پوزخند زد.
– شاید مسخره به نظر برسه، اما من تو شرایط بدی گیر کرده بودم!
دندان هایش را روی هم فشار داد.
– پلیس بد موقعی سررسید! شاید اگه اون شب پلیس نمیومد، من هم
نمی رفتم… یا حداقل تو با نیما دستگیر نمی شدی و راه برای اون باز نمیشد که راحت به دستت بیاره!
حتی دلم نمی آمد نگاهش کنم!
حامد با آنکه بهتر از هر کسی می دانست به آخر خط رسیده است، ذره ای از کارهایش پشیمان نبود…
تنها کمی افسوس می خورد…
آن هم نه بخاطر کارهایی که انجام داده بود…
صرفا فقط به این دلیل که چرا فرد دیگری از او پیشی گرفته است!
– آهو من و تو خیلی از هم فاصله داریم… بهتره بگم فاصله داشتیم و داریم!
به صندلی تکیه داد و خیره نگاهم کرد.
– تو دانشگاه همیشه کنارت بودم! حتی یه روز هم نبود که تو کلاس
پیشت نباشم! اما در عین حال ازت فاصله داشتم! کنارت بودم و فکرم دنبال چیزهای دیگه بود!
خندید.
– وقتی هم که اون شب فرار کردم و رفتم، پیشت نبودم، اما مدام به تو
فکر می کردم! فاصله ی ما مثل فاصله ماه های تولدمونه!