با این حال حتی یک ذره هم ترس به سراغم نیامد!
اول به این دلیل که امید مادرش را در جریان گذاشته بود و من قبل از ازدواج با او، تمام جوانب را سنجیده بودم…
دوم اینکه خوب می دانستم کاری از دست حامد ساخته نیست…
چراکه خلاصی او از بند کار آسانی نبود!
حامد روی صندلی سعی کرد خودش را جلو بکشد.
صدایش را پایین آورد.
– من می تونم کاری رو که قبلا با زندگیت کردم، دوباره بکنم!
سر تکان دادم.
– شد دو!
حامد با گیجی نگاهم کرد.
– چی؟!
و بلافاصله خودش جواب داد: من که هنوز چیزی به مادرشوهرت نگفتم!
ابرویی بالا انداختم.
– چون نمی تونی هم بگی! از اینجا حتی دستت بهش نمی رسه!
حامد چیزی به روی مبارکش نیاورد.
– نگفتی… چی دو؟!
– شد دومین باری که تهدیدم کردی!
خندید.
– باشه! برو اصلا شکایت کن! کیه که بترسه!