***
نشسته بودم رو صندلی آزمایشگاه کنار بیمارستان . با پاهام رو زمین ضرب گرفته بودم .
دعا دعا میکردم جواب منفی باشه و به این زودی مهر بدبختی نخوره رو پیشونیم .
همینجوری تو فکر بودم که زنه که مسعول آزمایشگاه بود صدام کرد : خانوم تهرانی جواب آزمایشتون آماده اس .
با ترس از جام بلند شدم و رفتم اونجا .
تا خواستم جواب آزمایشو بردارم زنه زود گفت : تبریک میگم . دارید مادر میشید
اینو که گفت خون تو رگام یخ بست . انگار دنیا آوار شد رو سرم . پاهام میخکوب شده بود رو زمین .
داشتم پس میوفتادم که زنه فهمید و زود گفت : خانوم حالتون خوبه ؟ چیزی شده ؟
آروم سرمو تکون دادم و گفتم : خوبم چیزی نیست .
با همون حالم از اونجا دراومدم بیرون و وایسادم سر خیابون .
به قدری حالم بد بود که نمیدونستم چیکار کنم . اگه مامانمینا میفهمیدن که آبروم میرفت .خدایا خودت کمکم کن
خواستم دربست بگیرم برای خونه که یه چیزی یادم اومد .
زنگ زدم به پونه . دو دقیقه بعد برداشت : سلام خنگولکم خوبی ؟ چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی ؟
_سلام . پونه الان وقت این حرفا نیست . کار واجب دارم باهات .
_چیکار ؟
_ببین میگم یادته یبار گفتی دوست مامانت یه دکتر زنان و زایمانه؟ همون که گفتی کارش خوبه .
_اره یادمه چطور ؟ نکنه برای خودت میخوای؟
_نه بابا دیوونه شدی؟ برای یکی از دوستای آریا میخوام . زنش بنده خدا باردار نمیشه منم گفتم از تو بگیرم شماره زنه رو .
_ارع خوب کاری کردی .
ببین آدرس بهت میدم . چون شماره شو دقیق یادم نیس . نزدیک ونکه مطبش . حالا آدرس دقیقو برات میفرستم .
_باشه دستت طلا . فقط زود برام بفرست چون بهش قول دادم .
_باشه تا یه ربع دیگه میفرستم .
پونه چند دقیقه بعد آدرسو برام فرستاد .
یه تاکسی گرفتم و آدرس مطبو بهش دادم .
نزدیک نیم ساعت بعد رسیدم .
همین که وارد شدم رفتم سمت منشیه .
_سلام ، خانوم دکتر ملکی هستن؟
_سلام بفرمایید . وقت قبلی دارید ؟
_خیر ندارم .
_بسیار خب باید وقت بگیرید چون ایشون سرشون شلوغه .
_من از آشناهاشون هستم .
_اسم شریفتون ؟
_تهرانی هستم
گوشیو برداشت و وصل شد به اتاق : خانوم دکتر یه خانوم اومده میگه آشناتونه . فامیلیش هم تهرانیه .
_…
_نمیشناسید؟
منشیه رو به من گفت : خانم دکتر میگن نمیشناستتون .
_بهشون بگید دوست پونه هستم ، دختر دوستشون .
_خانوم دکتر میگن از دوستای پونه خانوم هستن .
_…
_چشم .
گوشیو قطع کرد و گفت : بفرمایید تو .
_ممنون .
در زدم و رفتم تو .
خانوم دکتر تا منو دید گفت : سلام عزیزم خوبی.
_سلام خانوم دکتر ممنون شما خوبید ؟
_شرمنده پونه تاحالا دوستاشو به من معرفی نکرده بود .
_نه خواهش میکنم .
_حالا بیا بشین عزیزم .
رفتم نشستم رو بروش .
_خوب عزیزم چه خبرا ؟ پونه جان خوبه ؟ مهلقا چطوره؟
_خوبن سلام دارن . پونه هم خوبه .
_خب در خدمتم .
از تو کیفم جواب آزمایشو برداشتم و گذاشتم رو میز .
از رو میز برش داشت و گفت : این چیه ؟
_جواب آزمایشمه. امروز گرفتم از بیمارستان .
جواب مثبت بود .
همونجوری که داشت آزمایشو نگاه میکرد یه نگاهی هم بهم انداخت . بعد لبخندی زد و گفت : خب به سلامتی دختر ، مبارکه . خیلی خوشحال شدم . یجوری نگران بودی که داشتم سکته میکردم .
_میشه شما یه بار دیگه هم نگاه کنید ، آخه من شنیده بودم ممکنه اشتباه هم پیش بیاد .
_اون آزمایش دی ان ایه که اشتباه توش پیش میاد نه آزمایش بارداری . بعدشم مگه شک داری ؟
_نه… شک که نه ولی …
نگام کرد و گفت : ولی چی؟
یکم این پا و اون پا کردم . نفس عمیقی کشیدم و گفتم : شما میتونید بچه سقط کنید ؟
اول با قیافه هنگی چند ثانیه نگاهم کرد . بعد عینکشو برداشت و گفت : سقط ؟ دیوونه شدی؟ برای چی میخوای اینکارو کنی؟
_ببینین خانم دکتر ، من و همسرم هنوز ازدواج نکردیم ، یعنی نامزدیم . اگه خانواده ام بفهمن آبروم میره . کلا بدبخت میشم .
سرشو انداخت پایین . چند لحظه بعد سرشو آورد بالا و گفت : اولین رابطه تون کی بود ؟
_فقط یه بار اونم سه ماه پیش .
_خب اگه نمیخواستین اصلا چرا از اول اقدام کردین ؟
_همسرم گفت چیزی نمیشه . از یه خانم دکتر هم پرسید . اونم گفت قرص بخورم چیزی نمیشه . خودمونم اصلا فکر نمیکردیم کار به اینجا برسه
_شاید اون خانوم دکتر اطلاعات غلط داده . شاید هم همسرتون بی احتیاطی کردن .
به هر حال الان شما حامله اید و نمیشه کاریش کرد .
_شما نمیتونین کاری کنید ؟ باور کنید اگه الان خانواده ام بفهمن خیلی برام بد میشه . من اصلا نمیتونم این بچه رو نگه دارم .
سرشو آورد بالا و گفت : ببین عزیزم اگه منظورت سقطه ، شرمنده ام . چون ما اینجا کار غیر قانونی نمیکنیم . دوروز دیگه خبرش همه جا بپیچه که اینجا بچه سقط میکنیم میان در مطبو میبندن .
بعدشم از اینا گذشته ، شنیدم خیلی از زنایی که بچشونو سقط میکنن دیگه هیچوقت بچه دار نمیشن چون پیش یه آدم ناشی و نا وارد میرن .
_میگید من الان چیکار کنم ؟ دارم دیوونه میشم .
یکم فکر کرد و گفت : ببین من که نه ولی یکی دوستام خواهرش دکتره .
دکتر زنان و زایمان ، بعضی وقتا هم سقط میکنه . جز آشناها هیچکس نمیدونه . حتی منشیش هم نمیدونه . منم چون آشنای نزدیکشم بهم گفته .
ببین چون دکتره معرفیت میکنم . آدم ناشی نیست . کار بلده .
چشمام برق زد .
_واقعا ؟
_آره فقط یه چیز …
_چی؟
_همسرتون هم راضین؟
یهو یاد آریا افتادم . من اصلا به اون هیچی نگفته بودم .
سرمو تکون دادم و گفتم : اون ..اون اصلا خبر نداره .
حالت نگاهش عوض شد . بعد از چند ثانیه گفت : شرمنده از دست من کاری بر نمیاد .
با تعجب گفتم : چرا ؟
_تا همسرتون رضایت ندن کاری نمیشه کرد . به هر حال ایشون پدر بچه ان ، باید رضایت بدن .
_خب ، خب اون اصلا نمیفهمه . من خودم یواشکی میرم پیش خانم دکتر .
_نه عزیزم ، دو روز دیگه خدایی نکرده مشکلی برات پیش بیاد همسرتون میاد یقه ایشونو میگیره و میگه چرا این بلا رو سر بچه ام آوردی ، بعد هم شکایت و شکایت کشی .
با نگاهی غمزده سرمو انداختم پایین .
_عزیزم پیشنهاد من اینه که بچه رو نگه داری و به خانواده ات همه چیو بگی . اعدامت نمیکنن که .
اون طفل معصوم گناهی نداره .
ولی در هر صورت دیدی نمیتونی نگه داری به همسرت همه چیو بگو و راضیش کن .
به احترام شب های قدر پارت بعدی جمعه گذاشته میشود
🍁🍁
🆔 @romanman_ir
سلام گفتین پارت بعدی رو جمعه میزارین ولی نزاشتین
تو کانال رمان من گذاشته شده ۴ تا پارت بشه میزارم تو سایت