این همه وقت که همه پنهانش کرده بودند…

 

اردلان این بار صدایش را بالاتر برد:

 

– آقاجون با شمام!

از چه رازی حرف می‌زنین؟!

چیه اون راز کوفتی که به خاطرش ده سال عمر و جوونی من و اون دختر سوخت؟!

 

حاج سعید صدایش درنمی‌آمد…

نمی‌دانست چطور باید بگوید…

 

اردلان دوباره فریاد زد:

 

– آقاجون!

 

حاج سعید به اجبار لب باز کرد:

 

– تو بچه‌ی واقعی من نیستی…

 

اردلان مثل دیوار قلعه که محکم و مقاوم است و هنگام حمله‌ی دشمن آهسته فرو می‌ریزد، همان جا روی زمین نشست…

 

– چـ… چی؟ چی می‌گین آقاجون؟

 

حاج سعید اشک از چشم پاک کرد و با بغض گفت:

 

– اون زمان جوون بودیم و کم سن و سال.

شهرستان زندگی می‌کردیم.

 

تا اینکه زد و برادرم تو جوونی در حالی که زنش حامله بود به رحمت خدا رفت.

 

اردلان هر لحظه بیشتر شگفت زده می‌شد.

 

– برادر؟! شما… شما برادر داشتین؟!

 

حاج سعید به نشانه‌ی تایید سر تکان داد.

 

– خدا رحمتش کنه… مرد خیلی خوبی بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 80

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان نمک گیر

    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی…
رمان کامل

دانلود رمان گندم

    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت…
رمان کامل

دانلود رمان دیازپام

خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mahan M
2 ساعت قبل

بالاخره فهمیدیم رازشون چی بود

خواننده رمان
54 دقیقه قبل

ممنون قاصدک جان لطفاً فردا شب هم اینو بذار جای حساسیه

نازنین مقدم
51 دقیقه قبل

عجب شوکی حدسشم نمیزدم که اردلان بچشون نباشه

دسته‌ها

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x