چیزی در قلبش پر پر می زد … داشت جون می کند زیر سنگینیِ این نگاه ! اکسیژن نداشت انگار ! …
آوش گفت :
– تو از من درخواستی داری … و به این و اون پیغام دادی تا برام بیارن ؟!
شمرده شمرده حرف می زد … ناباور و سخت ! انگشت اشاره اش رو قابل صورت پروانه تکون داد … و باز تکرار کرد :
– تو یک نفر دیگه رو فرستادی پیش من ؟ … و خودت نیومدی !
پروانه بزاق دهانش رو قورت داد … انگشتانش پارچه ی دامنش رو مچاله کرد .
– آهو رو فرستادم !
– هر کی !
– قصد جسارت به شما رو نداشتم ! فقط …
– به من میگی شما ؟! … به چه جراتی …
صدای آوش بالا رفت … انگار در عنفوان انفجار بود ! … جمله اش رو نیمه تموم گذاشت و با خشمی توصیف ناپذیر روی صورت پروانه خم شد … و انگشت اشاره اش رو دو بار به شونه ی اون زد :
– این دیگه اسمش جسارت نیست ! توهینه !
ردّ انگشتش روی گوشت تن پروانه اثری دردناک باقی گذاشت … وقتی باز کمر صاف کرد و از اون فاصله گرفت .
پروانه دستش رو گداشت روی شونه اش … و با چشم هایی پر شده از اشک نگاه کرد به آوش .
آوش خشمگین به نظر می رسید … اما خسته هم بود ! … با دست هایی مشت شده بی هدف در اتاق چرخی زد و بعد مقابل میز آینه ی چوبی ایستاد . از داخل آینه ی تمیز و سه لته می تونست انعکاس تصویرِ مغموم پروانه رو ببینه .
– چرا داری این کارو با خودمون می کنی پروانه ؟ … ما حالمون خوب بود ! عاشق هم بودیم …
پروانه گفت :
– من هنوزم …
صداش می لرزید . جمله اش رو تکمیل نکرد … اما آوش متوجه شد ! متوجه شد و شعله ای در قلبش سر کشید !
– پس دیگه تمومش کن این قهر بیخودی رو ! پروانه … به خاطر پدری که هیچوقت باهات نبوده … پدری که باعث شد اینهمه رنج بکشی …
پروانه ناگهان از روی صندلی برخاست … تمام قد … با تمام جسارتش . دلش گریه می خواست ... اما جلوی ریختن اشک هاشو گرفته بود .
– برای همین میخوام که احد تبرئه بشه و برگرده ! برای اینکه این رنج تموم بشه ! … برای اینکه دیگه گروگانِ این خونه نباشم !
آوش نگاهش کرد … گیج بود !
– تو گروگان این خونه نیستی !
– هستم ! هستم تا وقتی احد به تقصیرِ سو قصدِ ده سال قبلش هنوز مورد غضب شماست ! تا وقتی دیگران فکر می کنن پدرِ من توی قتل سیاوش خان دست داشته …
پلک هاشو روی هم فشرد … نفسش رو از سینه اش خارج کرد .
– من میخوام یک روز برسه که دیگه دخترِ یک قاتل نباشم ! من میخوام آزاد باشم !