۲ دیدگاه

رمان شاهرگ پارت 115

4.3
(35)

 

 

صدای خنده‌ی بلند معین که بلند شد نگاه ترسیده‌ی رعنا به سمت دریچه‌ی کولر رفت.

-نرگس رفته خونه‌ی مادرش، رعنا.
مادرم رفته خونه‌ی خاله. مرضیه رو هم برده مجید و آقام هم سرکارن…دل نگرانیات جز اینا شامل موارد دیگه‌ای هم میشه؟ اگه میشه بگو یکی یکی حلش کنم برات!

یک به یک میشمرد و صدایش بالاتر می‌رفت!

-بس کن دیگه، زن …

این آخری چیزی شبیه فریاد به نظرش میرسید و با بلند شدنش دست گرم معین از روی شکمش کنار رفته بود.

-خسته نمیشی خودت؟ اعصابت بهم نمیریزه؟
من خاک بر سر اگه دوست پسرت هم باشم که نیستم باز این حرکتات پشمای آدم‌ و ‌…

حرفش را ادامه نداد.
ا
تنها با نگاهی به رعنا نفس پر سر و صدایی بیرون فرستاد و با یک جست بلند از روی تخت بلند شد و به چشم برهم زدنی از اتاق بیرون رفت.

-معین…

صدا زد اما آنقدر آرام بود که حتی به گوش‌های خودش هم نمی‌رسید.

خراب کرده بود.
مثل همه ی آن دفعاتی که دیگر تعدادش از دستش رفته بود.

خراب کرده بود و راه درست کردنش را نمی‌دانست.

بین او و محمد در زندگی قبلی‌اش از این خبرها نبود.

انگار یک دختر چشم و گوش بسته بود که عمر شناختش از جنس مرد تنها به یک روز میرسید و همان یک روز هم شرم لعنتی فرصت شناخت را از او گرفته بود.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨
#پارت_۵۴۴

 

-نون نداری تو خونه؟

صدای معین از آشپزخانه میرسید.
یک صدای دمغ و کلافه که هیچ دوستش نداشت.

-خسته‌ت کردم نه؟

بلند پرسیده بود اما بلافاصله بعد از اتمام سوال مسخره‌اش دعا دعا کرده بود صدایش به گوش معین نرسیده باشد

-تازه فهمیدی؟ ولش کن . گور بابای من!
پرسیدم نون داری؟ یا بخوایم یه لقمه هم کوفت کنیم میخوای صد جور سرخ و سفید بشی تو؟

دست‌هایش را بالا آورد و چند باری محکم از هر دو طرف روی گونه کوبید.

-با توام رعنا!

مغزش فاصله‌ای تا سوراخ شدن نداشت.
با ناله سرپا ایستاد.

-دارم میام!

-یه روسری بکش سرت بعد بیا! همینجوری بی‌هوا نیای یهو.

طعنه‌ی معین و بلافاصله صدای نیشخند واضحش شبیه زهری بود که کم کم و ذره ذره به جانش می‌ریخت اما جانش را با سرعت و به چشم برهم زدنی می‌گرفت.

مقابل آینه ایستاد.

✨ شــــــإﮫرَگــــــ ✨

#پارت_۵۴۵

 

 

 

نگاهش به موهای بلندش افتاد.

معین موهای بلندش را دوست داشت؟ خودش گفته بود‌‌‌‌…

 

دستی به موهایش کشید و چرخ آرامی زد.

 

بلندی موها را با چشم درون آینه اندازه نزده با دیدن لکه‌ی خون پشت شلواری که بعد از برگشتنش به آپارتمان خودش تعویض شده بود هق بی‌هوایی از میان سینه‌اش بیرون پرید.

 

-اشتباه کردم، معین! اشتباه که حتی فکر کردم میتونم دوستت باشم…

 

طبیعی بود که یک زن با مشخصات او دل هر مردی را به هم می‌زد.

 

نگاهش را تا رختخواب کش آورد‌ لکه‌های بزرگ لعنتی حتی رختخوابش را بی نصیب نگذاشته بود.

 

-داری چادرت و سر میکنی؟..

 

حالش خوب نبود و دوست بی معرفتش از هیچ چیز برای زدن زخم زبانی تازه دریغ نمی‌کرد.

 

صدای تق و تروق از آشپزخانه‌ی درهم و برهمش زیادی واضح بود.

 

به نظر میرسید دوستش خیال آرام شدن نداشت. چشمانش را با درد بست و به طرف حمام چرخید.

دلش نمی‌خواست معین از حالش بیشتر بداند‌ .

 

حالی که با خیال خودش اگر هم می‌فهمید توفیری برایش نداشت.

 

-نمیشنوی صدای من و ؟ نه؟

 

بلند شدن صدای معین از جایی نزدیکیِ در آن هم با این لحن پر از عتاب و خطاب دور از انتظارش نبود‌ . تعجب نکرد.

 

حتی برای پوشاندن خودش و پنهان کردن لکه‌ی شلوار هم تقلایی نداشت.

این فاصله‌ی احمقانه بین خودشان را چطور نادیده گرفته بود؟ یک زن رنگ پریده بود که با قد دولا مانده‌اش هیچ تناسبی با آن غول بی‌شاخ و دم عصبانی در خود پیدا نمی‌کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 35

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان انار

خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
4 ساعت قبل

منم خسته شدم ازدستت معین جای خود داره 🙄

خواننده رمان
3 ساعت قبل

رعنا معین رو فراری نده خوبه

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x