– تو درخواست ملاقات کردی و من هم اومدم!
کمی خیره نگاهم کرد.
– به همین سادگی؟!
شانه بالا انداختم.
– حتی ساده تر از این! حالا هم اگه حرفی نداری، برم!
حامد به سرعت گفت: نه!
تکانی به دستانش روی میز داد.
– راستش اونقدر از اومدنت تعجب کردم که یادم رفت چی می خواستم بگم!
به صندلی ام تکیه دادم و نگاهم را به صورتش دوختم. سکوت کردم، چراکه می دانستم جواب دادن به تک تک جملاتی که از دهانش بیرون می آید، کاری از پیش نمی برد.
شاید نگاه خیره ام باعث میشد به حرف آید.
فراموش کردن چیزی بود که از حامد بعید به نظر می رسید!
او چیزی را فراموش نمی کرد و اگر می گفت فراموش کرده است، دروغی مصلحتی بود و بس!
– من… من هیچوقت فکر نمی کردم اینجوری بشه!
حامد نگاهش را دزدید.
– راستش… حتی من هیچوقت به آینده ی با تو فکر نمی کردم، اما… می دونم که تو… درباره ی رابطه مون… فکرهای دخترونه ی زیادی داشتی!