– نمی تونستم قبول کنم که تو خوشبختی!
حامد این جمله را گفت و به صورتم خیره شد.
می دانستم که می خواهد عکس العملم را ببیند.
می دانستم که جمله ی “خوشبخت نبودم” حامد را خوشحال می کند.
اما حاضر نبودم باعث شادی او شوم!
او حتی از یک درصد از سختی هایی که من کشیده بودم، خبر نداشت…
خبر نداشت و حالا من دیگر نمی خواستم خبردار شود.
او که به قول خودش انتقامش را گرفته بود…
پس در سکوت به او خیره ماندم و او در نهایت ادامه داد: آخه از گوشه و کنار به گوشم می رسید که دوست دخترهام زندگی خوبی دارن!
فکش فشرده شد.
– دوست دخترهای سابقم… همون دخترهایی که من یه روزی ولشون کردم!
نتوانستم سکوت کنم و با آرامش گفتم: پس بخاطر همین خوشبخت شدن!
حامد با حواسپرتی پرسید: چرا؟!
نگاهم از صورتش به دستانش کشیده شد…
دستانش را مشت کرده بود…
پس آنقدرها هم حواسپرت نبود!
– تو ولشون کردی و اون ها زندگیشون رو به خوبی و خوشی ساختن!