رمان پروانه ام پارت 185

4.2
(64)

 

 

ضجه می زد و دست های احد رو می فشرد … گریه هاش جگر خراش بود … اما احد چشم بست و با تمام وجود تلاش کرد بی واکنش باقی بمونه .

 

دستی از پشت روی شانه های پروانه نشست … اطلس بود :

 

– پروانه جان ! … دیگه بسه ! … پروانه !

 

اما خشم طغیان کرد در وجود پروانه … مثل سیلابی بی بستر در رگ هاش جریان گرفت . چشم های خیسش درخشید … و فشار انگشتانش روی دست های احد بیشتر شد :

 

– من به تو اعتماد کردم لعنتی ! … لعنتیِ از خدا بی خبر ! … تو بابای من بودی بهت اعتماد کردم !

 

چنگ زد به یقه ی اورکت احد … با تمام خشم و نفرتش اونو تکون داد :

 

– بهت اعتماد کردم کثافت ! … به خاطرت تو روی آوش ایستادم ! به خاطرت زندگیمو خراب کردم !

 

بعد سیلی زد به گونه ی احد … یک سیلی دیگه ! … ناخن خراشید روی صورتش … فریاد کشید :

 

– اعتماد کردم بهت ! … تو بابای من بودی … بهت اعتماد کردم !

 

اطلس وحشت زده اونو عقب کشید … اما با تمام قواش نتونست از پس پروانه بر بیاد . التماس می کرد :

 

– پروانه آروم باش ! پروانه تصدقت آروم بگیر !

 

بعد طوبی و جواهر به اطلس ملحق شدند … و حتی آهو و مطهره .

 

هیچ کسی توان مهار خشم پروانه رو نداشت … . در نهایت سلمان بود که بین اون و احد ایستاد .

 

 

 

 

 

با چشم هایی سرخ و بغضی در گلو … گفت :

 

– دیگه بسه !

 

یک قدمی دیگه به جلو اومد و تلاش کرد بدون لمس کردنِ پروانه، اونو از احد دور نگه داره . باز تکرار کرد :

 

– بسه ! آوش خان دارن میان … بهتره فعلاً خانوم دم دستشون نباشن !

 

تمام نیروی پروانه به ناگاه تحلیل رفت … سر به شونه ی اطلس گذتشت و هق زد . نایی در تنش باقی نمونده بود … دلش مرگ می خواست !

 

سلمان کلافه و بی قرار نگاهش رو از زن در هم شکسته گرفت و فریاد زد :

 

– انور … خانوما رو برسون عمارت !

 

و بعد با اشاره به طوبی و جواهر … تذکر داد :

 

– شما دو تا باشید !

 

و برگشت تا با کمک دیگران احد رو توی ماشین بندازه … .

 

***

 

تیک تاک … تیک تاک … تیک تاک !

 

تنها صدای عقربه های ساعت بزرگ پذیرایی در تمام عمارت پیچیده بود … و به غیر از اون سکوتِ مرگ بود !

 

پروانه در اتاق رها ، پای گهواره ی سفید و خالیش … دراز کشیده بود روی زمین سرد . بدنش رو مانند جنینی درد کشیده درهم مچاله کرده بود … با چشم هایی که انگار درونشون خون دلمه بسته بود … نگاه می کرد به اسب چوبیِ اون طرف اتاق . پیراهنِ دخترکش رو به سینه اش چسبونده بود … و کاملاً بی حرکت … انگار مرده بود !

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 64

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x