یه دفعه همشون به سمتم هجوم آوردند و به ثانیه نکشیده تو بغل فاطمه و مرضیه درحال خفه شدن قرار گرفتم.
بالاخره کلا همسایهها بیرون ریختند و همشون از اینکه خبر مرگم درست نبوده چقدر خوشحال شدند.
البته ناگفته نماند که چقدر سخت راضی شدند که من روح نیستم.
تموم مدت لبخندی روی لبم بود.
چه خوبه کساییو داشته باشی که اینقدر دوستت دارند.
بلند گفتم: از همتون یه خواهش دارم و اونم اینه که درمورد اینجا اومدنم با هیچ احدی صحبت نکنید، حتی آقا جونم.
کوچه تو همهمه فرو رفت.
– خیالت راحت.
- نگران نباش ما دهنمون قرصه.
چیزی نگذشت که کوچه خلوتتر شد.
عدهای باید میرفتند سرکار و عدهای توی خونه کار داشتند.
تنها کسایی که موندند بچهها و مرضیه بودند.
توپولو و فرهاد درحال ور رفتن با گیتارم بودند.
– مواظب باشید خراب نشه وگرنه نمیتونم واستون بزنم.
با این حرف همشون دورمو گرفتند و فرهاد گیتار رو به سمتم گرفت.
– پس الان بزن.
لبخندی زدم و ازشون گرفتم.
بلند شدم و درست وسط کوچه نشستم، بقیه هم رو به روم نشستند و منتظر نگاهم کردند.
نفس عمیقی کشیدم و به یاد آهنگی که آخرین بار توی ماشین مهرداد گوش دادم شروع کردم به نواختن.
با اینکه یه روز گذشته اما دلم خیلی برات تنگ شده… کاش میشد الان مال تو بودم… توی خونت بودم و داشتم واست ناهار میپختم… روزگار واسه من خیلی بیرحمی، خودت توجه داری که داری روز به روز منو از مهرداد دورتر میکنی؟
سعی کردم بغض نکنم.
– خدا میدونه چی به من گذشته… دل از همه، از خودم شکسته… هر چی که بوده پاشیده از هم… مثل یه بغض در هم شکسته… خودم درا رو… بستم و رفتم… تو خواستی اما من برنگشتم… نفس کشیدن با نفس تو… من سنگ نبودم آخر شکستم.
هر چقدر تلاش کردم اما آخرش بغضم گرفت.
– سخته…
– سخته…
با شنیدن صدای مهرداد پشت سرم سریع سرمو بالا آوردم و با بهت همراهش ادامه دادم.
– دلتنگی سخته، قد یه ساله برام یه لحظه…
بغضم گرفت که سکوت کردم اما اون با غم توی صداش ادامه داد: تلخه، تنهایی تلخه، بیکسی… بدترین درده.
چشمهامو بستم و با بغض باهاش خوندم.
– بسه… خود خوری بسه… تا کی شبو روز تنم بلرزه… عشقت در حد حرفه… بودنت با من یه عادت محضه!
هر لحظه نزدیک بود اشکم بریزه.
دست برداشتم و خواستم به سمتش بچرخم اما پشت بهم نشست و کمرشو به کمرم تکیه داد.
آروم لب زد: ادامه بده.
لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه.
بقیشو زدم که باهم گفتیم: تو بیداری چقدر کابوس دیدم! نمیتونی بفهمی…
این دفعه بغضم شکست اما اون ادامه داد: من چی کشیدم.
نتهای بینشو زدم و من با گریه و اون با بغض لب باز کرد: باید بتونم تنها بمونم… اصلا مهم نیست رو به جنونم… اون همه عمرمو واسه تو مردم… تو نفهمیدی شکستی غرورمو…
گریه نذاشت همراهش ادامه بدم و واسه بالا نرفتن صدای هق هقم لبمو به دندون گرفتم.
– بغضمو میشکنم واسه همیشه این رابطه مرده درست نمیشه؛ اون همه عمرمو، واسه تو مردمو؛ تو نفهمیدی دود کردی حسمو…
کمرش برداشته شد اما با دستش که دور شکمم حلقه شد و چونش روی شونم نشست با گریه چشمهامو بستم.
کنار گوشم لب باز کرد: سخته، دلتنگی سخته… قد یه ساله برام یه لحظه، تلخه، تنهایی تلخه… بیکسی، بدترین درده…
سعی کردم گریهمو کنترل کنم تا بتونم باهاش بخونم.
– بسه… خود خوری بسه… تا کی شبو روز تنم بلرزه… عشقت در حد حرفه… بودنت با من یه عادت محضه!
کلمهی آخر رو با بغض عجیبی گفت و این دفعه اون سکوت کرد و دستهاش حریصانهتر دورم پیچیده شدند.
– سخته، دلتنگی سخته… قد یه ساله برام یه لحظه، تلخه، تنهایی تلخه… بیکسی، بدترین درده…
خیلی آروم جوری که هرم نفسهاش به گوشم میخورد همخونی کرد: تو بیداری چقدر کابوس دیدم… نمیتونی بفهمی من چی کشیدم…
درآخر چشم بسته نفس عمیقی کشیدم و تمومش کردم.
صدا از هیچ کسی بلند نمیشد.
کوچه غرق سکوت بود.
حتی دیگه گریه هم نمیکردیم.
گیتار رو ول کردم و سرمو به سرش تکیه دادم و چشم بسته دستمو توی موهاش فرو کردم.
میخواستم زمان همینجا وایسه… نه بذاره نیمایی داخلش بیاد و نه هیچ فردی دیگه.
نمیدونم تا کی دیگه باید ازش دور باشم و نداشته باشمش.
صدای نفسهاش لذت بخشترین صدایی بود که میشنیدم.
یکی از بچهها تا خواست چیزی بگه مرضیه هیسی گفت.
لب مهرداد که روی گونهم نشست حس فوق العاده خوبیو بهم داد.
بوسهای زد اما انگار به یکی راضی نشد که پی در پی بوسیدم و حصار دستهاشو تنگتر کرد که با اینکه دردم گرفت اما لبخندی روی لبم نشست.
مرضیه: هی بلند شید ببینم چجوری
هم زل زدند به اینا! این صحنهها مناسب بچهها نیست بلند شید.
همشون شروع کردند به غر زدن اما انگار ما دوتا تو دنیای دیگهای بودیم که توجهی به اطرافمون نمیکردیم.
یه دستشو دور شکمم و یه دستشم دور قفسهی سینهم حلقه کرد.
کنار گوشم آروم لب زد: دلم میخواد بدزدمت.
باز گونهمو بوسید.
– ببرمت جایی که دست هیچ احدی بهت نرسه.
زیر گلومو بوسید که آروم گفتم: نکن مهرداد.
نفس زنان نزدیک گوشم گفت: حرف نباشه، مال منی.
بازم زیر گلومو بوسید که معترضانه آروم گفتم: مهرداد!
بیشتر میون بازوهاش فشارم داد و با حرص عجیبی گفت: گفتم حرف نباشه.
شالمو شلتر کرد و گردنمو بوسید که چشمهامو باز کردم.
با دیدن اینکه بچهها نیستند نفس آسودهای کشیدم.
– مهرداد میشه ولم کنی؟ یه همسایه میاد میبینه، جلوی بچهها هم زشته.
دستشو روی پیشونیم گذاشت و سرمو بالا گرفت.
گلومو بوسید که سعی کردم دستهاشو جدا کنم.
– مهرداد لطفا!
دستشو کنار صورتم و لبشو از روی شال روی گوشم گذاشت که نفس تو سینم حبس شد.
– هیس!
حرص عجیب و شدیدی توی کاراش و حرفهاش بود.
– اون مردک ببوستت اشکالی نداره اما واسه من بکن نکن میکنی؟
زبونم بند اومد.
مانتومو تو مشتش گرفت و همونطور که ناخن انگشت شستشو روی لبم میکشید با حرص گفت: غلط میکنی که میذاری دست اون لاشخور به تنت بخوره، غلط میکنی که میذاری به جای من بدنتو لمس کنه.
هر لحظه حصار دستهاش تنگتر میشد که آخرش طاقت نیاوردم و آخی گفتم.
بیشتر تو بغلش خوابوندم که این دفعه تونستم ببینمش.
توی چشمهاش رگهی قرمز رنگی بود.
– آروم باش مهرداد، قول میدم زود تموم میشه.
دندونهاشو روی هم فشار داد.
اصلا چرا یه دفعه به این قضیه فکر کرد؟!
خم شد و لبشو محکم روی لبم گذاشت که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
حریصانه میبوسیدم و من اصلا قدرت جدا کردنشو نداشتم.
لبشو که کمی برداشت خواستم حرفی بزنم اما دستشو روی دهنم گذاشت و لبشو روی دستش گذاشت.
– دیگه نمیذارم برگردی، دیگه طاقتشو ندارم.
با ترس سعی کردم به عقب ببرمش.
این دیوونهست، نمیذاره برگردم.
– خوشحالم که واست به پا گذاشتم.
با شنیدن صدای آشنایی انگار دیگه نفسم بالا نیومد.
مهرداد زود ازم جدا شد که با وحشت بلند شدم و به شدت به سمتش چرخیدم.
با کسی که دیدم شدید جا خوردم اما از طرفی خیالم راحت راحت شد.
مهرداد با تشر بهش توپید: تو اینجا چه غلطی میکنی؟ حالا کارت به جایی رسیده که زاغ سیاه منو چوب میزنی؟ هان؟
خونسرد و دست به جیب به سمتمون اومد.
به من نگاه کرد.
– این واقعا رسمشه مطهره جون؟
به مهرداد نگاه کرد.
– ما رو بگو چقدر داریم بخاطرت حرص میخوریم اما در اصل تو پیش عشقتی و داری میبوسیش!
از خجالت لبمو گزیدم.
مهرداد بلند شد و با اخم گفت: فضولیش به تو نیومده، اگه نگفتم به خواست مطهره بوده نه من.
رو بهم پوزخندی زد و گفت: اونوقت چرا؟
با اخم گفتم: الان تو دقیقا برای چی داری امر و نهی داداشت میکنی؟ بزرگتره هر کار میخواد میکنه.
رو به روم وایساد و با حرص زیادی گفت: بزرگتره آره؟ اما تو این چند ماه من میوفتادم دنبالش تا…
مهرداد غرید: ببند ماهان.
نگاه کوتاه و اخم آلودی بهش انداختم و بعد رو به ماهان گفتم: تو این دوماه چی کار می کرده؟
– هر…
مهرداد به عقب پرتش کرد و با عصبانیت گقت: خفه شو ماهان، یه کلمه…
جلوش وایسادم و با عصبانیت گفتم: تو ساکت شو مهرداد.
به ماهان نگاه کردم.
– بگو.
به مهردادی که داشت با چشمهاش تهدیدش میکرد انداخت.
دست به سینه خونسرد بهم نگاه کرد.
– تو هر قبرستون پارتیای باید پیداش میکردم.
خونم به جوش اومد و تیز نگاهش کردم که چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
– تو این چند ماه کارش شده بود سیگار کشیدن و مشروب…
یه دفعه مهرداد کنارم زد و به سمتش هجوم برد که سریع دست به دیوار گذاشتم.
چنان مشتی بهش زل که روی زمین پرت شد.
یقهشو گرفت و غرید: وقتی میگم خفه شو یعنی باید بشی.
تا خواست مشتی بهش بزنه سریع مچشو گرفتم.
– بسه!
تعدادی از همسایهها دورمونو گرفته بودند.
ماهان خون کنار لبشو پاک کرد و با عصبانیت گفت: چیه؟ حقیقت تلخه؟ هان؟ دوست نداری عشقت از کثافتکاریات خبر داشته باشه؟ که بدونه چه احمقی شده بودی؟
با فکی قفل شده گفت: میکشمت ماهان.
خواست مچشو آزاد کنه ولی مچشو پیچوندم که آخی گفت و چشمهاشو روی هم فشار داد.
با همون حالت یقهشو گرفتم و نزدیک صورتش گفتم: از روش بلند شو وگرنه بیشتر میپیچونم.
چشمهاشو باز کرد و نفس زنان به چشمهام زل زد که داد زدم: گفتم بلند شو.
دندونهاشو روی هم فشار داد و بعد از اینکه نگاه تند و تیزی به ماهان انداخت بلند شد که مچشو ول کردم.
رو به همسایهها گفتم: چیز خاصی نیست، برید.
ماهان از جاش بلند شد.
– از کی حافظهت برگشته؟
– خیلی وقت نیست.
نگاهی به سر تا پای مهرداد انداختم.
– با چند نفر خوابیدی؟
کمی خیره نگاهم کرد و بعد از کنارم گذشت و گفت: تا یادم میاد هیچی.
به ماهان نگاه کردم که گفت: تا میدونم هیچی، حالا تعریف کن، دقیقا چی شد و داره چی میشه؟
**
سینی چای رو ازش گرفتم و روی زمین نشستم.
– بشین زحمت نکش.
چادرشو جمع کرد.
– شما راحت باشید، من میرم یه سر به سکینه خانم بزنم بنده خدا مریضه.
وقتی رفت گفتم: اینم از تموم ماجرا.
مهرداد تموم مدت دستش رو یه زانوش برد و همونطور که سرش پایین بود مشتشو باز و بسته میکرد.
ماهان جدی گفت: تو از پسش برنمیای مطهره، پس بکش کنار، تا نفهمیده که حافظتو به دست آوردی فرار کن.
پوزخندی زدم.
– هرجا برم راحت یه شکایت نامه واسم تنظیم میکنه و مامورا رو میفرسته دنبالم تا نتونم در برم، از طرفیم اون از شماها هم شکایت میکنه و میگه که شما منو ترغیب کردید، هر چی باشه اون شوهرمه.
یه دفعه مهرداد بازومو گرفت و به سمت خودش کشید که هینی کشیدم.
غرید: یه بار دیگه بگی شوهرمه دیگه نمیفهمم چه بلایی سرت میارم.
به چشمهای به خون نشستهش زل زدم.
– تموم میشه، بهت قول میدم.
اینبار درمونده گفت: آخه تا کی نباید داشته باشمت؟ هان؟ تا کی باید دست اون مرتیکه بهت بخوره و تو بخاطر نقشهت دم نزنی؟
درجواب این کلماتش فقط تونستم بگم: تموم میشه.
چشمهاشو بست.
– داره میره نیویورک تا یه کار مهمیو انجام بده، مدرک اونجا رو که جور کنم دیگه تمومه.
ماهان نگران گفت: ما نگرانتیم مطهره.
– چارهای ندارم، لطفا درکم کنید.
یه دفعه مهرداد تو بغلش کشیدم که چشمهامو بستم.
– کاش میشد همیشه همینجا میموندی.
لبخند کم رنگی زدم.
– روزی میرسه که از بس کنارت بودم دیگه خسته میشی.
محکمتر بغلم کرد و با تشر گفت: نزن این حرفو! من هیچوقت ازت سیر نمیشم.
لبخندم عمیقتر شد.
********
همونطور که از توی آینه به خودم نگاه میکردم دکمههای مانتوی آبیمو میبستم.
کاش زود برگردیم، دلم براش تنگ میشه.
در باز شد و نیما همونطور که تیشرتش روی شونش بود وارد شد.
شال زردمو برداشتم و گفتم: این همه وسیله واسه چی به خدمتکارا گفتی بردارن؟
در کمد رو باز کرد.
– لازم میشه، ممکنه اونجا نتونیم بریم خرید.
شالو روی سرم انداختم و کیف زردمو برداشتم.
لباس زرشکیشو پوشید و گفت: بیا دکمههاشو ببند.
چشم غرهای بهش رفتم.
– روتو کم کن!
اخم کرد.
– زود باش حوصله ندارم.
تعجب کردم.
عجب آدمی!
اخم کردم و به سمتش رفتم.
مشغول بستن دکمههاش شدم.
– سردتر شدی.
به چشمهاش نگاه کردم.
– چرا؟ هوم؟
نگاه از چشمهاش گرفتم و یقهشو درست کردم.
– از وقتی که سارا اینجاست احساس خوبی ندارم.
– اون که کاری به ما نداره.
به چشمهاش نگاه کردم.
– اما داره تلاش میکنه خودشو به تو بچسبونه، فکر کردی ندیدم موقع دزدیده شدن رادمان چجوری خودشو بهت میچسبوند و عشوههای خرکی میومد؟
چونمو گرفت.
– خانم من، چرا نمیفهمی اگه هزار نفرم منو بخوان، من فقط تو رو میخوام.
– بیا بحثو ببندیم، ممکنه دیر به پرواز برسیم.
به سمت تخت رفتم و روش نشستم.
کفشهامو برداشتم و پوشیدم.
جلوی آینه وایساد و ساعت مچی مشکیشو دور مچش بست.
ادکلنشو برداشت و توی خودش خالی کرد.
به سمت در رفتم.
– میرم پایین.
بعد اجازهی حرفیو بهش ندادم و بیرون اومدم.
هر کار بکنم نمیتونم باهاش بهتر باشم، میترسم آخرش گند زده بشه به نقشهم.
از پلهها پایین اومدم که دیدم نگهبانا چمدونها رو دارند میبرند، رادمانم روی مبل نشسته و بستنی میخوره.
لبخندی روی لبم نشوندم و به سمتش رفتم.
– چطوری بزرگ مرد کوچیک؟
بهم نگاه کرد و دستشو بالا برد که خندیدم.
کنارش نشستم.
– خوشمزهست؟
سری تکون داد.
– خیلی.
بعد لیسی به بستنیش زد.
یه جوری میخورد که بد هوس کردم.
بلند گفتم: فرشته یه بستنی واسم بیار.
صداش بلند شد: چشم خانم.
– تو هم بستنی دوست داری؟
– اوف چجورم.
به تیپش نگاه کردم.
پیرهن سبز پستهای که آستینهاشو بالا زده بود و ساعت مچی مشکی دور مچ کوچولوش بسته بود؛ شلوارشم شلوار تنگ مشکی بود.
– خوشتیپ شدیا!
لبخند پهنی زد.
– ممنون، تو هم خیلی خوشگل شدی.
خندیدم و روی موهای گندمی رنگشو بوسیدم.
فرشته بستنیو واسم آورد که بازش کردن و مشغول خوردن شدم.
چشمهامو بستم و با تموم وجود مزهشو حس کردم.
تو حس بودم که یه دفعه صدای نیما رو کنار گوشم شنیدم.
– خوب میلیسی!
سریع چشمهامو باز کردم و کنار کشیدم.
زدمش و با حرص گفتم: یعنی بمیر!
خندید و مچمو گرفت و لیسی به بستنیم زد که صورتم با انزجار جمع شد.
– بقیشو خودت بخور پس.
خندون گفت: نمیخوام، درضمن، تو که اینقدر خوب میلیسی چرا واسه من…
فهمیدم میخواد چی بگه که سریع انگشت اشارمو به طرفش گرفتم و تهدیدوار گفتم: ادامهشو بگی میکشمت.
بلند خندید و به سمت در رفت.
– بلند شید باید بریم.
رادمان زودتر از من بلند شد و بستنی به دست دوید.
بلند شدم و بعد از اینکه بستنیو توی سطل آشغال ریختم پشت سرشون رفتم.
مطمئنم اگه مهرداد اینکار رو میکرد بدون چندش شدنم میخوردم.
****
منتظر اعلام کردن شمارهی پروازمون نشسته بودیم.
نیما هم با رادمان داشت نون بیار کباب ببر بازی میکرد.
نگاهمو اطراف میچرخوندم که با دیدن سحر اولش تعجب کردم اما کم کم اخمهام به هم گره خوردند.
وانمود کردم که نمیشناسمش و باز به اطراف نگاه کردم.
چیزی نگذشت که کنار نیما وایساد.
– سلام.
مثل اینکه غریبه دیدم بهش نگاه کردم.
نیما اخم ریزی کرد.
– سلام، تو اینجا چیکار میکنی؟
– نیما جان، معرفی نمیکنی؟
سحر با لبخند به سمتم اومد.
– ببخشید که خودمو معرفی نکردم.
دستشو دراز کرد که بلند شدم و باهاش دست دادم.
– سحرم، دختر عمهی نیما.
ابروهامو بالا انداختم.
– اوه، سلام، منم که فکر کنم میدونی، ندیده بودمت.
– ایران نبودم عزیزم.
آهانی گفتم و دستمو انداختم.
خندید و گفت: میتونم چند دقیقه شوهرتو قرض بگیرم؟
نگاه کوتاهی به نیما انداختم و بعد گفتم: مشکلی نیست.
تا وقتی که از دیدم پنهان بشند بهشون نگاه کردم.
از فرصت استفاده کردم و سریع از رادمان دور شدم و به مهرداد زنگ زدم.
با شش بوق صدای گرفتهش بلند شد.
– الو؟
اخم کردم.
– مشروب که نخوردی؟
انگار هل کرد که سریع سرفهای کرد و با صدای بهتری گفت: عه تویی مطهره!
عصبی گفتم: میگم نخوردی که؟
– نه، خواب بودم.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
– الان چه وقت خوابه؟
– خب خوابم میومد دیگه، حالا بگو خانمم، کی میری؟
یعنی خیلی شیک و مجلسی پیچوندم.
– چیزی دیگه نمونده، ببین چی میگم، بفهمم بازم خوردی، بازم کشیدی خیلی ازت دلخور و عصبانی میشم، فهمیدی؟
پوفی کشید.
– خانمم، قربونت برم، بذار دوری بگذره بعد که مال خودم شدی چشم، میشم همون مهرداد.
شاکی گفتم: یعنی چی آخه مهرداد؟ خوشم نمیاد بخوری، مثلا قبلا نماز میخوندی!
کمی سکوت کرد و بعد آرومتر گفت: خدا تو رو ازم دور کرد، وقتی بازم بهم برت گردون اونوقت بازم درست میشم.
سری به عنوان تاسف تکون دادم.
– نمیدونم چی بهت بگم، فعلا این حرفها رو بیخیال، به ماهان بگو سحر از خارج برگشته، حواسش یه زندگیش باشه، درضمن محدثه هم نفهمه، این دیوونهست میزنه به سرش!
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– اینو دیگه کم داشتیم!
– باید قطع کنم، خداحافظ.
– یه بوس بده، بعد برو.
خندون و معترض گفتم: مهرداد! پشت گوشی؟
– یالا وگرنه صدبار بهت زنگ میزنم.
سعی کردم نخندم تا پررو نشه.
روی بلندگو رو بوسیدم.
– خوب شد؟
– ای جونم، حالا میتونی بری.
خندیدم و سری به چپ و راست تکون دادم.
– خداحافظ.
– خداحافظ خانمم.
تماسو قطع کردم و گوشیو توی جیبم گذاشتم.
باز خندیدم و از آب سردکن یه لیوانو پر از آب کردم و به سمت رادمان رفتم که دیدم نیما تنها داره این سمتی میاد.
با اخم گفت: کجا بودی؟
– رفتم آب بخورم.
لیوانو به سمت رادمان گرفتم.
– میخوری؟
ازم گرفتش و ممنونی گفت.
– دختر عمهت کوش؟
– مجبور شد زود بره، گفت از طرفش خداحافظی بکنم.
با اخم گفتم: چی میگفت؟
– درمورد مامان و بابام بود، میگفت ازم گله دارند که چرا نمیرم کانادا و بهشون سر نمیزنم.
میدونستم دروغ میگه ولی بازم آهانی گفتم.
خدا به خیر کنه، معلوم نیست چی تو سرشونه.
تا خواستم بشینم شمارهی پروازمونو اعلام کردند.
#عــطیــه
چشمهاشو بست و با صدای گرفته گفت: دیگه برو خونه، من خوبم.
با حرص گفتم: آره، مشخصه، خیلی خوبی خیلی! همینجا بخواب میرم واست سوپ درست کنم.
پوفی کشید.
– عطیه!
بلند شدم.
– حرف نباشه.
بعد با اخمهای درهم به سمت آشپزخونه رفتم.
کاراشو که انجام دادم بیرون اومدم که دیدم نیست!
دندونهامو روی هم فشار دادم و داد زدم: ایما…
با بلند شدن صدای آب نفس پر حرصی کشیدم و به سمت اتاق رفتم.
وارد که شدم دیدم بله! جناب رفته حموم!
تقهای به در زدم.
– بله؟
– میگرفتی میخوابیدی! چرا رفتی حموم؟
– لازم بود، غر نزن.
پوفی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.
منتظرش روی مبل نشستم.
آرنجمو به دستهی مبل و دستمو به کنار سرم تکیه دادم.
گذشت و گذشت، با اینکه صدای آب قطع شده بود اما از اتاق بیرون نیومده بود.
با اخم بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.
همین که وارد شدم دیدم با یه حوله لباسی درحالی موهاش حسابی خیسند خوابیده!
دندونهامو روی هم فشار دادم و این دفعه از حرص بالشتو برداشتم و محکم کوبوندم تو صورتش که از جا پرید و با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
بالشتو تو بغلش انداختم و عصبی گفت: خری یا نمیفهمی که سرما خوردی نباید با این موی خیس بخوابی؟ هان؟
اخمهاشو توی هم کشید.
– به تو چه؟ هان؟
غریدم: به من چه؟
اینو گفتم و از عصبانیت افتادم به جونشو تا تونستم موهاشو کشیدم و بهش مشت زدم.
سعی می کرد جدا کنه و هی آخ و اوخ میکرد.
– ولم کن روانی.
جیغ زدم: ولت نمیکنم چون خیلی خری.
– خر خودای بیتربیت.
– قربون خودت با تربی…
یه دفعه بازومو کشید و روی تخت پرتم کرد که نفس تو سینم حبس شد و رسما لال شدم.
دستشو به قفسهی سینهم گذاشت.
دستهای من خیس شده بودند و موهای اونم به طور بدی شلخته شده بودند، یه ور حولهشم پایین اومده بود.
– معذرت خواهی کن.
همون طور که سعی میکردم به بدن لعنتیش نگاه نکنم گفتم: تو باید ازم معذرت خواهی کنی.
نیشخندی زد.
– نه بابا؟ پس کی بود با اون پنگولهاش مثل گربهی وحشی به جونم افتاده بود؟
حق به جانب گفتم: تقصیر خودته.
بیشتر روم خم شد که آب دهنمو با صدا قورت دادم.
خواست حرفی بزنه اما نگاهش رو یه جایی ثابت موند که دیدم روسریم به کل کنار رفته و قفسهی سینهم بد تو دیدشه.
لبمو گزیدم و درستش کردم.
به چشمهام نگاه کرد.
– از این به بعدم نبینم تو کارای من فضولی کنی، خوشم نمیاد، اوکی؟
شدید بهم برخورد و اشک توی چشمهام حلقه زد اما فقط سکوت کردم.
از روم بلند شد و کلافه دستی توی موهاش کشید و به سمت در رفت.
از اتاق خارج شد که چشمهامو بستم تا بغضم نشکنه.
خیلی خری عطیه! عاشق کسی شدی که حتی براش مهم نیستی!
از روی تخت بلند شدم.
به کیفم چنگ زدم و سر وضعمو درست کردم.
از اتاق بیرون اومدم و با اخمهای درهم به سمت در رفتم.
– عطیه؟
چیزی نگفتم
مدام با پوست لبم بازی میکردم تا اشکم نریزه.
مشغول پوشیدن کفشم شدم که بالا سرم وایساد.
– کجا داری میری؟
بلند شدم و سعی کردم صدام نلرزه.
– قبرستون.
چرخیدم و در رو باز کردم که بازومو گرفت و در رو بست.
– بابت حرفم ببخشید.
تلاش کردم بازومو آزاد کنم.
– ولم کن، تو که از فضول خوشت نمیاد!
– معذرت میخوام.
اینبار صدام لرزید.
– مهم نیست.
بازومو آزاد کردم و خواستم در رو باز کنم اما یه دفعه از پشت بغلم کرد که دستم رو دستگیره خشک شد و قلبم فرو ریخت.
– ببخشید، نفهمیدم چی گفتم.
اشکی از دریای چشمهام روی گونم ریخت.
با بغض گفتم: ولم کن، حرف دلتو زدی.
دستهاشو بیشتر دورم حلقه کرد.
– سرما خوردم مغزم ارور میده.
چشمهامو بستم و سکوت کردم.
– نکن اینکار رو!
نزدیک گوشم گفت: مگه چیکارت میکنم؟
با بغض گفتم: اذیتم نکن.
– منکه اذیتت نمیکنم.
با تحکم گفتم: چرا میکنی!
هینی کشید.
– عطیه؟! تو و این حرفا؟!
حرص وجودمو پر کرد.
– یعنی مردشورتو نبرن با این ذهن خرابت!
قهقههای زد و محکم فشارم داد که از درد آخ بلندی گفتم و مشتمو به دستش زدم.
– روانی!
باز خندید و ولم کرد.
خواستم در رو باز کنم اما بازومو گرفت و به سمت آشپزخونه کشیدم.
– اوی پررو ولم کن!
چیزی نگفت و توی آشپزخونه بردم.
جلوی گاز وایسوندم و گفت: سوپو ظرف کن واسم بیار.
الکی سرفه کرد.
– من سرما خوردم حوصله ندارم.
دندونهامو روی هم فشار دادم و دهن باز کردم که بهش فحش بدم اما تند از آشپزخونه بیرون رفت که لگدی به کابینت زدم و بیشعوری زیرلب گفتم.
**********
#مــطـهــره
در بالکنو باز کردم و با لبخند به اطراف چشم دوختم.
کی فکرشو میکرد یه روز بیام نیویورک!
در رو بستم و از اتاق بیرون اومدم.
از پلههای چوبی داشتم پایین میومدم اما صدای نیما توجهمو جلب کرد و باعث شد که وایسم.
– مدارک اقامتو واسم بیار.
اخم کردم.
– خوبه.
بعدم قطع کرد.
کاملا پایین اومدم و با اخم گفتم: قضیه چیه؟
به سمتم چرخید و گوشیشو توی جیبش گذاشت.
– چیز مهمی نیست، راستی، میخوام رادمان همینجا درس بخونه.
بیتفاوت گفتم: هرجور صلاح میدونی.
بهم نزدیک شد.
– راستش نمیخوام خلافکار بشه.
ابروهام بالا پریدند.
– میخوام تو آرامش باشه.
دو طرف صورتمو گرفت.
– همینطور بچهی خودمون.
اومدم جبهه بگیرم و بگم بچهای در کار نخواهد بود اما زود جلوی خودمو گرفتم.
– امیدوارم اینطور باشه.
– هست.
سرشو جلو آورد که لبمو ببوسه اما یه دفعه در باز شد و رادمان با سر و صدا وارد خونه شد که دندونهاشو روی هم فشار دادم و عقب کشید.
– لعنت به این بچه!
خندم گرفت.
رادمان نفس زنان گفت: بابایی بابایی؟
نیما: جون بابایی؟
– کی میریم بگردیم؟
نیما به من نگاه کرد.
– بریم؟
به رادمان نگاه کردم.
دستهاشو توی هم قفل کرد و با التماس بهم نگاه کرد که خندیدم.
– آره بریم.
رادمان جیغی کشید که هممونو چشمهامونو ریز کردیم.
با خوشحالی به سمت پله ها دوید و داد زد: دوست دارم خاله جون.
هممون حتی سیروان خدای سنگ هم خندیدیم.
سیروان هم پشت سرش رفت.
نیما به ساعتش نگاه کرد و با اخم گفت: قرار بود شروین تا الان بیاد.
– نگران نباش میاد، بیا بریم آماده بشیم.
نفسشو به بیرون فوت کرد و باهم به سمت پلهها رفتیم.
یه دفعه در قسمت جنوبی خونه به صدا دراومد و آیفون پی در پی زنگ زد که با اخم به هم نگاه کردیم.
نیما به سعید اشاره کرد که به سمت در رفت.
چیزی نگذشت که با یکی که زیر بازوشو گرفته بود و پهلوی اون طرف پر از خون بود به داخل اومد.
با ترس گفت: آقا شروی…
اون مرده سرشو بالا آورد که با دیدن شروین و وضعیتش نفسم بند اومد.
– نی… ما…
نیما با ترس به سمتش دوید.
– شروین این چه وضعیه؟
به خودم اومدم و پشت سرش دویدم.
نیما زیر بازوشو گرفت و به دیوار تکیهش داد و نشوندش.
نفس بریده گفت: چی شده؟
درحالی که به زور حرف میزد گفت: از... اینجا… برید.
با ترس گفتم: چرا؟
نفس زنان گفت: دارن… میان… فهمیده که… زن… گرفتی!
نیما شونههاشو گرفت و بلند گفت: د درست حرف بزن؛ چی شده که مثل احمقا به جای بیمارستان اومدی اینجا؟
آب دهنشو به سختی قورت داد.
– بابای… سارا… داره میاد… سراغت.
نمیدونم چرا ترس شدیدی چشمهای نیما رو پر کرد و سریع بهم چشم دوخت
شروین مشت بیجونی به نیما زد.
– نمیفهمی؟
نیما انگار به خودش اومد و زود بازومو گرفت و بلندم کرد.
رو به سعید گفت: برسونش بیمارستان.
بازومو آزاد کردم و درحالی که استرس داشتم گفتم: مگه کیه؟ چی شده؟
باز بازومو گرفت و به سمت پلهها کشوندم.
مگه کیه که اینقدر ازش هراس داره؟!
بازم بازومو آزاد کردم اما قبل از اینکه حرفی بزنم داد زد: باید بریم، داره میاد سراغ تو!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
چرا همیشه باید جای حساس پارت تموم بشه😭نویسنده خیلی گلی😘
حالم داره از اینجور رابطه ها بهم میخوره در عین عاشق بودن با هر بی ….. میپره