به سمتم چرخید و فقط خیره شد.
بیتاب گفتم: د بگو مهرداد.
آروم به سمتم اومد.
– حتی بچهشم مثل خودش سیریشه.
– یعنی چی آخه؟ درست حرفتو بگو.
کنارم وایساد.
– نه سقط نشده.
ماتم برد و با بهت زمزمه کردم: چی؟!
چنگی به موهاش زد و به سمت پنجره رفت.
– اصلا… اصلا امکان نداره.
خم شدم و با دستهام صورتمو پوشوندم.
کلافه گفتم: وای خدا این دیگه چه حکمتیه آخه؟
با تحکم گفت: سقطش میکنی، خیلی زود.
درست نشستم و دستمو روی شکمم گذاشتم.
فقط سکوت کردم.
بهم نگاه کرد.
– شنیدی که چی گفتم؟
تنها سر تکون دادم.
با اخم به سمتم اومد.
– چیه؟ نکنه نمیخوای؟
بیحوصله گفتم: بحث نکن مهرداد، کل بدنم درد میکنه.
بینیمو ماساژ دادم.
– الهی پاش بشکنه.
با یادآوری اینکه کشتمش دستم به پایین افتاد و اشک توی چشمهام جوشید.
– مطهره؟
با بغض نگاهش کردم.
– مهرداد؟
نگرانی نگاهشو پر کرد و کنارم نشست.
– جونم؟ چیزی شده؟
صدام لرزید.
– دیشب من دو نفر رو کشتم.
بهت نگاهشو پر کرد و زمزمه کرد: چی؟
دستمو روی دهنم گذاشتم و بلافاصله اشکهام ریخت.
پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو روی دستهام گذاشتم و از ته دل زار زدم.
با هق هق گفتم: من قاتلم مهرداد.
انگار جا به جا شد و ثانیهای بعد دستش دور شونم حلقه شد.
درحالی که هنوزم مقداری بهت توی صداش بود گفت: خودتو سرزنش نکن، فقط میخواستی از خودت محافظت کنی.
سرمو بالا آوردم و با گریه گفتم: از خودم نه، از رادمان، اما شاید اون مرده پدر بوده شاید…
گریه نذاشت ادامه بدم.
تو بغلش انداختم و سرمو به سینهش تکیه دادم که صدای هق هقم تو بغلش خفه شد.
– هیس خانمم، آروم باش، اون بیرحما مستحق مرگ بودند، اونا با بیرحمی خونهایو منفجر کردند که چندین خدمتکار جوون و پیر داخلش بود.
از غم لباسمو تو مشتم فشار دادم.
لبشو روی سرم گذاشت.
– دیگه گذشته، بهش فکر نکن.
با هق هق گفتم: اگه رادمان پیدا نشه خودمو نمیبخشم.
– تو بیهوش شدی مطهره، تقصیر تو که نیست!
چیزی نگفتم.
مدام زجههای رادمان جلوی چشمم میومد.
یعنی اونقدر دوسش داشتم که حاضر بودم براش آدم بکشم!
آخ رادمان، کجایی؟ دارم دیوونه میشم.
********
غم زده از پنجرهی هواپیما به ابرا نگاه میکردم.
سه روز گذشت اما خبری از رادمان نشد! هیچ خبری…
دیروز کسایی که دستگیر کرده بودند رو به ایران منتقل کردند.
دستمو روی شکمم گذاشتم.
مهرداد میگه همین که رسیدیم ایران میریم پیش یه دکتر تا ببینیم واسه سقطش چیکار باید بکنیم.
یه ماهشه…. اینکه باباش نیماست به کنار… اینکه مامانش منم سردرگمم میکنه ولی حتی هم اگه به دنیا بیاد میشه بچهی طلاق و هزار مشکل دیگه اما اگه مهرداد قبول کنه باباش باشه چی؟
به فکر خودم پوزخندی زدم.
مهرداد هیچوقت بچهی نیما رو قبول نمیکنه.
یه دفعه دستم با خشونت از روی شکمم برداشته شد که از جا پریدم و به مهرداد نگاه کردم.
نگاه تندی بهم انداخت و بعد با اخمهای درهم چشمهاشو بست و مچشو روی پیشونیش گذاشت.
حتی با اینم مشکل داره! دیگه چه برسه با به دنیا اومدنش.
به شونهش نگاه کردم.
دلتنگشم اما شرم میکنم بهش نزدیک بشم، من دوبار ازدواج کردم و دوبار شکستمش، من واقعا لیاقت مهرداد رو دارم؟ فکر نکنم.
نمیدونم چقدر نگاهم طولانی شد که یه دفعه دست مهرداد دور شونم حلقه شد و به سمت خودش کشیدم و سرمو روی شونهش گذاشت که با دلتنگی چشمهامو بستم.
با اینکه سه روز پیشش بودم، البته جدا از همهی بداخلاقیهاش که بخاطر این بچه بود اما هنوزم دلتنگشم.
– وقتی میخوای بخوابی پس اینقدر بهش نگاه نکن و سرتو بذار.
لبخندی روی لبم نشست.
در حینی که ازم دلخوره اما بازم زیر زیرکی محبتشو بروز میده.
کاش میشد داد بزنمو بگم که چقدر دوست دارم، جوری داد بزنم که از صدای دادم دیگه هیچ کسی نخواد ما رو از هم جدا کنه.
به خودم جرئت دادم و دستهامو دور بدنش حلقه کردم و با لذت گرمای تنشو حس کردم.
چیزی نگذشت که دستهاش دورم حلقه شدند و بغلم کرد.
مهم نبود اون طرف یه عده پلیس نشستند و با خودشون چی فکر میکنند، مهم این لحظه بود که تک تک ثانیههاشو با دنیا عوض نمیکردم.
از مطب بیرون اومدیم.
با خوردن یه سری قرص و دارو بچه سقط میشه اما میتونم ازش دل بکنم؟ هر چی باشه مادرشم.
با دیدن مهرداد که به ماشین تکیه داده و با تلفن حرف میزنه به سمتش رفتم.
تماسو قطع کرد.
– چی شد؟
– یه سری دارو واسم نوشته باید برم بگیرم.
بازم به گوشیش نگاه کرد.
– خوبه.
توی ماشین نشستم که اونم با کمی مکث نشست.
گوشیو به سمتم گرفت.
– به مامانت زنگ بزن.
کمی نگاهش کردم و بعد گفتم: نه، یعنی الان نه.
ابروهاش بالا پریدند.
– چرا؟
– چون هنوز خودم باید با همه چیز کنار بیام، گم شدن رادمان، کشتن دو تا آدم، منفجر شدن یه خونه با اون همه آدم توش درست جلوی چشمهام دردی نیست که بشه زود باهاش کنار اومد، میترسم سرزنشم کنند و منم قاطی کنمو احترام یادم بره، میدونی که تو شرایط روحی خوبی نیستم، دکترم بهت گفت.
کمی نگاهم کرد و بعد گوشیو توی جیبش گذاشت.
– حله.
بعد ماشینو روشن کرد و به راه افتاد.
– بریم بستنی بخوریم؟
خندید.
– بچه کوچولو!
اخم کردم و به بازوش زدم.
– عه!
باز خندید و بینیمو کشید که دستشو پس زدم.
– محرمت نیستما!
ابروهام بالا پریدند و خندون نگاهم کرد.
– نه بابا؟ الان شدم نامحرم؟ وقتی اونجوری میبوسیدیم محرم بودم؟
سعی کردم نخندم.
– اونوقت از دلتنگی بود.
سری تکون داد.
– پس این دفعه من میرم گم و گور میشم که دلت تنگ بشه.
محکم به بازوش زدم و با حرص گفتم: عه!
صورتش جمع شد.
- عجب ضرب دستی پیدا کردی لعنتی!
مغرورانه گفت: بله دیگه، وقتی ماهها به کیسه بکس مشت بزنی همین میشه.
کشیده گفت: او!
آروم خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم…
بستنیها رو از فروشنده گرفت و یکیشو بهم داد که گفتم: ممنونم غزمیت.
با عصبانیت ساختگی نگاهم کرد که خندیدم و گفتم: اخمت تو حلقت عشقم.
خندید و به جلو انداختم.
– برو تا نزدم لهت کنم.
خندیدم و با هم هم قدم شدیم.
یه کم از بستنیمو خوردم.
نگاههای خیرهشو رو خودم حس میکردم.
درآخر به حرف اومد: جون! ببین چجوری هم لیس میزنه!
نگاه تندی بهش انداختم که پررو بلند خندید.
لگدی بهش زدم و باز به خوردنم ادامه دادم.
وسط خندیدنش پوفی کشید که متعجب نگاهش کردم.
– چی شد؟
– یعنی بعد طلاقت سه ماه باید صبر کنم؟
– خب آره.
نالید: خیلی سخته یعنی سه ماه نباید تو تخت خوابم بغلت کنم.
با یه ابروی بالا رفته نگاهش کردم که با همون حالت گفت: والا! اینجور نگام نکن!
بعد بستنیشو خورد.
سرمو چرخوندم و آروم خندیدم.
دلم واسه همین پررو بازیاش حسابی تنگ شده بود.
با دیدن یه مغازهی اسباب بازی فروشی لبخندم جمع شد.
رادمان!
نفس پر غمی کشیدم.
همیشه حفرهی غمش تو وجودم میمونه اما امید دارم که روزی پیدا میشه.
با صدای گوشی مهرداد بهش نگاه کردم.
همینطور که بستنی توی دهنشو مزه میکرد گوشیو از جیبش بیرون آورد و کمی بعد جواب داد.
– جانم؟
اخمهام درهم رفت و پیکی از بازوش گرفتم که خندون نگاهم کرد.
– هیچی تو خیابون فداتشم.
غریدم: مهرداد؟
خندید که نفس پر حرصی کشیدم.
– تعجب نکن، حالا بگو چرا زنگ زدی؟
نمیدونم چی شد که حس خندهش پرید و کوتاه نگاهم کرد.
– غلط میکنه.
وایساد که وایسادم.
چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد که نگران نگاهش کردم.
– بهش میگم ببینم چی میگه.
چشمهاشو باز کرد.
– باشه بهت خبر میدم.
تماسو قطع کرد که گفتم: کی بود؟ چی گفت؟
– حمید بود، میگه نیما درخواست ملاقات باهاتو داده.
اخمهام درهم رفت.
– بهش میگم قبول نکردی.
خواست زنگ بزنه که زود مچشو گرفتم.
– نه، میرم.
اخم کرد و خواست حرفی بزنه که گفتم: میرم چون میخوام ببینم چه حالی داره وقتی فهمیده رو دست خورده، میخوام شکستو توی چشمهاش ببینم، میرم مهرداد.
با نارضایتی باشهای گفت که مچشو ول کردم.
**********
وارد اتاق شدم که سربازه در رو بست.
نیما با لبخند به صندلیش تکیه داد.
– سلام ملکهی من.
جدی بهش نزدیک شدم.
– حرفتو بگو.
با همون دستهای دستبند خوردهش به صندلی اشاره کرد.
– بشین خانمم.
– راحتم.
– بشین، میدونی که دوست ندارم خانمم اذیت بشه.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
صندلیو عقب کشیدم و نشستم.
با خونسردی حرص آور توی نگاهش بهم خیره شد که نفس پر حرصی کشیدم.
– نیومدم که بهم خیره بشی؟ درسته؟
– درسته عزیزم.
روی میز خم شد.
– حال کوچولومون چطوره؟
نیشخندی زدم.
– خوبه اما فعلا، قراره سقطش کنم.
نه عصبانیت نگاهشو پر کرد و نه خونسردی توی نگاهش خوابید.
این مرد خیلی مرموزه!
با همون لبخند گفت: که اینطور!
اشاره کرد که نزدیک بشم.
کمی خیره نگاهش کردم و بعد رو میز خم شدم.
نگاه کوتاهی به لبم انداخت.
– اما سقطش زیاد به نفعت نیست خانمم.
با اخم گفتم: منظورت چیه؟
نزدیکتر شد.
– یه ماه پیش یادته که بردمت کلبهی جنگلی توی مازندران.
– خب؟
– بهت تیراندازی از راه دور یاد دادم، هدفت یه در علامت گذاری شده بود.
بیاراده قلبم تند میزد.
– یادمه.
آرومتر لب زد.
– میدونی، سر تا سر پر از دوربینهایی بود که رو تو و کارات زوم کرده بودن تا کاراتو ثبت کنند.
نفس بریده گفتم: میخوای به چی برسی نیما؟ درست حرفتو بگو.
لبخند عجیبی زد.
– عصبانیت کردم، تو هم پی در پی به اون در شلیک کردی، راستش پشت اون در یکی از نوچههای کوروش بود که درحال فضولی گرفته بودمش.
انگار دیگه نفسم بالا نیومد و یه ضرب از جام بلند شدم.
با لکنت گفتم: د… دروغ میگی!
با لبخند به صندلیش تکیه داد.
– نه، نمیگم.
دست لرزونمو روی دهنم گذاشتم و اشک توی چشمهام حلقه زد.
– اوه، نکن اینکار رو خانمم، اون بیچاره نه خونوادهای داشت و نه زن و بچه، یه بدبخت بود که مرد و راحت شد.
دستمو پایین بردم و با بغض و عصبانیت گفتم: خیلی پستی کثافت! چرا اینکار رو کردی؟ هان؟
– بشین.
چرخیدم که برم اما اینبار با تحکم بلند گفت: گفتم بشین.
به سمتش چرخیدم و با چشمهای پر از اشک و نفرت نگاهش کردم.
خونسرد گفت: بشین بقیهی حرفمو بهت بزنم.
دو دستمو توی صورتم کشیدم و سعی کردم بغضمو مهار کنم و جلوش ضعف نشون ندم.
نشستم.
– مدارک کامله که…
آرومتر لب زد: تو رو قاتل نشون بده.
چهار ستون بدنم لرزید.
با بغض نالیدم: نکن اینکار رو باهام نیما.
لبخندی زد.
- نگران نباش خانمم، جاش محفوظه اما واسه نرسیدنش به پلیس شرط دارم.
دستمو مشت کردم و چشمهامو بستم.
– نگو که شرطت اینه که طلاق نگیرم.
– نه این نیست.
چشمهامو باز کردم.
رو میز خم شد و خیره به چشمهام گفت: بچه رو نگه میداری منم مدارکو از بین میبرم.
آروم لب زدم: اینطور تا نه ماه اسیر توعم!
شونهای بالا انداخت و به صندلی تکیه داد.
– این دیگه مشکل من نیست، شرطو انجام ندی خودت راست میای همونجایی که من هستم البته زنونهش.
با عجز نگاهش کردم.
– سر نه ماه، بچه که دنیا اومد طلاق بگیر، مخالفتی ندارم، حتی بچهت به مهردادم میتونه بگه بابا، اینم مخالفتی ندارم، فقط میخوام به دنیا بیاد.
نالیدم: چرا آخه؟ چه سودی برای تو داره؟
سکوت کرد و کمی بعد گفت: دلخوشم میکنه به اینکه این بچهی من از کسی که دیوونهوار عاشقشم، باعث میشه بتونم تو زندان بهتر دووم بیارم.
شاید داشت راست میگفت اما نمیدونم چرا من فکر میکردم دلیلش این نیست و یه چیز دیگه توی سرشه.
بغضمو پس زدم و با شک گفتم: از کجا معلوم راست بگی؟ از کجا معلوم مدرکی…
پرید وسط حرفم: مدارک توی خونمونه، برو اونجا، تو اتاقمون، طبقهی آخر کشو که همیشه قفل بود، کلیدشو از زیر تخت پیدا کن، درشو که باز کردی یه فلش میبینی، اون نمونهای از مدرکه، درضمن فکر نکن این تنها مدرکه، نه خانمم، مدرک اصلی دست یه نفر محفوظه و تا من اراده کنم میرسه دست پلیس، باهام لج کنی باهات بد لج میکنم فداتشم.
خیره نگاهش کردم و زیرلب گفتم: تو با من چه کردی نیما!
– یه عاشق، دوست نداره معشوقهشو از دست بده.
سربازه به در زد.
– فقط یه دقیقه دیگه وقت دارید.
با یادآوری رادمان تموم افکارم پس زده شد و جاشو به درد توی قلبم داد.
– نتونستم ازش محافظت کنم، گمش کردم.
انگار منظورمو گرفت.
– فقط میتونم بهت بگم نگرانش نباش.
تند گفتم: یعنی پیداش کردی؟
لبخند محوی زد.
– من هیچوقت چیزیو از دست نمیدم.
زود بلند شدم و به کنارش رفتم.
بیطاقت گفتم: پیداش کردی؟ کجاست؟
با لبخند سرشو به سمتم چرخوند و با لحن عجیب و مرموزی گفت: جاییه که حتی خودشم نمیدونه اونجا کجاست و هرگز نمیفهمه کی نجاتش داده.
سردرگم گفتم: یعنی چی؟
– دیگه وارد جزئیات نشو خانمم.
صدای سربازه بلند شد.
– وقت تمومه.
– انگار وقت رفتنه.
درحالی که سوالات ذهنمو درگیر کرده بود چشم ازش برداشتم و خواستم برم ولی مچمو گرفت.
دستمو به سمت لبش برد و عمیق بوسید.
– بازم میبینمت.
دستمو بیرون کشیدم و پوزخندی زدم: شتر در خواب بیند پنبه دانه!
چشمکی زد.
– خواهیم دید خانمم.
**********
در لپ تاپو بستم.
راست میگفت!
مهرداد از جاش بلند شد و عصبی خندید.
– که اینطوری بچه رو نگه داری هان؟
با استرس نگاهش کردم.
یه دفعه گلدون رو پایهشو پایین انداخت و داد زد که از ترس از جا پریدم و لبمو گزیدم.
گلدون خرد و خاکشیر شد و خاکها و گلهاش هر طرفی پخش شدند.
دو دستشو توی موهاش فرو کرد.
بلند شدم و آروم به سمتش رفتم.
– مه.. مهرداد…
تند به سمتم چرخید و انگشت اشارشو سمتم گرفت.
– هیس! هیچی نگو.
سرمو پایین انداختم.
دورم چرخید.
مانتومو تو مشتم گرفتم.
یه بلایی سرم نیاره صلوات.
با حس کردنش پشت سرم لبمو به دندون گرفتم.
همین که دستش دورم حلقه شد و حریصانه بهم چسبید نفسم بند اومد.
لباسمو تو مشتش گرفت و جوری شکممو فشار داد که از دردش آخی گفتم.
نزدیک گوشم عصبی گفت: اگه من بکشمش چی؟ اون که دیگه تقصیر تو نیست.
نفسم بند اومد و با لکنت گفتم: مهر… مهرداد لطفا…
بیشتر فشار داد که صورتم جمع شد و باز آخی گفتم.
اون دستشم حلقه کرد و لبشو از روی شال روی گوشم گذاشت.
تو تک تک کارهاش حرصو خوب میشد دید.
تنها صدای نفسهای عصبیشو میشنیدم.
با نفس تنگی گفتم: مهرداد دردم میگیره نکن، درستم نمیتونم نفس بکشم.
هر لحظه حصار دستش تنگتر میشد.
انگار واقعا قصد داشت خفهم کنه!
درآخر با بغض گفتم: مهرداد اگه میخوای بکشیم بکش، اشکال نداره.
انگار به خودش اومد که سریع ولم کرد.
چرخوندم و تو بغلش انداختم که با بغض چشمهامو بستم و لباسشو تو مشتم گرفتم.
دیگه نمیخواستم گریه کنم، از گریه کردن خسته شده بودم.
یه دفعه صدای آیفون توی خونه پیچید که به زور ازش جدا شدم و سر به زیر روی مبل نشستم.
با کمی مکث به سمت آیفون رفت.
– کیه؟
نفسشو به بیرون فوت کرد.
بهش نگاه کردم.
– بفرمائید داخل.
بعد دکمه رو زد.
اخم ریزی کردم.
– کیه؟
دست به کمر زد و کلافه دستشو به ته ریشش کشید.
– خودت ببین.
اخمم عمیقتر شد و بلند شدم.
پرده رو کنار زدم اما با چیزی که دیدم پوفی کشیدم.
همینم کم داشتم!
کل ایل خانواده ریختن تو خونه.
صدای مامان کل خونه رو برداشت.
– الهی قربونت برم دخترم، بیا ببینمت دلم داره برات پر میزنه.
#عــطیــه
با لبخند تلخی توی محوطه نشسته بودم و داشتم چهرهی ایمانو طراحی میکردم.
بعد از اینکه محدثه رفت سر خونه و زندگیش من تک و تنها موندم و مامان و بابام مجبورم کردند بیام خوابگاه.
محدثه که کنار عشقشه.
مطهره هم تازه برگشته و تا چند ماه دیگه مال مهرداده.
آخ که چقدر تو غریبی عطیه!
اشکی روی گونم چکید که سریع با پشت دست پاکش کردم و به کارم ادامه دادم.
نه، تو بخاطر یه پسر گریه نمیکنی عطیه، هیچ وقت پسرا رو ارزش گریه کردن واسشون نمیدیدی.
بغضم گرفت.
یعنی اگه گریه کنی خیلی خری.
بغضم شکست که از کشیدن دست برداشتم.
پس خیلی خری.
با عصبانیت دستهامو به زیر چشمهام کشیدم اما بازم اشک خیسش کرد.
تموم حرصمو رو تند کشیدن خالی کردم.
لعنت بهت ایمان! لعنت به روزی که عاشق توی گاو شدم.
خب میمیری دل از مطهره بکنی الاغ؟
درآخر چهرهشو با حرص خط کشی کردم و تخته رو روی زمین پرت کردم.
با گریه گفتم: مردشورتو ببرن دستم درد گرفت.
– خود درگیری مزمن داریا.
با صدای ایمان یعنی چنان از جا پریدم که یه قدم به عقب رفت.
حتی یادم رفتن گریه کردن یعنی چی!
– من دارم توهم میزنم نه؟
دستهاشو داخل جیبهاش برد.
– نه.
با عصبانیت اشکهامو پاک کردم.
– دروغ نگو
به اطراف نگاه کردم اما با دیدن اینکه عدهای از دخترا متعجب و بعضیا مشکوک بهمون نگاه میکنند فهمیدم حقیقتی بیش نیست!
با تعجب نگاهش کردم و ناباور گفتم: تو اینجا چیکار میکنی؟ چجوری اومدی تو؟
یه قدم بهم نزدیک شد که زود به عقب رفتم.
– یادت که نرفته؟ بابام یکی اساتید سرشناس دانشگاهه و بیشتر آدما میشناسنش، از اعتبار اون استفاده کردم.
با حرصی که ازش داشتم به بیرون اشاره کردم و گفتم: تا واسم حرف درست نشده گمشو بیرون.
ابروهاش بالا پریدند.
– جا سلامته پررو؟! بد کردم اومدم ببرم بگردونمت از افسردگی دربیای؟
ته دلم مثل خر ذوق کردم ولی بروز ندادم.
– دلسوزیت بخوره تو سرت! برو واسه کسی دیگه دل بسوزون.
بعد نگاه تندی بهش انداختم و به سمت ساختمون رفتم.
هنوز زیاد قدمی برنداشته بودم که کشیده گفت: او! منو کشیدی که!
لبمو گزیدم و سریع به سمتش چرخیدم.
به سمتش رفتم.
– اصلانم تو نیستی.
سرشو بالا آورد.
– چرا خط کشیم کردی؟
بهش رسیدم و خواستم ازش بگیرم اما نذاشت.
با حرص گفتم: بده من.
سرشو تکون داد.
به بالا پریدم شاید بتونم از دستش بگیرم ولی بدمصب قدش بلندتر از من بود.
صدای طعنه آمیز دخترا رو شنیدم.
– اینی که دم از مذهبی میزد چی دراومد!
– وقتی میگم مذهبیا خودشون بدترند باور کن.
عصبانیت وجودمو پر کرد.
این دفعه ایمان جدی شد.
بدون توجه به صدا زدنهای نگهبان که ازش میخواست دیگه بیرون بره به سمت اون دسته دختر رفت که با چشمهای گرد شده گفتم: کجا میری؟
رو به روشون وایساد که به سمتش دویدم.
– اول اینکه حرف دهنتونو بفهمید، دوم اینکه فکر نکنم کار اشتباهی بکنه که این تهمتا رو بهش بزنید، چرا خراب بودن خودتونو به بقیه میچسبونید.
لبمو گزیدم.
دخترا انگار دود از کلشون بلند میشد ولی لال شده بودن.
حقم داشتند، جذبهی ایمان آدمو لال میکنه البته این جذبه زیاد رو من تاثیر نداره، بر عکس، بیشتر حریصم میکنه که بهش فحش بدم.
ولی از من دفاع کرد؟ واقعا؟
آدم باش عطیه اصلا بروز نده که خوشحالی.
ایمان با اخم بهم نگاه کرد و با جدیت گفت: برو آماده شو، تو ماشین منتظرتم، اجازتم گرفتم.
دست به کمرم زدم.
– بیام با تو که چی بشه؟
– میگم برو آماده شو، میفهمی کجا میریم.
شب شده بود و درست وسط یه جنگل بودیم.
تموم مدت با اخم منتظر اینکه به یه جایی برسیم بیرونو نگاه میکردم اما انگار درست وسط جنگل بودیم که نمیرسیدیم.
چیزی نگذشت که بالاخره وایساد.
جلومو که نگاه کردم با تعجب گفتم: منو آوردی پیش یه پرتگاه که چی بشه؟ میخوای بکشیم؟
خندید.
– نه، پیاده شو.
نگاه مشکوکی بهش انداختم و بعد در رو باز کردم.
همین که بیرون اومدم با سردی هوا به غلط کردن افتادم و کتمو برداشتم و پوشیدم.
ایمان صندوق عقبو باز کرد و چیزهاییو بیرون آورد.
چرخیدم و کمی به لب پرتگاه نزدیک شدم.
با دیدن آسمون از حیرت دهنم باز موند.
ستارهها رو نگاه!
لبخند عمیقی روی لبم نشست و حیرت زده به آسمون خیره شدم.
رو به ایمانی که کنارم یه چیزهاییو میذاشت گفتم: اینجا آسمونش خیلی خوشگله!
– آره، دلم که میگیره میام اینجا.
دستهامو توی هم قفل کردم و تا جایی که دیدم کار میکرد آسمونو دید زدم.
صدای شر شر آب باعث شد به پایین نگاه کنم.
یه آبشار بین کلی درخت.
اینقدر محو شده بودم که حتی سردی هوا رو درک نمیکردم.
با صدای ایمان به خودم اومدم.
– بیا بشین.
بهش نگاه کردم که دیدم جلوی ماشین یه فرش پهن کرده و بساط چاییو شیرینیو آورده.
کفشهامو درآوردم و با فاصله ازش نشستم و به ماشین تکیه دادم.
همونطور که به آسمون نگاه میکرد گفت: اتفاقی اینجا رو پیدا کردم، یه زمانی که تو جنگل گم شده بودم.
ابروهام بالا پریدند.
– میدونی، من عاشق ستارههام.
به آسمون نگاه کردم.
– منم همینطور، من و مطهره قرار بود بریم ریاضی فیزیک که بعدا نجوم بخونیم.
– خب چرا نرفتید؟
بهش نگاه کردم.
– گفتیم واسه چی بخونیم وقتی احتمال اینکه وارد کاری بشیم کمه، پس رفتیم تصویرسازی و جلوههای ویژه که حسابی کار توش باشه، الان ما راحت میتونیم استخدام یه شرکت تبلیغاتی بشیم.
– انشالله من یه شرکت میزنم استخدامتون میکنم.
خندیدم.
– ممنون.
بخاطر سردی هوا چاییمو روی پام گذاشتم و دستمو بالای بخارش گرفتم که کمی گرم شدم.
با پتویی که روی شونهم نشست به ایمان نگاه کردم.
کمی خم شدم که پتو رو درست انداخت و این دفعه نزدیکتر بهم نشست.
بشقاب شیرینیو وسطمون گذاشت.
– بخور.
بدون اینکه فکر کنم گفتم: تو هنوزم مطهره رو دوست داری؟
خواست شیرینیشو بخوره که با این حرفم دستشو پایین آورد و کوتاه بهم نگاه کرد.
– مطهره عاشق مهرداده، هیچ وقت مال من نیست چون دلش پیش یکی دیگهست، مردنش باعث شد بهتر و بیشتر با نبودش کنار بیام.
– اما حالا زندهست.
– ولی عاشق یکی دیگهست.
بعد کمی از شیرینیشو خورد.
بیتاب گفتم: سوالمو جواب ندادی.
– سوالت جوابی نداشت.
چاییمو روی زمین گذاشتم و کاملا چرخیدم تا بهتر بتونم صورتشو ببینم.
– هنوزم دوسش داری؟
بهم نگاه کرد.
– ماهها دارم سعی میکنم که دوسش نداشته باشم چون دوست داشتنش چیزیو سهم من نمیکنه.
– خب، به نتیجهای هم رسیدی؟
کمی خیره نگاهم کرد و گفت: راستش دیگه سردرگمم، نمیدونم.
آروم گفتم: که اینطور.
دیگه سوالی ازش نپرسیدم و سرجای قبلیم نشستم.
صدای آب آرامش خوبیو بهم میداد.
– کنار تو حس خوبی دارم.
با تعجب سریع بهش نگاه کردم.
بدون اینکه چشم از آسمون برداره با لبخند گفت: تو روزهایی که فکر میکردم تنهام تو کنارم بودی، نذاشتی و نخواستی سختی بکشم.
بهم نگاه کرد.
– ازت ممنونم.
لبخند خجالتزدهای روی لبم نشست.
نگاهش کوتاه لبمو شکار کرد که یه لحظه دلم هری ریخت اما زود نگاهشو به چشمهام دوخت.
– ممنون که هستی.
اشک توی چشمهام جوشید و لبخندم پررنگتر شد.
دستش که دور شونهم حلقه شد دلمو زیر و رو کرد.
نگاه ازم گرفت و بهم نزدیکتر شد که عجیب گرمم کرد.
پسش نمیزدم چون دلم گرماشو میخواست.
بالاخره بعد از چند ماه دارم این رفتار رو ازش میبینم.
#چندماه_بعد
#مـطـهـره
قفل ماشینو زد که به سمت بیرون از پارکینگ رفتیم.
هیچ وقت فکرشو نمیکردم حاملگی اینقدر سخت باشه… اصلا نمیتونم راه برم.
– کیفتو بده من.
وایسادم.
– نه خودم میارم، صبر کن زودتر برم.
– باشه.
چادرمو درست کرد و خوب روی شکمم انداخت.
– برو پنگوئن من.
معترضانه گفتم: مهرداد!
خندید.
– برو خانمم، برو نفسم، برو عشقم، خوبه؟
با اخم گفتم: حالا شد.
بعد چشم غرهای بهش رفتم و ازش دور شدم.
خندون بلند گفت: تندتر راه برو، اینطور که تا شبم نمیرسی.
دندونهامو روی هم فشار دادم.
این ماههای آخر شدم سوژهی این الدنگ!
نفس که کم آوردم وایسادم و نفس گرفتم.
انگار دارم میترکم بخدا.
دستمو به کمرم که حسابی درد میکرد گرفتم و باز راه افتادم.
خودش میگه با این بچه کنار اومده اما میدونم آنچنان هم کنار نیومده ولی به نظرم وقتی به دنیا بیاد و زیر بال و پر خودش بزرگ بشه انگار که بچهی خودشه.
وقتی که برای بار اول بهش بگه بابا دلش شدید نرم میشه… من که اینو میشناسم.
تو این مدت کنار عطیه زندگی میکنم، یه واحد آپارتمان واسم گرفته و چون مامانم توی یزد کار میکنه و نمیتونه یه ماه اینجا بمونه عطیه به بهونهی پرستاری ازم اومده کنارم.
البته به اصرار مامان و بابام بود که فعلا کنار هم زندگی نکنیم وگرنه اگه به اون بود که الان توی خونهش پلاس بودم.
ولی اون آپارتمان انگار دکوریه چون بیشتر ساعت توی روز میاد منو میبره کنار خودش.
با دیدن عطیه و محدثه که طبق معمول منتظر من دم سالن وایساده بودند به سمتشون رفتم.
طبق حرفمم ماههاست که دیگه به دیدن نیما نرفتم، البته کلی خودش درخواست داده که من رد کردم.
محدثه: چطوری سال اولی؟
با حرص گفتم: زهرمار!
دوتاشون خندیدند.
عطیه دستشو روی شکمم گذاشت.
– نی نیت خوبه؟
نفسی تازه کردم.
– خوبه ولی داره مامانشو بیچاره میکنه.
محدثه: مهرداد که دیگه چیزی نمیگه؟
حلال زاده یه دفعه صداشو از پشت سرم شنیدم: مگه میتونه بگه؟
بعدم توی سالن رفت که پوفی کشیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
عطیه: نگران نباش، وقتی به دنیا بیاد درست میشه.
نفس عمیقی کشیدم.
- امیدوارم.
به ساعت مچیم نگاه کردم.
– من دیگه برم سر کلاس.
محدثه: برو، مواظب خودت باش، میخوای کیفتو واست بیارم؟
لبخندی زدم.
– نه ممنون، فعلا.
وارد سالن شدم…
روی یکی از صندلیها نشستم که تو همین لحظه مهردادم وارد کلاس شد.
همه بلند شدند به جز من.
به دستش نگاه کردم که با دیدن حلقهی توی دستش از اینکه باز یادش نرفته لبخندی زدم.
به پیشنهاد من حلقهی قلابی دست میکنه تا دخترا فکر کنند زن داره و اینقدر به پروپاش نپیچند.
– چند دقیقه درسو مرور کنید و بعد امتحان میگیرم.
چشمهام گرد شدند.
عجب بیشعوریها!
دیشب به من گفت امتحان نمیگیرم.
با حرصی که سعی داشتم پنهانش کنم گفتم: استاد شما به من گفتید امتحان نداریم!
قبل از اینکه مهرداد حرفی بزنه یه دختر به طعنه گفت: شما کجا بودی که استاد این حرفو بهت زد؟
مهرداد یه بار روی میز کوبید و گفت: بخاطر وضعیتتون اینو گفتم، الانم ازتون امتحان نمیگیرم.
لبخند عمیقی روی لبم نشست.
همین که تایم امتحان شروع شد همه سراشونو توی برگه کردند.
به جای اینکه حواسش به بقیه باشه تا تقلب نکنند رو من زوم کرده بود.
با اخم آروم گفتم: نگاه نکن.
آروم گفت: دوست دارم.
چشم غرهای بهش رفتم.
کلاس که تموم شد به کمک صندلی بلند شدم و کیفمو برداشتم.
چادرمو مرتب کردم و به سمت در رفتم.
خواستم از کلاس بیرون بیام اما همون دختره درحین رد شدنش از عمد دستشو چنان محکم به شکمم کوبید که درد بدی توی شکمم پیچید و با یه آخ سریع دستمو به دیوار گذاشتم.
مهرداد اصلا همه چیز انگار یادش رفت و با ترس به سمتم دوید.
– مطهره!
همه با تعجب نگاهش کردند.
بهم رسید و بازومو گرفت.
– ببرمت بیمارستان؟
همونطور که دستم روی شکمم بود و از درد نمیتونستم قدم بردارم گفتم: نه چیزی نیست.
بعضیا دورمون حلقه زده بودند.
– فقط نمیتونم راه برم.
درد بیشتر شد که چشمهامو روی هم فشار دادم.
دستشو دور کمرم انداخت و بازومو گرفت و کمکم کرد که راه برم.
– میبرمت بیمارستان.
با درد و نفس تنگی گفتم: اصلا… نمیتونم نفس… بکشم.
با ترس گفت: تحمل کن خانمم.
خم بودم و انگار پاهامو روی زمین میکشیدم.
لبمو محکم به دندون گرفتم و بیاراده اشکهام پایین اومدند.
جون توی پاهام بیرون رفت و مرزی تا سقوط نداشتم که مهرداد سریع زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد و انگار که دوید.
لباسمو تو مشتم فشار دادم و برای اینکه صدام درنیاد چنان لبمو بین دندونهام فشردم که مزهی خونو حس کردم.
صدای پر ترس عطیه رو شنیدم: محدثه بدو، مطهره!
تا برسیم به ماشین انگار تا مرگ رفتمو برگشتم و مهرداد مدام با ترس باهام حرف زد.
توی ماشین نشوندم و بلافاصله خودشم نشست و ماشینو روشن کرد.
جوری گاز داد که ماشین با صدای گوش خراشی حرکت کرد.
خم شدم و به داشبورد دست گذاشتم و این دفعه با عجز و گریه گفتم: دارم میمیرم مهرداد.
گرمی دستشو روی کمرم حس کردم.
انگار بغض کرده بود.
– الان زود میرسونمت تحمل کن قربونت برم.
*********
بچه رو از کنارم برداشت و بغلش کرد.
پتوشو کمی پایین برد و با خنده گفت: ببینش چقدر کوچولوعه!
مشت کوچیکشو گرفت و بوسید.
لب خشک شدمو با زبون تر کردم و لبخندی زدم.
ماهان کنجکاوتر از همه دستشو دراز کرد.
– بدش من ببینمش.
محدثه با اخم گفت: لازم نکرده، اونوقت هوست میشه منو بیچاره میکنی.
باد ماهان بیچاره خالی شد.
– خب بچه دوست دارم بیشعور!
محدثه چشم غرهای بهش رفت.
– چه غلطا!
آروم خندیدم.
از دست این!
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
اه اه دلم گرفت
با این رمان مزخرفتون
حق مهرداد این نبود که پاسوز عشق غلط نیما که البته بیشتر از سر هوس بود بشه…
چرا پارت جدیدو نمیزارین من می خوام بخونم هرکسی راضی نیست میتونه نخونه چرا چرت میگین رمان به این قشنگی
والا
لنتی حالم داره بهم میخوره عصابم ب گوه کشیده شده ینی چی باید بچه ی اون چلغوزو ب دنیا بیاره بدبخت مهرداد مطهره دیگ حال بهم زن شده
گوه زده شد ب عصابم حالم دیگ از مطهره بهم میخوره نیما خودش کم بود حالا بچشم میخا نگه داره ینی نویسنده داری رو مخ ما اسکی میری
هعی از بس عصبی شدم چن بار کامنت گذاشتم پوووووف
واقعاکه اه اه
کسی به زور نگفته که باید بخونی
نخونش با رفتار زشت شما هاست که نویسنده دو روزه پارت نداده
واقعا دیگ زیاده روی کردی نویسنده لابد الان اینا بزرگش میکنن پس فردا نیما خان میاد و بچه رو میخاد بعد میگه یا طلاقبگیر یا بچه و… میشه قضیه شهرزاد
واقعا گند زدی توش
کاشکی مهرداد عاشق یکی پاک تر از مطهره میشد که حاظر بود برای انتقام با یه بچه که از منفور ترین ادمای زندگیشه بره سراغ عشقش.
نویسنده ریدی به رمان واقعا تا الان خیلی قشنگ بود ولی گوه زده شد توش
اه اه نباید بچه نیما رو به دنیا میاورد به گند کشیدی رمانتو واقعا
دیگه واقعا داره اعصاب خورد کن میشه
چهقدر مسخره شدش بابا
یعنی چی که باید بچه نیما رو مهرداد بزرگ کنه
حق مهرداد این نبودش🙁🙁
ولی بازم دست نویسنده درد نکنه
به نظر منم نباید به دنیاش میورد شاید نیما یه نقشه داره ولی دیگه اینقدر کشش نشده بی مزه میشه بزار مطهر و مهرداد به هم برسن یا حتما بعد نیما لادن که عذابشون میده؟؟
سلام
چرا پارت جدید رو نمیزارید؟؟؟
بچه ها خو ینی چی خوشتون نمیاد نخونین اون کسی ک نویسندست حتما ی چیزی تو سرشه ک من و شما نمیدونیم دیگه شما چیکار دارین رمانتونو بخونین خوشتونم اگه نمیاد نخونین حالا ی رمان پیداشد ک نویسندش لطف میکنه هر روز پارت میده انقد نق بزنین و ایراد بگیرین ک روال پارت گذاری رو بکنه هفته ای یکی. من ک خسته نباشید میگم ب نویسنده عزیزو آدمین عزیزتراز جان. راستی امروز پارت نداریم؟
بیا دیگه پارت نمیزاره🤣🤣🤣
پارت بعدی کو پس .اههه
پارت بعدی را چرا نمی ذارید ؟
امروز پارت نداریم
بچه ها تحویل بگیرین امروز پارت نداریم انقد نق زدین ک نویسنده بیخیال پارت دادن شد برای چی پارت بده وقتی میبینه با وجود تمام زحماتش اما قدر نمیدونین و غر میزنین الان بمونید سماق بمکید ببینم کی پارت جدید میاد واقعا ی رمان مث هلما و استاد ب تمام معنا براتون خوبه ک ماهی ی پارت بیست خطی بیشتر نمیده..
پس پارت بعدی رو کی میزارین که؟؟؟
عههه چرا ؟ فردا که پارت هست ؟
چرا پارت جدیدو نمیزارین من می خوام بخونم هرکسی راضی نیست میتونه نخونه چرا چرت میگین رمان به این قشنگی
نویسنده جان این همه به نظر های ما احترام نزار دیگه داری ما رو شرمنده میکنی یعنی رمانت برای ریدن تو اعصاب ما عالیه تو همین مسیری که هستی مستقیم برو جلو ….
ادمین پس چرا پارت جدید رو هنو نزاشتی؟؟؟؟؟؟
رمانش رو داره از فیلما ترکی کپی میکنه 😂این تیکش که ادم وصل میکنه پشت دیوار تیراندازی میکنه هم مال فیلم ترکیه اولا رمانم خو مال پرنده سحرخیزه ای بابا😂باور کن اخرش عاشق نیما هم میشه
خدایی دیگه درست نیست بره با مهرداد نویسنده اگه میخواد اینو به یکی بندازه همون نیما بهتره چون از اونم بچه داره بعد نیما بیشتر دوسش داره از خداشم باشه
نویسنده اینا غلط کردن یه زری زدن رمانو بزار دیگه
نویسنده رمانت خیلی عالیه اینارو وللش بهترین رمانیه ک خوندم ممنون
پس کو پارت ۴۴ ؟ای بابا بزار دیگه نویسنده تو ک بدقول نبودی
امروز پارت داریم؟
نه نداریم امروز هم
لطفا پارت بزارید من عاشق رمانتونم
یا عیسی مسیح
نویسنده غرض کرد
خدا رحم کنه
انشاالله ۵ روز دیگه پارت داریم فک کنم
علت عدم پارت گذاری تون دقیقا چی هست ؟؟
نویسنده پارت جدید نداده هنوز
اونهمه سخنرانی کردین یه کلام نوشت نه نداریم😂😂😂
اینم رفت کنار ارزوهای گمشده
اَه پارت جدید کو پس ؟
اقاااااااااا نویسنده اینا یه شکری خوردن ما این رمانو دوست داریم تنها رمانیم هست ک هر روز پارت داره من پارت بعدو میخوام لهنتی
بابا بخدا اگه کسی نظر نده نویسنده زودتر پارت میدهههههه
همیشه با زر زدن همیچی *** میشه
این حرفا یعنی چی که نویسنده بدش اومده پارت نمیزاره .نویسنده واقعی اون هست که از این که می بینه این همه آدم از رمانش انتقاد میکنن خوشحال میشه و میگه ببین چقدر رمانم خواننده داره و سعی میکنه رمانش رو یکم بهتر کنه که علاوه بر این که خواننده های فعلی رو از دست نده بلکه خواننده های جدیدی پیدا کنه .از ما گفتن بود..
پارت چی شد پس ای بابا تنها رکانی بود که هر روز پارت داشت
اینم پروندید:(
این رمانم رفت تنگ دل آرزوهای گمشده، خواهشاً وقتی از ادامه یه رمان مطمئن نیستین نذارین تو سایت، مردم علاقمند میشن بعد یهو قطع میشه درست نیس والا
اصلا برا چی بقیه نظر میزارین بزارین نویسنده توو خط فکری خودش رمانو بنویسه اگ خیلی بلدین خودتون چرا رمان نمیدین بیرون..حتما نویسنده داره ب نظرات شما توجه میکنه داستانو تغییر میده پارت نمیزاره اَه…
نویسنده بعد ۴٣ قسمت به این نتیجه رسیده که رمانش پارت به پارت داره چرت تر میشه و به جایی نمیرسه بنابراین تصمیم گرفته برای اینکه بیشتر از این کلاس کاریشو پایین نیاره دیگه پارت نذاره :/ خیلی ام منطقیه :/
چقدرم ضعیف بود :/ نه خلاقیت داشت نه به واقعیت نزدیک بود
یه مشت ادم داشتن خاله بازی میکردن :/
ادمین مدیریت لطفا
این چیه !
راستی عروس استاد رو هوا تموم شد بقیه اشو کی میذارین؟ دق کردیم 🙁
فصل سومش به اسم استاد خلافکار تو وبسایت رمان دونی هست اونجا بخونید
خیلی جالبید واقعا!
نیما عاشق بود نه هوسباز و مطهره زنش بود نه اینکه پاک نباشه و این بچم هیچ گناهی نداره!!!
و اگه به اعتقاداتتون بر نمیخوره نیما بیشتر مهرداد پای عشقش موند!
والا شما یجوری برا این بچه شاکی هستید که خود شخصیت مهرداد نیست!
سلام چرا سه روزه پارت نزاشتین
ای خدااااا. نویسنده عزیزنمیدونم کامنتارو میخونی یا نه ولی اینو بدونین در رابطه با هر رمانی هم نظرات مثبت هست و هم منفی گاهی اوقات هم انتقادات باعث رشد میشه منم قبول دارم ک بچه ها ی کم تند رفتن و زیاد دارن انتقاد میکنن اما اینو بدونین رمانتون عالیه اینو جدی میگم من خیلی رمان خوندم ولی این ی چیز دیگست پس لطف کنین حداقل بخاطر ما هوادارای پرو پا قرصتون روال پارت گذاری رو مثل قبل اددمه بدین ک ما بیشتر از ازن انتظار نکشیم قربون دستتون بخدا مردیم از خماری و کنجکاوی من ی بچه دوماهه دارم بخدا با وجود بچهو تمام دغدغه هاش ساعتی ی بار میام سر میزنم ب سایت وقتی میبینم نیست انقد دپرس میشم ک نگو پس توروخدا پارت بذارین.
چرا پارت نیس ؟ امروزم پارت نداریم
اه شورشو در اورده نویسنده دیگه بسه اینقدر اتفاقای بد تو زندگی دو نفر یه چند پارتو هم اتفاقای خوب بنویس فک کنم خوده نویسنده ه نمی دونه قراره چه اتفاقی بیوفته
بابا بزار دیگع …..
اتفاقا خیلی هم حوبه هکین جوری ادامه بده ممنون ار بابت رمان خوبتون
سلام پارت هست امروز؟
سلام ببخشید امروز پارت نیست؟
امروزم پارت نداریم؟؟؟؟؟؟؟
امروز پارت داریم ایا
امروزم پارت نداریم؟؟؟؟
دوستان نویسنده که تو این چند روز نذاشته بخاطر حال جسمانی بسیار بدش بوده… ادمین عزیز لطفا شما اینو هم به دوستان میگفتید که فکر نکنند نویسنده الکی پارت نمی ذاره یا تحت تاثیر نظراته.❤.. اگه قرار بود نویسندهای به چندتا نظر بد رمانو ول کنه که نویسنده نباید میشد… بیچاره حالش بد بوده و تب شدید داشته تا چند روز
بابا مسخره شورش رو درآورده حالم خیلیییی بد شد… غلط کرد که بچه ی نیما رو بدنیا آورد اهههههههههههههههههههههههه
پس مهرداد بی چاره چی؟؟؟!!!