نفس عمیقی پشت بند حرفش میکشه که باعث میشه نامحسوس خودم رو بو کنم و همون همیشگیه،..
بازم هیچ نمیفهمم، نگاه متعجبی همراه با اخم به خاتون میندازم.. مگه سرش ضربه خورده بود داشت هزیون میگفت!؟
خاتون جلو کشیده میپرسه..
_عزیزم بوی چی میاد..؟
لبخند که نه بیشتر شبیه دهن کجی بود از بس بیحال و خسته میزد، تحویلمون داده و از سر رفع تکلیف میگه.
_هیچی…
دلتنگیی و حسرتش رو از لابه لای کلمات و دم عمیقش پیدا میکنم و تازه دوزاریم جا میفته.
_میخوای از این به بعد نفری یه شیشه الکل رو خودمون خالی کنیم تا همیشه حال و هوای بیمارستان رو بهت بده روحت به پرواز در بیاد!.
یا محیط و دکورش هم مهمه؟ روزی یکبار بیاریمت روی تخت بخوابی چندجاتو سوراخ کنن با یه تیر چند نشون میزنیم، دیگه دلتنگ خس و حال مریضا هم نمیشی ..؟
نگاهم با انزجار از محیط بیمارستان با این سرامیک های بی روح و بوی مواد ضدعفونی میچرخه و به طبع بینیم چین میفته.
_جدی یک آدم عاقل پیدا میشه دلتنگ همچین محیطی بشه؟
_مریضایی مثل تو، تو هر بیمارستانی میتونن فاجعه درست کنن.
چشم ریز کرده روش و با این حال درست و درمونی هم که نداره اما زبونش خوب کار میکنه.
کنایه اش تابلوتر از این بود که بخوام خودم و بزنم به نفهمی اما چون اون موقع هم مثل آدم رفتار نکرده بودم والان تو حس و حال این نبود که بخواد با فکر به بلایی که با اولین دیدارمون به سرش آوردم، حالش و بدتر کنم پس…
سر و تنو روش خم میکنم و موزیانه میگم..
_میخوای دکتر بازی کنیم؟ من بخوابم تو معاینه ام کنی و بعد دوتایی باهم …
_اِهم…اِهم…
_میتونی بری بیرون خاتون اونجا سرفه هات و ادامه بدی.
نگاهم و از صورتش نمیگیرم و از سرخی گونه های سامانتا ته دلم و یه جوری میشه با اینکه تمام این حرفا رو برای عوض کردن جو و فضای خفه و کسل کننده ای که اتاق و گرفته بود زدم اما کاش خاتون واقعا میرفت بیرون تا من به خواهش دل و لب های وسوسه انگیز این دختر لپ گلی برسم.