-کجا داری میری با این حالت؟!
-ولم کن.
نفس عمیقی کشید.
-باید با هم حرف بزنیم.
در صورتش غریدم:
-نمیخوام حرف بزنم چرا نمیفهمی؟ چرا هیچکس نمیتونه منو بفهمه؟ اصلاً چرا دست از سرم برنمیدارید؟!
-آروم باش.
-چی چی رو آروم باش من خستهام میفهمی؟ من خستهام! از این همه کشمکش و جنجال خستهام! از اینکه بینتون بمونم خستهام! از له شدن خستهام!
تنم از حرص میلرزید و آنقدر ویران بودم که حداقل این یک بار را سعی نکند تا با زور حرف هایش را به خوردم دهد.
-باشه یه دقه صبر کن… یه لحظه آروم بگیر!
-چی میخوای امیرخان هان؟ چی دیگه از جونم میخوای؟!
صورتش از حرص و ناراحتی سرخ شده بود.
-چرا اینجوری باهام رفتار میکنی شمیم؟ من مقصر بودم میدونم. خیلی ناراحتت کردم اینم میدونم. اصلاً دیو*ثتر از من نیست و حتماً حقمه که داری با این کنار زدنام مجازاتم میکنی. تنبیهم میکنی. ولی مگه فقط من مقصر بودم؟ منم بازی خوردم. بخاطر بازی های بقیه منم کور شدم!
قطره اشکی از چشمم چکید و بیاختیار حرف دلم را به زبان آوردم.
-آره درسته فقط تو مقصر نبودی اما تو منو بیشتر از همه ناامید کردی امیرخان!
دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت.
در چشمانش چنان محبتی وجود داشت که برای ندیدنش باید تماماً کور میبودم.
اما حیف زخمیتر از آن بودم که بخواهم دل به آن محبت خوش کنم!
-فکر میکنی اگه رادان و گندم اِنقدر با ذهنمون بازی نمیکردن، فکر میکنی اگه بقیه اِنقدر تو رابطهمون دخالت نمیکردن، بازم میتونستم تا این حد ناامیدت کنم خانومم؟!
حرص زدم:
-به من نگو خانومم!
-میگم هزار بار میگم. به چپمم نیست که تو اون شناسنامه آشغالی اسم هامونو خط زدن. هیچکس نمیتونه این باورو ازم بگیره. تو مال منی. به هیچکس نمیدمت. به هیچ چی نمیبازمت. دیگه نمی بازمت شمیم!
-…
-میدونم ناراحتی به ناموسم قسم من از تو خستهترم. دارم به ف*اک میرم. من… من بدون تو نمیتونم شمیم. میدونم تو هم نمیتونی بخاطر همین الآن انقدر آشفتهای وگرنه خانوم من هیچوقت اینجوری تو جمع گرد و خاک نمیکنه! من میشناسمت. تو هم منو میشناسی. شاید بدترین مرد دنیا باشم، شاید اخلاق هام خیلی ت*خمی باشه اما بخاطر تو عوض میشم! تو فقط یه…
-پس بخاطر همین اون دخترو نشوندی کنارت؟