کاری که فکر میکردم یکی دو ساعته حل و فصل میشه تبدیل به یک معضل پنج ساعته شد و دم غروب تازه وقت میکنم خودم و به عمارت برسونم که با جای خالی سامانتا اعصابم خورد و خلقم تنگتر از قبل میشه.
_نیستن یعنی چی!
_من.. من نمیدونم آقا.. فقط با آقا سروش و خاتون باهم رفتن ..
گوشی رو پرت میکنم روی میز وسط و چشم تنگ میکنم روش و ناخودآگاه گوشه لبم میره زیر دندون..
_اونوقت کجا تشریف بردن…اونم باهم؟!
قدمی که عقب برمیداره و چشم گشاد میکنه تازه متوجه ترسش میشم و با نگاهی به آینه برش خورده روبه روم متوجه ژست طلبکار و قیافه خشنی که بهم زدم میشم..
دست ها رو از کمر پایین میکشم و دختره هیچی ندون رو ردش میکنم بره. رسما زرد کرده بود.
تف تو روحت سامانتا چی میشد یکم از این ابهتم تورو میگرفت کمتر سرتق بازی برام درمیاوردی..
فریاد میکشم..
_قهوه بیار… شامم حاضر کن..
دیگه ها عمرا این ورا پیداش بشه.. کت و از تن در میارم و پرت میکنم روی مبل کناری و شماره سروش و میگیرم که بعد کلی بوق بلاخره افتخار جواب و میده.
_کجایین؟
_سر قبر…
_جدی رفتین قبرستون؟
کلافه نچی میکنه و انگار به کسی چیزی میگه و بعد جواب میده..
_نه پس فکر کردی با یکی که دو روزه مادرش فوت کرده اومدیم شهربازی!؟
_مسخره نشو سروش.. چرا خبر ندادی؟
کنایه وار میگه..
_تروخدا!؟ کارت ورود و خروج نزدیم؟ ای بابا رئیس جون چند ساعت مرخصی رد کن بدون حقوق..
آدم بشو نیست.. نفسی میگیرم و دستم بهش نمیرسه، توی تلفن هم نمیشه حالش و بگیرم..
_تو رو که من باز میبینم.. هنوز گند قبلیت و جمع نکردی یکی دیگه روش ردیف نکن که کلا نشه صافش کنی.
اینبار صدای خش خشی توی گوشی میپیچه و پس زمینه صدای خاتون و تشخیص میدم که یه چیزی میگه..
_باشه دارم میام.. تو بلندش کن زمین سرده، راه بیفتیم.
خاتون و که رد میکنه طرف صحبت من میشه.. اما قبل اینکه چیزی بگه میتوپم..
_نگو گذاشتیش پخش زمین بشه و توی این هوای یخبندون روی قبر خودش و هلاک کنه؟!