اردلان دست در موهایش کشید.
چند ثانیه زمان لازم داشت تا همین اطلاعات اندک را هضم و در ذهنش طبقه بندی کند.
ولی هر چه میکرد متوجه آن راز نمیشد.
– خب…؟ خب بقیهاش…
حاج سعید که دیگر نه راه پس داشت نه راه پیش شروع کرد:
– زن برادر خدابیامرزم خیلی خانم بود و محجوب.
مادر نداشت، فقط یه پدر پیر داشت و سه تا برادر گردن کلفت که همه تو حبس بودن.
تنها بود طفلک…
– خب…
– مادرم خدا رحمتش کنه، گفت صبر کن تا بزاد بعد عقدش کن.
خدا رو خوش نمیاد دختر بیچاره با بچه به بغل بیسایهی سر بمونه.
تا موقع وضع حمل روی تخم چشمام نگهش داشتم.
زایمان که کرد و چهلش گذشت، عقدش کردم.
ولی خب شهرستان بود و هزار حرف و حدیث…
هر روز پچ پچ خاله زنکای شهر بیشتر میشد که آره لابد با برادرشوهره سَر و سِر داشته….
حتی کار به جایی رسید که میگفتن لابد من خودم برادرمو کشتم که زنشو بگیرم!
مادرت خدابیامرز دیگه طاقت نیاورد.
پاشو کرد توی یه کفش که الا و بلا یا طلاقش بدم یا از این شهر بریم.
منم خب… خب دلم بند شده بود بهش…
خانم بود… وجیهه و زیبا بود…
محرمم بود… حلالم….
دلم بسته شده بود بهش…
گفتم باشه بریم.
این شد که هر چی خودم داشتم و هر چی از برادر خدابیامرزم مونده بود، فروختیم و اومدیم تهران.
سه سال بعد هم که خدا کامرانو بهمون داد.
که کاش نمیداد…
#پینار
#پارت276
اردلان مبهوت مانده بود.
اصلا نمیتوانست درک درستی از آنچه اتفاق افتاده و شنیده، داشته باشد!
حاج سعید که سکوت او را دید، با استرس گفت:
– ولی تو رو همیشه بیشتر از کامران دوست داشتم…. بیشتر از خودم حتی…
تو هدیهی برادرم به منی…
تو بودی که مادرت رضایت داد به ازدواجمون…
به خاطر او راضی شد فقط…
میخواست پسرش… تنها یادگار همسرش… زیر دست غیر و غریبه نباشه…
ولی تو برای من همیشه پسرم بودی… رفیقم بودی… امید و آرزوم بودی…
جونم به جونت بند بوده و هست اردلان…
نفسم به نفست بستهس اردلان…
حاج سعید سکوت اردلان را که دید، بغضش شکست و اشک راهش را بر چین و شکنهای ناهموار گونههایش پیدا کرد…
– میشنوی اردلان؟!
تو همخون منی… جون منی…. همهی اون چیزی هستی که خدا میتونه به یه پدر بده…
اردلان با صدای لرزان پدرش که تازه فهمیده بود در واقع عمویش است، برخاست و سرش را به سینه چسباند.
حالا هر دو غرق اشک بودند و غم…
– گریه نکنین آقاجون… گریه نکنین تو رو روح مامان…
– خدا بیامرزش که رفت و تو رو برای من گذاشت…
تو فرشتهی نجات منی…
#پینار
#پارت277
اردلان اشکهایش بیشتر روان شد.
کم کم خاطرات کودکیاش یادش میآمد که پدرش همیشه به او محبت ویژهای داشت.
همیشه در هر چیزی اول او را اولویت قرار میداد.
همیشه پشتیبانش بود و یاورش…
حتی آن زمان که کامران در اتاقش شیشهی مشروب گذاشته بود و مادرش دست به ناله و نفرین برداشته بود، باز هم حاج سعید بود که حرفش را باور کرده و داد زده بود که این وصلهها به پسر او نمیچسبد، حتما اشتباهی رخ داده!
بعد هم تا یک ماه پول تو جیبی کامران را قطع کرده بود و جواب سلامش را هم نمیداد.
چیزی جز خوبی و مهربانی از این مرد ندیده بود.
چه به نام پدر… چه به نام عمو… او همیشه دوستش بود و یاورش…
مگر یک پدر چه کار باید در حق فرزندش بکند که حاج سعید برای او نکرده بود؟
همه کاری برایش کرده بود…
حتی بیشتر از آنچه باید و شاید برایش وقت گذاشته بود… پشتیبانیاش کرده بود و دوستش داشت.
بوسهای بر موهای سپید او نشاند و نوازشش کرد.
– از بس همیشه منو بیشتر دوست داشتین و هوامو داشتین که باورم نمیشه چیزایی که میگین واقعی باشه.
گریه نکنین آقاجون…
شما از هر پدری برای من بیشتر پدری کردین.
منم از هر پسری بیشتر وظیفه دارم براتون حق فرزندی به جا بیارم…
ممنون قاصدک جان🩷
آخی کاش همون موقع بهش میگفتن این همه آواره نمیشد بچه تو غربت
همچین بد هم نشده براش یگانه که دست نخورده سرجاشه اونم که جراح مغز و اعصاب شده برگشته🤣