از شنیدن صدای حامد سرم در حال انفجار بود.
نمی دانستم چطور یک زمانی دوستش داشتم و از هر زمانی برای حرف زدن با او استفاده می کردم!
– دیگه فکر نمی کنم حرفی مونده باشه!
حامد خیره نگاهم کرد.
– حرف که… من می تونم تا صد سال بشینم اینجا و باهات حرف بزنم!
ناخودآگاه پوزخند گوشه ی لبم نشست.
او در مدت دوستیمان حرف خاصی نداشت که بزند و حالا می خواست تا صد سال حرف بزند؟!
– اما یه قضیه مونده هنوز… به نظرم خوبه تو هم بدونی!
با بیحوصلگی سر تکان دادم.
– نظر تو حتی یک ذره هم برام اهمیت نداره!
– اما چیزی که هست حتما تو زندگی تو هم تاثیر داره! یعنی…
با لبخند مرموزی ادامه داد: حتما تاثیر خودش رو تا الان گذاشته!
مردد نگاهش کردم.
– این آخرین چیزیه که گوش می کنم!
– من… خب می دونی که با چند تا دختر رابطه داشتم؟!
با تمسخر گفتم: شمارشون رو خودت می دونی که من هم
بدونم؟!
– چیزی که مهمه، اینه که… من از یکیشون مریضی گرفتم!
چند وقته اینا تو زندان موندم چقدر کشش میده