باخوندن شرح ملاقاتی که داشتن لبخندی روی لبم میاد و هوس یه نخ سیگار به سرم میزنه.. و تازه بازی داره شروع میشه جناب صولتی..
حالا بدو دنبال چیزایی که مال تو بود اما از کفت رفت و دست رقیب افتاد.
دوتا از نگهبانها از جلوم رد میشن و سلام میدن.. تعدادشون اندازه ای هست که خیالم و جمع کنه.
هرچند با نگهبان و بی نگهبان مگه کسی جرات داره پاشو بزاره تو قلمرو من؟!
نیم چرخی میزنم طرف عمارت و سایه ای پشت پنجره اتاقی که دخترک توش زانوی غم بغل گرفته به چشمم میاد..
الان باید خواب بوده باشه.. شانس بیاره غذاش و خورده باشه وگرنه دست و پاش و میبندم به تخت و… اوف..
دلم هوایی شد.. کلا زد به جاده خاکی و منحرف شد… دلم زبون نفهمم یه چیزایی میخواست که فعلا شدنی نبود.
فقط چند لحظه دیگه تونستم صبر کنم و.. همون دلم بی صاحابم باعث شد از سیگارم دل بکنم و نصفه نیمه زیر پا له اش کرده ، بچرخم طرف پله های منتهی به عمارت..
سایه ای که دیگه دیده نمیشه اما چشمم خیره بهش مونده بود و امیدوار بودم تمام غذاش و نوشیدنیش و خورده باشه .
داخل عمارت سکوت کاملی جریان داشت و چراغ هایی که گوشه کنار برای نوردهی مختصری روشن بودن خبر از نبود خدمه، حتی خاتون میداد.
هنوز به نیمه شب هم نرسیده بودیم.. اما انگار همه انقدری خسته بودن که اهمیتی به ساعت ندن.
نهار درست و حسابی نخورده بودم شامم که … با اینکه مِنو غذای رستوران مفصل بود اما دیدن حال و روز دخترک غم زده و گیجی که ساکت و صامت بین آدمهایی که بیشترشون با استفاده از فرصتی که بهشون دست داده بود تا برای سرک کشیدن توی زندگیم پیداشون بشه ، نه تسلای دل غم زده صاحب مجلس، اشتهایی برام نزاشته بود. کلا چند روزه نه خبری از استراحته نه غذای کافی..
خوشبختانه اتابک با دارو دسته اش توی رستوران پیداش نشد اون ترجیح میداد گوشت تنش و بخوره تا خیرات برای عروس پسر مرحومشو اونم از طرف کی؟!.. هامرز دادفر..
هرچند مسجد هم فقط برای نشون دادن خودش توی چشم مردم اومده بود.
دلم میخواد قهقهه بزنم اما انقدری از خود بیخود و دیوونه نشدم..
کفتار پیر هنوزم میدونست چطوری بازی کنه تا بتونه روزنه ای برای فرارش باشه.