سپس صدایش را بلند کرد طوری که در دل کوه انعکاس داشت.
– قسم به خدا، قسم به روح مادرم، قسم به بچه ام که من هیچی از اون مواد نمی دونم…. نمی دونم….. نمی دونم.
صدای غزاله در هق هق گریه اش گم شد. کیان تحت تاثیر قرار گرفته بود. برای تسلی به او نزدیک شد و گفت:
– چرا اینقدر خودت رو اذیت می کنی…. من می دونم که بیگناهی.
– تو یه بازپرسی مگه نه؟ دوست داری متهم اقرار کنه. خب منهم دارم اقرار می کنم. ولی شاید دلت می خواست اقرار به گناه کنم. باشه هر چی تو بخوای … تازه اگه دلت بخواد می تونی خودت قاضی یه دادگاه صحرایی باشی. همین جا محاکمه ام کن و حکم اعدام رو اجرا کن. خوبه؟
– بس کن. دیگه داری شورش رو در میاری.
– من هیچی برای از دست دادن ندارم.
غزاله با نوک انگشت به سمت خود نشانه رفت.
– می بینی! یه زن تنها و بی دفاع. کافیه فقط اراده کنی. تازه فکر می کنم اگه من نباشم ادامه راه برات راحت تره.
کیان فریاد زد.
– دیگه بسه.
اما غزاله مثل کسی که مسخ شده باشد، بی اراده رفتار می کرد. به ناگاه تمام قد ایستاد، ریه هایش را از هوای سرد پر کرد. نگاه گذرایی که مملو از ترس و ناامیدی بود به کیان انداخت. چشم بست و با حرکتی ناگهانی خود را در شیب تند دامنه رها کرد. لغزندگی برفها او را در پایین رفتن شتاب می دادند.
کیان با دهان نیمه باز شاهد سقوط همسفرش بود. لحظه ای تردید کافی بود تا غزاله به ته دره سقوط کند، اما او بی درنگ و با یک جهش خود را به سوی غزاله پرتاب کرد و پس از چند غلت، چنگ در اورکت او انداخت و بعد از طی مسافتی با برخورد به درختی متوقف شد.
غزاله تقریبا از حال رفته بود. کیان برای جا آمدن نفسش در همان حال دراز کشید سپس برافروخته و عصبی غزاله را با یک حرکت از جا کند و مجبور به ایستادن کرد. دستش بی اراده بالا رفت، اما نزد.
لبـ ـهای غزاله به طور محسوسی می لرزید. سر به زیر انداخت و بی صدا گریست.
حرکت غاقلگیر کننده او کیان را حسابی ترسانده بود و او را کاملا عصبی کرده بود. او هم کنترلی بر اعمالش نداشت. کلت کمری را کشید و آن را به سمت غزاله نشانه رفت و از لابلای دندانهای کلید شده اش گفت:
– می خوای بمیری؟ باشه. خودم می کشمت.
نگاه غزاله روی اسلحه خیره ماند و گویی واقعا به ترک دنیا فکر می کرد، چشم در چشم کیان دوخت مقابل او زانو زد و چشم بست…. کیان آب دهانش را قورت داد. از ذهنش گذشت ( این زن برای مردن لحظه شماری می کند ) بار دیگر پشیمان از رفتار عجولانه خود لحن دلسوزی به خود گرفت و گفت:
– فکر می کنی با مرگ به آسایش می رسی؟ خودکشی گناه کبیره است. تو که طاقت چند روز یا چند ماه سختی و مشقت رو نداری، چطور می خوای در زندگی ابدی، آتش سوزان جهنم رو تحمل کنی؟
غزاله سکوت کرد و جوابی نداد. کیان در صدد دلجویی و تشریح شرایط موجود گفت:
– اگه من عجول و بی طاقت و در ضمن خیلی بداخلاق و عصبی ام، چند دلیل داره که مهمترین اونها رسوندن اطلاعات به همکارانمه…. کسانی که ما رو گروگان گرفتن سعی دارن یه محموله چند تنی رو از ایران خارج کنن. مسئله فقط این محموله نیست، اگه اعضای باند دستگیر بشن یه باند قاچاق بین المللی متلاشی میشه. من فقط می ترسم دیر شده باشه.
کلت را در جیب اورکتش گذاشت. مقابل غزاله زانو زد و افزود:
– تو که خودت یکی از قربانیهای مواد مخدری، پس باید درک کنی که چی میگم. این مواد لعنتی قادره به هر نحوی که می خواد افراد و زندگیشون رو نابود کنه. اگه ناراحتی و دلخوری داری نباید از دست من و امثال من باشه، تو باید از کثافتهایی مثل شیرخان، مراد، ولی خان و امثال اینها شاکی باشی و اگه دلت می خواد انتقام زندگی از دست رفته ات رو بگیری، باید کمک کنی تا ولی خان و دار و دسته اش رو به دام بندازم.
غزاله با بغض و صدایی که گویی از ته چاه بالا می آمد گفت:
– دیگه به من طعنه نزن، باشه.
کیان شرمنده سر به زیر انداخت و گفت:
– قول میدم.
و در حالیکه بر می خاست افزود:
– پاشو بریم…. خیلی معطل کردیم.
غزاله قهرآلود برخاست و کیان پس از آنکه وسایلش را برداشت ، سر طناب را به دور کمر خود و او گره زد و بار دیگر به راه افتادند.این بار هرچه جلوتر می رفتند کیان احساس می کرد زیر پایشان کاملا یخ بسته است. احتیاط هم در آن سراشیبی تند به دادشان نرسید و او که برای یافتن جایی مناسب پا سفت می کرد به ناگاه سُر خورد. همه چیز چنان سریع اتفاق افتاد که تا آمد به خودش بجنبد در شیب دامنه سقوط کرد و با سقوط او، غزاله نیز به دنبالش کشیده شد. صدای فریاد غزاله در دل کوه پیچید. کیان در حال سقوط به دنبال راه نجات بود اما در دامنه پرشیب کوه جز بهمنی که به سرعت در تعقیبشان بود و پرتگاهی به عمق 150 متر با رودخانه ای وحشی که در عمق آن با صدای مهیبی می خروشید، چیزی در انتظارشان نبود.
میز هجده نفره سالن کنفرانس تکمیل بود، تعدادی از سران و افسران برجسته نیروهای دو استان گرد هم آمده بودند و سردار بهروان پیرامون مبادله احتمالی شیرخان نقطه نظراتی را ارائه می کرد. تا آنکه نوبت به آخرین گزارشات سرهنگ کرمی رسید.
سرهنگ پوشه ای را مقابل پیوس قرار داد و گفت:
– تقریبا چهار روزه که ربایندگان هیچ گونه تماسی برقرار نکردن…. نه تهدیدی، نه اتفاق خاصی و نه مورد مشکوکی.
– و این چه معنی نیده؟
– آرامش قبل از توفان!
سردار بهروان اضافه کرد.
– و شاید هم اتفاق خاصی افتاده!
پیوس به صندلی پشت سرش تکیه داد وگفت:
– چه اتفاقی می تونه عملیات اونا رو متوقف کنه؟!
هاله ای از غم چهره سردار بهروان را پوشاند و با لحنی که مشخص بود از به زبان راندن آن اکراه دارد، گفت:
– سرگرد زادمهر شهید شده و یا فرار کرده.
– احتمال هر دو، یا هیچ کدام هست. شاید هم بخوان بازیمون بدن.
سپس پیوس رو به سرهنگ سرخوش از یگان ویژه نیروهای مسلح در زاهدان کرد و گفت:
– سرهنگ! شما گزارش قابل توجهی برای ما نداری؟
– خیر قربان. هیچ مورد مشکوکی گزارش نشده… همه چیز تحت کنترله. فکر نکنم مرکز عملیاتی اونا در سیستان و بلوچستان باشه.
با اتمام سخن سرهنگ سرخوش ، سرهنگ کرمی با کمی دست دست اجازه سخن خواست و در ادامه صحبت قبلی اش افزود:
– می دونید! اونا بیش از اندازه محتاط شدن. ما تقریبا پوشش گسترده و همه جانبه ای دادیم و این اونا رو می ترسونه و وادار می کنه تا با دقت و احتیاط بیشتری وارد عمل شوند.
سرهنگ فدایی از افسران برجسته ستاد مبارزه با مواد مخدر با کسب اجازه گفت:
– ممکنه این عملیات برای گمراه کردن فکر نیروی انتظامی باشه.
تمامی نگاهها به سمت او چرخید، پیوس گفت:
– منظورت چیه؟!
– ما تمام حواس و نیرومون رو متمرکز مسئله سرگرد زادمهر و شیرخان کردیم و این بهترین فرصت برای اوناست تا احتمالا محموله ای رو از ایران عبور بدن.
نگاه سردار بهروان قدرشناس بود، با اشاره سر عقیده او را تایید کرد و گفت:
– درسته. آفرین سرهنگ.
با این استنباط سرهنگ کرمی گفت:
– با این حساب باید جاده های ترانزیت رو پوشش بیشتری بدیم. پاسگاهها و بازرسی های بین جاده ای رو هم تقویت کنیم.
سردار بهروان گفت:
– نه، نباید عجله کنیم. باید آگاهانه و با تفکر بیشتری اقدام کنیم. اگه سرگرد هنوز زنده باشه، که می دونم هست، با اقدامات بی برنامه جونش رو به خطر می اندازیم.
پیوس گفت:
– حق با سرداره. باید اقدامات بعدی به صورت نامحسوس انجام بگیره…. نباید بذاریم عملیاتشون رو متوقف کنن.
سردار بهروان رو به پیوس کرد و پرسید:
– شما چه دستوری می دید؟
– فعلا دستور خاصی نیست.
ولی خان چشمهای دریده اش را که چون دو کاسه خون سرخ شده بود، در چشمان بیگ بُراق کرد و با خشونت گفت:
– خبری از زادمهر نشد؟
– خیر قربان. نه خبری. نه اثری.
– کوهستان چی؟ اونجا رو گشتید؟
– بله با اینکه شما خودتون دستور داده بودید که به اونجا کار نداشته باشیم، ولی ما اونجا رو هم گشتیم.
– خب! نتیجه؟
– هیچی…. بارون همه جا رو شسته، هیچ رد پایی باقی نمونده.
– موتور مراد رو پیدا کردین؟
– خیر قربان.
ولی خان برافروخته از جای گرم و نرم خود برخاست و گفت:
– چطور ممکنه! انگار یه قطره آب شدن و به زمین فرو رفتن.
– شما خیالتون راحت باشه، تمام بچه ها رو بسیج می کنم، بالاخره پیداش می کنم حتی اگر قرار باشه تمام خاک افغانستان رو زیر و رو کنم.
– روستاها و شهرهای اطراف رو زیر و رو کنید، مطمئنم پاشون به ایران نرسیده.
– بله قربان اطاعت میشه.
بیگ به قصد خروج به در نزدیک شد اما ولی خان بار دیگر او را مخاطب قرار داد و گفت:
– صبر کن…. باید مطمئن بشیم که اونها از فرار زادمهر بی خبرن.
– دستور چیه؟
– با اسد تماس بگیر و بگو چند تا موبایل سرقتی جور کنه و با سردار بهروان تماس بگیره. اگه زادمهر خبر فرارش رو به اونا داده باشه، معلوم میشه.
ولی خان بیتاب شنیدن اخبار از کیان بود. هنوز چند ساعتی از تماس بیگ با افرادش در بَم نگذشته بود که تلفن زنگ خورد. صدای اسد از آن سوی خط حامل پیام خرسند کننده ای بود.
– بیگ خودتی؟
– می شنوم بگو.
– فکر کنم نگرانی شما بیهوده است. به محض تماسم، بهروان با دستپاچگی جویای سلامت زادمهر شد و تاکید داشت که دست از شکنجه اش برداریم.
– تمام حرفش همین بود؟
– نه….. بهروان برامون شرط گذاشت.
– شرط!!!!؟
– اون می خواد به علامت حسن نیت، زنی رو که با زادمهر دستگیر شده، هرچه زودتر آزاد کنیم.
– همین؟!….
– همش همین بود.
با قطع ارتباط ، بیگ سراسیمه به سراغ ولی خان رفت و درخواست سردار را به سمع او رساند. ولی خان دندان قروچه ای کرد و با دلی که مملو از نفرت زادمهر بود، گفت:
– که این طور! سردار نگران سلامتی سرگرد عزیزشه.
ولی خان طی سالیانی که پدر خود را، که یکی از سران بزرگ قاچاق مواد مخدر به شمار می رفت، از دست داده بود، جز به نقشه انتقام از کیان به چیز دیگری فکر نمی کرد. کینه توزی او به کیان و کشتنش بیش از رد و بدل شدن محموله ذهنش را درگیر ساخته بود. مشت در مخده کوبید و افزود:
– نمی ذارم قاتل پدرم به همین راحتی در بره… اون سرگردِ احمق باید تقاص خون پدرم رو پس بده.
– مطمئن باشید پیداش می کنم.
ولی خان از میان دندانهای کلید شده اش با خشم و انزجار گفت:
– زمین، آسمون، کوه و کمر رو زیر و رو کنید. فقط پیداش کنید. می خوامش، اونم زنده …. می فهمی بیگ! زنده. بقیه عملیات رو هم طبق نقشه انجام بدید.
فصل 17
گذراندن یک روز مرخصی در خانه، آن هم کنار طفل شیرخواری که سالها برای آمدنش نذر و نیاز کرده بود، می چسبید.
بـ ـوسه ای از گونه فرزند گرفت و گفت:
– تا بابا صبحونه اش رو تموم کنه، برگرد که دل بابا برات تنگ میشه.
راضیه لبخندی به روی همسرش پاشید و گفت:
– تا مامان برمی گرده، بابا یه خورده شلوغ کاریهاشو سر و سامون بده.
و دست طفل یک ماهه را به نشانه خداحافظی بالا آورد و با گفتن ( بای، بای ) خارج شد.
شفیعی فکر کرد تا بازگشت همسر و فرزندش از درمانگاه ، که برای کنترل قد و وزن یک ماهگی باید معاینه می شد، کمی به سر و وضع اتاقش برسد و کتابخانه اش را مرتب کند. شاید با این کار کمی همسرش را شاد کند، اما صدای انفجار مو بر اندامش راست کرد و او را سراسیمه به کوچه کشاند.
وقتی درِ حیاط را باز کرد زانوان پرتوانش سست شد و لرزه بر اندامش افتاد. نگاه ناباورش با فریادی دلخراش آمیخته گشت: ( نه ).
در فاصله چند ثانیه کوچه مملو از مردمی شد که با شنیدن صدای انفجار به کوچه آمده بودند. در این میان چند تن از همسایگانی که روابط نزدیکی با سرهنگ داشتند او را دوره کرده بودند و از نزدیک شدنش به اتومبیل مشتعل ممانعت می کردند. او ناچار ، شاهد ذوب شدن همسر و فرزند، مویه کنان مشت بر سر و صورت می کوبید و ضجه می زد.
مدت زیادی نگذشت که کوچه مملو از مامورین انتظامی، آمبولانس و ماشینهای قرمز رنگ آتش نشانی شد.
هاله ای از غم چهره شاهدین ماجرا را گرفته بود و قطرات اشک را مهمان ناخوانده چشمان غمبارشان ساخته بود.
سرهنگ شفیعی لحظه ای آرام و قرار نداشت. داغ همسر مهربان و وفادار و فرزندی که بیشتر از پانزده سال برای تولدش به درگاه خدا زانو زده بود و اکنون جز استخوانهای سوخته چیزی از آنها باقی نمانده بود.
او چنان بیتابی می کرد که پزشک اورژانس تنها را چاره را در تزریق آرامبخش یافت. ساعاتی بعد بعد دور از هیاهو، در سکوت بیمارستان چشم گشود. گیج و منگ بود و نگاهش قادر به شناسایی و درک موقعیت نبود به قصد برخاستن سرش را بالا آورد که نگاهش در چشمان اشکبار پدرزنش خیره ماند. گرُ گرفت، گویی با کبریتی به آتش کشیده شد، وجودش را احساسی تلخ در بر گرفت و فریادی دلخراش از اعماق سیـ ـنه زخم خورده اش بیرون داد.
با ارسال گزارش بمب گذاری در اتومبیل سرهنگ شفیعی و کشته شدن همسر و فرزند او ولوله ای در ستاد فرماندهی کرمان به پا شد. موجی از غم و اندوه به همراه تنفر از این عملکرد، وجود همه را فرا گرفت.
سردار بهروان گروه ویژه ای را آماده اعزام به سیرجان و تحقیقات پیرامون این بمب گذاری کرد و در پی آن دستورات یکی پس از دیگری صادر می شد که تلفن زنگ خورد و صدای همیشگی در گوشی پیچید و بی مقدمه گفت:
– هدف ما سرهنگ بود، نه خانواده اش. ولی زیاد فرق نمی کنه.
– کثافتهای جانی.
– تند نرو سردار… اگه عصبی بشی ممکنه جوابت رو با یه انفجار دیگه بدم… بهتره ما رو دست کم نگیری و به فکر قرارمون باشی.
سکوت کوهستان را صدای مهیب رودخانه می شکست. رودخانه ای که از دامنه هندوکش، پرصلابت، به سوی دشت و دمن راه می پیمود.
طناب روی تنه درختی که به طور افقی از دامنه کوه به طور مایل روییده بود، قلاب شده و غزاله و کیان از دو سوی آن آویزان بودند. سر کیان در اثر برخورد با تنه درخت شکسته و کاملا از هوش رفته بود و حرکت پاندولی و برتری وزنش توازن را برهم می زد و در حالیکه به سمت پایین کشیده می شد غزاله را به تنه درخت نزدیک تر می کرد. غزاله وحشت زده در پی یافتن راه نجات فریاد می زد. اما فریاد کمک خواهی اش در صدای مهیب رودخانه وحشی زیر پایشان، گم می شد.
علی رغم سعی و تلاش غزاله، او در کمتر از یک دقیقه به تنه درخت چسبید. از ترسِ سرنگون شدن با هول و ولا دستانش را دور تنه درخت قفل کرد. با این حرکت دردی طاقت فرسا در ناحیه جراحتش متحمل شد. این در حالی بود که طناب لحظه به لحظه بیشتر به کمر و قفسه سیـ ـنه اش فشار می آورد. با احساس درد با صدایی شبیه به ناله کیان را صدا زد: ( سرگرد… سرگرد… تو رو خدا جواب بده…. سرگرد…. ).
حدود ده دقیقه با استقامت دوام آورد اما تحمل سنگینی وزن خودش و فشاری که از جانب هیکل تنومند کیان که در حالت بیهوشی و حرکت پاندول مانندش دو برابر شده بود، برایش غیرممکن به نظر می رسید. رفته رفته ناامیدی و ضعف بر او چیره شد. بار دیگر کیان را به نام خواند: (کیان…. کیان ) و با نوک پا به زحمت ضربه ای به سر او وارد کرد.
در این لحطه کیان پلکی زد و به سختی چشم گشود. گیج و منگ بود با این حال احساس کرد بین زمین و هوا معلق مانده است. انگشتش را روی ناحیه آسیب دیده کشید، خون فراوانی از دست داده بود. با نگاهی به اطراف به هوشیاری کامل رسید. با نگاهی به بالای سر، غزاله را دید که با وحشت به تنه درخت چسبیده است و قدر مسلم اگر آن را رها می کرد به ته دره سقوط می کردند. کیان غزاله را صدا زد و غزاله با شنیدن صدای کیان گویی جان تازه ای گرفت و با شعف گفت:
– تو زنده ای … تو رو خدا یه کاری بکن. دیگه نمی تونم طاقت بیارم.
– ببین هدایت . من باید خودم رو بکشم بالا…. می تونی خودت رو محکم نگه داری؟
– فکر نمی کنم. دیگه نایی برام نمونده.
– فقط چند ثانیه. وقتی خودم رو بکشم بالا فشار شدیدی بهت وارد میشه. ولی تو فقط چند ثانیه تحمل کن. می دونم که می تونی.
کیان به قصد تحریک غزاله برای استقامت افزود:
– حداقل واسه دیدن ماهان شانست رو امتحان کن.
نام ماهان مادر را منقلب کرد. کیان درست حدس زده بود. این منتهای آرزوی مادری بود که طفل شیرخوارش را از آغـ ـوشش ربوده بودند. به عشق دیدار فرزند تنه درخت را محکم چسبید و گفت:
– هر کار می کنی زودتر چون دیگه نمی تونم.
– وقتی گفتم سه، تمام نیروت رو جمع کن و درخت رو محکم بچسب…. یادت باشه جون هر دوی ما دست توست.
کیان با وجود خونریزی شدید و ضعف فراوان تمرکز کرد و با جمع آوری نیروی خود دستها را دور طناب قفل کرد و با شماره سه خود را بالا کشید. به محض فشار کیان به طناب زخم غزاله دهان باز کرد و چنان دردی را متحمل شد که بی اراده دست راستش رها شد. ولی قبل از آنکه دست دیگرش رها شود کیان تنه درخت را چسبید و با یک حرکت خود را روی تنه کشید و در فاصله ای کمتر از چند دقیقه به همراه غزاله در سیـ ـنه کوه پناه گرفت.
هر دو خسته، گرسنه و وحشت زده بودند در حالیکه هنگام سقوط کوله پشتی را نیز از دست داده بودند. و به جز اسلحه وسیله دیگری برایشان نمانده بود. بنابراین باید هرچه سریعتر خود را از لابلای ارتفاعات نجات می دادند، تا شاید در پستی های زمین، انسانی امید بخش حیات مجددشان گردد. با این افکار کیان آهنگ رفتن کرد، اما غزاله که در اثر بازشدن زخمش خونریزی شدید داشت، مخالفت کرد و از رفتن سر باز زد.
کیان در جنگ مداوم با مرگ و زندگی خسته و بی حوصله بود، دیگر از مخالفتهای پیاپی غزاله به تنگ آمد و گفت:
– چند بار باید بگم…. بسکه جمله های تکراری رو تحویلت دادم خسته شدم. بابا! لا مذهب ! چرا نمی خوای بفهمی ما فقط به خاطر خودمون نباید زنده بمونیم.یرای این مملکت، برای این مملکت، برای ماهان هایی که دلشون می خواد در یه محیط سالم زندگی کنن، می فهمی؟
غزاله فریاد زد:
– میفهمم ولی دیگه نا ندارم. گرسنمه، تشنه ام با یه بدن خرد و خمیر…. تو هم می فهمی؟
– تو هیچی درک نمی کنی. حتی یه نگاه به دور و برت نمی اندازی تا بفهمی چطور اومدی این طرف رودخونه. نگاه کن! فکر نمی کنی فقط یه معجزه می تونست ما رو از جایی که بودیم نجات بده؟ اگه پام سُر نمی خورد و با اون شدت پرتاب نمی شدیم الان اون بالا نشسته بودیم و کاسه چه کنم دست گرفته بودیم. بعد از دو سه روز هم الوداع دنیا… ما به پای خودمون نمی ریم. یعنی اصلا به میل خودمون در این راه قرار نگرفتیم. ما رو می برن.
با سخنان تاثیرگذار کیان غزاله بدون آنکه از خونریزی کتفش حرفی به کیان بزند بدون اعتراض بلند شد و به دنبال او حرکت کرد.
از سختی راه کاسته و مسیر تقریبا راحت به نظر می رسید. اما غزاله با جان کندن و با فاصله به دنبال کیان روان بود. کیان نیز حالی بهتر از او نداشت در اثر شکستگی سرش خون زیادی از دست داده بود و ضعف داشت. با این وصف تلو تلو خوران پیش می رفت تا آنکه بر قله کم ارتفاع بلندی پیش رویش ایستاد و با امیدی تازه و با شعف به سمت سرزمینهای پست سرازیر گشت.
با آنکه هنگام غروب بود و تا دقایقی دیگر شب فرا می رسید، اما کیان ماندن را جایز نمی دانست و رفتن را بر استراحتی که ممکن بود با خواب ابدیشان یکی شود ترجیح داد و در هوای نیمه روشن و ابری کوهستان به سمت پایین جلو رفت.
غزاله بدون اعتراض با تحمل درد و تب با فاصله از کیان جلو می رفت تا آنکه قدم به سرزمینهای صاف و پهناور گذاشتند و در این هنگام بود که باران آغاز شد و در عرض کمتر از چند دقیقه شدت گرفت. با بارش شدید باران کیان احساس خطر کرد، و برای در امان ماندن از سیل احتمالی از غزاله خواست تا به سرعت خود بیفزاید. و وقتی جوابی نشنید ایستاد.
قطرات تند باران مانع از دید مناسبش می شد، برای نزدیک شدن غزاله مدت کوتاهی صبر کرد، اما به محض مشاهده چهره او در تاریک و روشن هوا، گویی که فانوس در صورت او روشن گردیده است، با تعجب در صورتش خیره ماند. صورت غزاله که قبلا در اثر سرما تاول زده بود، اکنون در اثر شدتِ تب، گلگون شده و به قرمزی تندی می زد و چشمهایش نیز فروغی نداشت.
کیان پردلهره پرسید:
– تو چته؟! چرا اینقدر قرمز شدی؟!
غزاله به زحمت نگاهی به کیان انداخت و با صدایی همانند انسانی که مـ ـست و پاتیل است و روی پای خود بند نیست، گفت:
– بریم…. من … خوبم.
و بدون توجه به کیان از مقابل او گذشت و به راه خود ادامه داد. اما کیان با عجله فاصله ایجاد شده را پیمود و او را متوقف ساخت و گفت:
– وایسا ببینم! مثل اینکه حالت خیلی خرابه دختر.
– نه…. خوبم.
کیان با وحشت زمزمه کرد: ( خدای من تو داری مثل کوره می سوزی ). اما غزاله دست او را پس زد و به راه خویش ادامه داد. ولی هنوز چند قدمی برنداشته بود که نقش بر زمین شد.
کیان سراسیمه خود را به او رساند و کنارش زانو زد. دندانهای غزاله به هم می خورد و بدنش دچار رعشه شده بود. به خوبی آگاه بود که غزاله دچار تشنج ناشی از تب شده است و او می بایست به سرعت تب او را پایین می آورد. اما در آن مکان و آن زمان هیچ راهی برای کمک به غزاله نبود.
در کشمکش با خود بود که متوجه خونریزی از ناحیه جراحتش شد. بی اراده با کف دست به پیشانیش کوبید: ( دیوونه!… چرا به من نگفتی؟ ).
مـ ـستاصل و بدون چاره مانده بود. از سر یاس و ناامیدی نگاهی به آسمان انداخت و در حالیکه قطرات باران بر سر و رویش می کوبید، فریادش در دل کوه پیچید: ( خدااا ).
و بار دیگر نگران در جهره غزاله خیره شد. بر شدت لرزش او افزوده شده بود، قبل از آنکه دندانهای غزاله زبانش را قیچی کند دست خود را لابلای دندانهای او قرار داد و شروع به خواندن دعا کرد. به لطف خداوند، دقایقی بعد بدن غزاله آرام گرفت و به آرامی چشم گشود. کیان با لحن شماتت باری گفت:
– تو از من دیوونه تری دختر. چرا به من نگفتی؟
– خودت گفتی ما در راهی هستیم که اراده شده.
– حالا من با تو چه کار کنم؟ حتما زخمت عفونت کرده!
غزاله برای برخاستن سعی کرد، اما همینکه سر بالا آورد با سرگیجه شدید از حال رفت. کیان با عجله اسلحه کلاش را به گردن آویخت و او را روی دستها بلند کرد و به امید خدا و برای یافتن انسان و آبادی به راه افتاد.
ساعتهای متوالی زیرِ باران، پیکر غرق در خون و تبدار غزاله را در حالیکه دستهای او از دو طرف و گردنش به سمت پایین آویزان شده بود حمل می کرد و دیگر رمقی برایش نمانده بود و دنیا در مقابل دیدگانش تیره و تار می شد و زندگی کم کم رنگ می باخت. مسافت زیادی را با این حال پیمود تا آنکه کاملا از پا افتاد و با غزاله نقش بر زمین شد و دیگر هیچ نفهمید.
فصل 18
ژاله به لبه تخـ ـت تکیه داشت و پتو را روی زانوان خود کشیده بود و به گلهای روفرشی کف سلول خیره شده بود.
فخری با چشم و ابرو فالی و بقه هم سلولیهایش را به دنبال نخود سیاه بیرون فرستاد و خود را زیر پتوی ژاله کشید و گفت:
– دختر مرموزی هستی! اصلا نمیگی برای چی زندانی شدی.
ژاله در دنیای دیگری سیر می کرد، لبـ ـهایش به آرامی تکانی خورد و زمزمه کرد: ( کشتمش ).
– کشتی!!! کیو کشتی!؟
– همون تیمور گوربگوی رو.
– منظورت تیمور شکاره!!!؟
– حقش بود. مرتیکه آشغال دامنم رو لکه دار کرد. باید می کشتمش.
فخری نمی دانست باید خوشحالی کند یا عصبانی باشد. موجی درونش فریاد می زد، چقدر آرزو داشت تا یک روز به زندگی مرد کثیف و هـ ـوسبازی چون او خاتمه دهد و انتقام خود و دخترانی را که به راحتی فریب این مرد خبیث را می خوردند، بکشد اما نه توانایی آن را داشت و نه جرئتش. حال از لبـ ـهای این دختر جوان می شنید که این مردک روانه دیار باقی شده است. نگاه رقت باری به ژاله انداخت و گفت :
– باورم نمیشه! تو تنهایی خدمتش رسیدی؟
– تو اون رو می شناختی؟
– آره… ولی نمی دونم باید خوشحال باشم یا عزا بگیرم.
– چه نسبتی باهات داشت؟
– نسبت که نداشت. تیمور رئیسم بود. رئیسی که همه جوره شیره وجودمو کشید. خیلی دلم می خواست خودم خفه اش کنم، ولی اون یه حیوون کثیف و مکار بود.
ژاله اشکهایش را پاک کرد و در حالیکه هنوز بغض داشت پرسید:
– حالا اعدامم می کنن؟
– نمی دونم! شاید آره شاید هم نه.
– حالا چی میشه؟ من چه کار کنم؟
– امید داشته باش. نیروی انتظامی خیلی سعی داشت که پرونده ای علیه او تشکیل بده و اون رو به دام بندازه، اما تیمور زرنگ تر از این حرفها بود. تازه اون کسی رو نداره که شاکی این پرونده باشه. وقتی شاکی خصوصی نداشته باشی به احتمال زیاد فقط حبس می خوری.
– کاش هیچ وقت با شهین آشنا نمی شدم.
آه از نهاد فخری برخاست. باید زودتر از اینها حدس می زد. هر جا تیمور، شکار چرب و چاقی می یافت، ردپای شهین نیز به دنبال آن دیده می شد. سراسیمه گفت:
– منظورت شهین بلنده است!؟
– تو رو خدا فخری جون چیزی نگی. شهین تهدیدم کرده که اگه لب باز کنم و اسم اون رو بیارم، من رو می کشه.
– مطمئن باش حرفی نمی زنم. ولی خیلی دوست دارم بدونم چطور به دام شهین افتادی.
– وقتی پام رسید به سیرجان دنبال یه مسافرحونه بودم که به طور اتفاقی از شهین که از کنارم رد می شد آدرس پرسیدم. خیلی به نظرم لات و بی چاک دهن می اومد، ولی با مهربونیش ذهنیتم رو عوض کرد. پا به پام اومد و مسافرخونه تقریبا تمیزی رو بهم نشون داد. شناسنامه نداشتم، برای همین افتادم توی دردسر، مسافرخونه چی بهم اتاق نداد…. چند جای دیگه هم سر زدیم ولی نتونستم جایی رو پیدا کنم. شهین هم دائما من رو دلداری می داد. شهین در عین رفاقت ریز ریز سر از زندگیم درآورد و وقتی فهمید نمی تونم برگردم به شهرم، آدرس یکی از دوستاش رو به من داد و گفت: ( حالا که جایی رو نداری یه مدتی برو اونجا ). کور از خدا چی می خواد؟…. دو چشم بینا. رفتم سراغ آدرس و خیالم رو راحت کرده بود که سحر و ریحانه تنها زندگی می کنن. من هم که از ترس صاحاب کارم جرئت برگشتن نداشتم فکر کردم چند ماهی رو اونجا بمونم.
رفتم به آدرس و بدون تردید زنگ زدم. یه دختر جوون با آرایش بیش از حد که بعدا فهمیدم ریحانه است، دم در اومد. خجالت زده سلام کردم و گفتم:
– منزل خانم بیدگلی؟
سرتاپام رو تماشا کرد و پرسید:
– تو رو شهین فرستاده؟
– بله البته نمی خواستم مزاحمتون بشم.
– مزاحم چیه دختر . دوست شهین دوست ما که هیچی سرور ماست.
خودش را کنارکشید و راه رو برام باز کرد.ترسیده بودم و دلهره داشتم. با تردید گوشه مبلی نشستم و بعد از چند دقیقه با سحر هم آشنا شدم. من با پای خودم به دام افتادم. اون لحظه که مورد محبت شهین و اون دوتا دختر افتادم اصلا فکر نمی کردم روزگارم سیاه و نابود بشه. شاید هم حقم بود این همه بلا سرم بیاد.
چند روزی حسابی خوش بودم که سر و کله تیمور پیدا شد. با اون قد کوتاه و شکم گنده، سبیلهای از بناگوش دررفته و سر کم مو و کچل ظاهر چندش آوری داشت. ترسیده بودم، وقتی چشمهای هرزه اش به چشمام افتاد، دستی به سبیلش کشید و چیزی در گوش ریحانه زمزمه کرد. ریحانه در جوابش گفت:
– ببین آقا تیمور خودت خوب می دونی که کله شهین خرابه…. تا حساب و کتابش رو با تو روشن نکنه جنس تحویلت نمی ده. پس یکی دو ماه صبر کن تا خودش بیاد.
– زکی دو ماه صبر کنم. یه چی میگی ها!!!
– فعلا با ما بساز تا بعد.
– باشه ولی من نون مفت به کسی نمی دم. بفرستش کار یاد بگیره.
– اتفاقا خیلی زرنگه، اما چشم و گوش بسته است.
فهمیدم در مورد من حرف می زنن، ولی اونقدر خنگ بودم که تا ته خط رو نخوندم.
تیمور گفت:
– خود دانی. به هر حال اگه عطش من فروکش کنه، پول زیادی بابتش نمی دم.
سپس خداحافظی سردی کرد و رفت.
من در مدت سه ماه اقامت در خانه ای که بعدها فهمیدم مال شهینه، حسابی با ریحانه و سحر اخت شدم و ضمن تقلید از طرز لباس پوشیدن و آرایش آن دو نفر، در توزیع و پخش جزیی مواد مخدر همکاری می کردم تا اینکه شهین اومد و به فاصله یکی دو روز بعد از اومدنش تحت فشار تیمور من رو آماده رفتن به خونه او کرد
شهین توی یه فرصت مناسب من رو که مقابل آیینه مشغول آرایش بودم گیر آورد و بعد از کلی مقدمه چینی و چرت و پرت گفت:
– یه خواهش کوچیک ازت دارم دلم می خواد روم رو زمین نندازی.
– مخلصتم هستم
– تیمور به افتخارت یه مهمونی داده.
– بیخود… پا نمی ذارم اونجا.
– قرار شد نه نگی.
من چند ماه بود که در اون شهر توی خونه شهین مفت می خوردم و می خوابیدم. صحیح نبود ناسپاس باشم. در حالیکه تا اون موقع به جز فروش مواد نشونه ای از هرزگی ندیده بودم. فکر کردم باید پیشنهاد شهین رو قبول کنم، چون فکر می کردم تیمور واقعا خواستگارمه که از طریق شهین خواسته اش رو به گوشم رسونده. با این وجود در حالیکه دوست داشتم شهین رو متوجه علت مخالفتم بکنم، گفتم:
– ببین شهین من اصلا از این مرتیکه خوشم نمی یاد…. تو که ندیدی، نمی دونی چطور با اون چشمای هرزه اش وراندازم میکنه.
– بنده خدا منظوری نداره. اون بیچاره بعد از عمری تنهایی، بعد از مرگ همسرش حالا عاشق شده و قصد تجدید فراش داره. با ثروتی که اون داره، هر دختری رو که نشون کنه، زود تسلیمش می کنن. حالا تو بگو گناه کرده عاشق شده؟ اگه آدم هرزه ای بود که از تو خواستگاری نمی کرد.
– فقط همین یه بار. تو هم باید قول بدی یه جوری دست به سرش کنی.
– دمت گرم. می دونستم روم رو زمین نمی اندازی.
موضوع خواستگاری تیمور باعث شده بود به خودم مغرور شم و به خطراتی که در کمینم بود فکر نکنم. برای همین شب مهمونی هم با غرور بچه گانه ای، مثل هر دختری که دوست داره در چشم دیگری زیبا جلوه کنه، حسابی به خودم رسیدم.
شهین قبل از مهمونی باز هم به زندان افتاده بود، اما منِ احمق به قولم به شهین عمل کردم و اون شب جهنمی رفتم خونه تیمور. اواسط مهمونی بود که رفتار وقیحانه ریحانه و سحر متعجبم کرد و تیمور هم به آنها پر و بال می داد. با ناراحتی و دلخوری قصد ترک اونجا رو داشتم، ولی بچه ها اصرار کردن که بیشتر بمونیم. برای اینکه عصبانیتم رو فرو بنشانم، شربتی رو که به دستم داد لاجرعه سر کشیدم. شربت به معده ام نرسیده بود که احساس سرگیجه کردم و چند لحظه بعد چیزی نفهمیدم.
ژاله به گریه افتاد و با هق هق ادامه داد:
– وقتی چشم باز کردم صبح شده بود. خودم رو در آغـ ـوش تیمور دیدم. شوکه شدم. باورم نمی شد. من بی اراده این عمل زشت و وقیح رو انجام داده بودم. از خودم بدم اومد. تنفری که از تیمور داشتم به قدری قوی شد که بدون اینکه متوجه باشم در حالیکه خواب بود با مجسمه سنگی روی میز پاتخـ ـتی، محکم به سرش کوبیدم. یه ضربه، دو ضربه، خون پاشید تو صورتم…. دق و دلیم رو با چند ضربه دیگه خالی کردم.
فخری به طرف ژاله رفت و در حالیکه او را دلداری می داد پرسید:
– حالا چطوری سر از سیرجان درآورده بودی که گیر شهین افتادی؟ چرا خونوادت رو ول کردی و اومدی تو یه شهر غریب؟
– اگه من خانواده داشتم که سر از سیرجان در نمی آوردم.
نگاه ژاله به زمین خیره شد و او افزود:
– دو سال پیش با یه پسری به نام محمد علی آشنا شدم. یه بوتیک کوچیک و جمع و جور داشت. مشتریش شده بودم. کم کم این آشنایی به یه دوستی عمیق تبدیل شد و چند ماه بعد هم تبدیل به قصد ازدواج.
بعد از آشنایی با خانوادش بود که متوجه شدم محمدعلی از یه خانواده سرشناسه. اونا برای مسائل مادی ارزش زیادی قائل بودن. من هم که نمی خواستم در مقابل اونا کم بیارم و به خاطر یه جهیزیه اندک و سرپایی تحقیر بشم، به تکاپوی تهیه جهیزیه افتادم. اما با حقوق کمی که من داشتم فقط می تونستم چندتا چیز کوچولو تهیه کنم. برای همین به پیشنهاد صاحبخونم افتادم تو حمل مواد مخدر. یکی دو بار به کرمان رفتم و با خودم مواد حمل کردم. دستمزد خوبی می گرفتم و تونستم با همون یکی دو بار وسایل خوبی بخرم. ولی رفته رفته محمدعلی رو هم فراموش کردم.
فکر کردم اونقدر ادامه بدم که دیگه کسی نتونه من رو گدا گشنه خطابم کنه و هر بار به یه شکل و ظاهر در می اومدم مثل دانشجو، معلم. دفعه آخر هم به عنوان یه گردشگر به کرمان رفتم، اما از خریت خودم همه چیز خراب شد.
– مگه چی کار کردی؟
– نمی تونم چشمهای بی فروغ غزاله رو فراموش کنم.
– غزاله!!!! نمی فهمم! چه ربطی داره؟
– همه اش تقصیر منه. نباید این کار رو با اون بنده خدا می کردم.
– مگه تو چی کار کردی؟ حرف بزن ببینم!
– فقط به فکر خودم و محمدعلی بودم. این خودخواهی مانع شد که نبینم چه بلایی سر غزاله و زندگیش آوردم. ولی حالا نه محمدعلی منتظرمه، نه هوای پاک بیرون.
نفس در سیـ ـنه فخری حبس شد. چشم به دهان ژاله دوخت که می گفت:
– وقتی غزاله رو دیدم فکر نمی کردم با اون سر و شکل و بچه کوچیکی که داره، کسی بهش شک کنه. در حالیکه بدجوری کلافه بود و هوای اتوبـ ـوس اذیتش می کرد…. خر شدم.
وقتی برای هوا خوری پیاده شد مجبور شدم پسرش رو ساکت کنم در اون موقع بود که به ذهنم رسید موادم رو در ساک پسرش بذارم.
دهان فخری از تعجب باز مانده بود، اما ژاله همچنان ادامه می داد.
– فکر کردم با وضعی که داره از بازرسی معاف میشه، برای همین در اولین فرصت مواد رو تو ساک پسرش گذاشتم اما همه محاسباتم غلط از آب در اومد و توی اولین ایست بازرسی بهش گیر دادن و من دزدی شده بودم که زده بود به کاهدون.
بدن فخری یخ زد. به یاد آه و ناله های غزاله که افتاد ناگهان از کوره در رفت و بنای پرخاش را گذاشت. ژاله از رفتار ناگهانی فخری متعجب و گیج شده بود. فالی مداخله کرد و گفت:
– چه خبره فخری الان همه میریزن تو سلول.
فخری چاره ای جز سکوت نداشت. سرش را میان دستانش گرفت و در گوشه ای ایستاد و با لحن شماتت باری گفت:
– خب! بعدش چی شد؟
ژاله بار دیگر با صدای محزونی گفت:
– ترسیده بودم فکر رویارویی با صاحب جنس تنم رو می لرزوند. برای همین بین راه پیاده شدم و با اولین وسیله به کرمان رفتم. وسط راه سیرجان پیاده شدم و فکر کردم چند روزی اونجا باشم و بعد در یه فرصت مناسب برگردم شیراز، اما به دام شهین افتادم و صید تیمور شدم.
ژاله بار دیگر به گریه افتاد، به چشمان فخری زل زد و گفت:
– از کشتن تیمور پشیمون نیستم، اما فکر غزاله داره دیوونم می کنه
فصل 19
احساس گرمایی مطبوع روی گونه ها وادارش کرد تا پلکهایش را باز کند. وقتی چشم گشود از دیدن یک سقف بالای سرش به وجد آمد و لبخندی از روی رضایت بر لبـ ـانش نشست. نگاهش در اتاق چرخ خورد، یک اتاق روستایی با حداقل امکانات بود.
در وسط اتاق بخاری گازوییل سوزی روشن بود که لوله دودکش آن از سقف خارج می شد. به زحمت نیم خیز شد، همان چند لحظه هوشیاری کافی بود تا تمام وقایع را به خاطر بیاورد، اما آنقدر ضعیف و بی رمق بود که برای بررسی موقعیت، توان برخاستن نداشت و دوباره از حال رفت. وقتی بار دیگر چشم باز کرد، پیرمردی با محاسن سفید، در حالیکه دستار سفیدی به دور سر پیچیده بود و لباسی سر تا پا به همان رنگ به تن داشت بر بالینش دید. شاید هم فکر کرد اهل بهشت شده است.
پیرمرد مرهم بر زخم پیشانیش گذاشت، کیان به آرامی سلام کرد و پیرمرد با لهجه ای غلیظ علیکش را با چاشنی لبخند نثار کرد و گفت:
– خوب با مرگ دست و پنجه نرم کردی. تو خیلی قوی هستی.
کیان نیم خیز شد و در رختخواب نشست. نگاهش سرشار از قدردانی بود، گفت:
– شما رو به زحمت انداختم. ممنون.
پیرمرد او را وادار به خوابیدن کرد و گفت:
– نه، بلند نشو، حالا خیلی زوده، تمام بدنت مجروحه، انگار شکنجه شدی. با این زخم و عفونت خیلی کاره که زنده موندی.
کیان در فکر یافتن جوابی قانع کننده سکوت کرد و پیرمرد ادامه داد.
– لهجه ایرانی داری! اینجا چه کار می کنی؟
افکار کیان هنوز متمرکز نشده بود که یادآوری غزاله باعث شد تا بدون توجه به پرسش پیرمرد، سراسیمه شود. در حالیکه نمی دانست به چه عنوان از احوال غزاله مطلع شود با کمی مِن و مِن، با نگرانی پرسید:
– حالِ …. حالِ زنم چطوره؟
پیرمرد که عبدالنجیب نام داشت، لبخندی زد و گفت:
– تبش قطع شده. زخمش هم روبراهه.
– کجاس؟ می خوام ببینمش.
– سرای زنانه است. خیالت امن.
کیان پافشاری را جایز ندانست و با اصرار عبدالنجیب به استراحت پرداخت. خودش هم نمی دانست دو شب و دو روز متوالی در خواب بوده است، در غیر این صورت رفتن را بر ماندن ترجیح می داد و وقت را از دست نمی داد.
صبح روز سوم کاملا سرحال و قبراق به نظر می رسید، بستر را رها و لباسهایش را که زنان عبدالنجیب شسته بودند به تن کرد و از اتاق خارج شد.
بیرون در مبهوت ایستاد، امتداد وسعت نگاهش سبز بود. گندمزار در اوایل فصل بهار چه زیبا زمین را به زمرد سبز خود آراسته بود.
نگاهش به اطراف چرخ خورد. زمین نم خورده از باران، درختان شکفته که در امتداد نهر آب صف بسته بودند، روحش را نـ ـوازش داد. ریه هایش را از هوای تازه پر کرد و قدمی جلوتر گذاشت.
در حالیکه بدنش را کش و قوس می داد، نگاهش به عبدالنجیب که در کنار سگ گله ایستاده و نظاره گر بازی فرزندانش بود، افتاد. نگران غزاله بود با گامهای شتاب زده جلو رفت و سلام کرد و طبق خلق و خوی ایرانی ها زبان به تشکر گشود.
– نمی دونم چطور می تونم زحمتهای شما رو جبران کنم.
– بنده خدا هستی و محتاج کمک بودی، من فقط دریغ نکردم. دینی به گردنم نداری برادر.
– شما روح بزرگی داری.
– برو استراحت کن. وقت برای تشکر زیاده.
کیان که برای دیدار غزاله و احوالپرسی از او بیرون زده بود، بی قرار و شکیبا به مِن مِن افتاد و گفت:
– اگه بشه… می خوام…. اگه اشکال نداره….
– هان! دلت برای زوجه ات تنگ شده، نه؟
کیان شرمسار سر به زیر انداخت و عبدالنجیب به سمت چپ که سه اتاقک در یک ردیف کنار هم بنا شده بود، حرکت کرد. درب هر سه اتاقک رو به کشتزار باز می شد. عبدالنجیب گفت:
– خاطرش خیلی می خوای؟ اما عجولی پسر! مرد که نباید اینقدر بیتاب باشه.
کیان پاسخی برای او نداشت، زیرا هنوز به احساسی که میهمان قلبش شده، فکر نکرده بود، از این رو بی کلام به دنبال او روان شد.
وقتی عبدالنجیب به چند قدمی ساختمان رسید ایستاد و گفت:
– همین جا بمان تا صدایت بزنم.
کیان لحظاتی به انتظار ایستاد و بعد از آنکه عبدالنجیب زنان و دختران خود را از آنجا بیرون برد با سرفه و گفتن یاا… وارد شد.
نگاهش در زوایای اتاق چرخ خورد و روی غزاله که در خواب بود ثابت ماند. با دیدن او گویی آسوده خاطر شد، بر بالینش نشست و به آرامی گفت:
– هدایت.
کیان به یاد طلوع خورشید افتاد. با گرمی تابش اشعه کهربایی از آن چشمان زیبا لبخندی زد و سلام کرد. غزاله گویی پس از مدتها چهره آشنایی یافته است لبخندی دلنشین زد و نشست و با شعفی که در کلامش هویدا بود گفت:
– شما اینجایی ! سلام.
کیان آهنگ کلامش را به محبت آمیخته کرد و گفت:
– تو منو ترسوندی…. فکر کردم از دست دادمت.
– کیو؟ غزاله رو با مجرم امانتی رو!
کیان با خاطری آزرده احساسش را در لبخندی تلخ نشان داد و پس از مکث کوتاهی گفت:
– خوشحالم که خوبی. حالا با خیال راحت می تونم برم و…
– کجا!؟
– خودت خوب می دونی کجا. من باید یه تلفن پیدا کنم. توی این روستا که تلفنی نیست. این طور هم که شنیدم تا شهر دو روز راهه.
– تو می خوای من رو اینجا تنها بذاری!؟
– اینجا امن ترین جاییه که سراغ دارم. تو که نمی خوای دوباره تو کوه و کمر گرفتار بشی، می خوای؟
– نه.
– پس همین جا بمون. اگه سلامت برگشتم تو رو با خودم می برم.
– و اگه برنگردی؟
– با عبدالنجیب صحبت می کنم. اون حتما راهی برای فرستادن تو به ایران پیدا می کنه.
و بلافاصله از جا بلند شد . غزاله او را مورد خطاب قرار داد.
– سرگرد.
کیان کلافه و عصبی مقابل غزاله زانو زد و گفت:
– ببینم! نکنه به اونا گفتی که من چه کاره ام؟
– من چیزی راجع به تو نگفتم. مطمئن باش.
کیان نفس عمیقی کشید و گفت:
– خواهش می کنم بعد از این فقط اسمم رو صدا بزن. حداقل تا وقتی توی این مملکت هستیم.
– هر چی شما بگی.
کیان انگشتش را لابلای موهایش فرو برد. معلوم بود برای گفتن حقیقت کمی خجل است. در حالیکه پوست سرش را می خاراند گفت:
– راستش… راستش من بهشون گفتم که تو همسرمی… تو به اونا چی گفتی؟
– ولی من گفتم که ما فرار کردیم.
– خب! بقیه اش؟
– می دونی! چون هردومون زخمی بودیم، خواستم چیزی گفته باشم که باورش راحت باشه. برای همین گفتم ما… ما….. ما همدیگر رو خیلی دوست داشتیم و خانوادهامون با وصلت ما مخالف بودن. گفتم که مجبور شدیم بعد از یه زد و خورد حسابی فرار کنیم.
– خوبه بد فکری نیست. اصلا این طوری بهتر شد.
کیان به قصد خروج برخاست. اما صدای پراضطراب غزاله او را در جای خود متوقف ساخت.
– من رو اینجا تنها نذار…. می ترسم.
مکث کیان برای ضربان تند قلبش بود. بدون آنکه روی برگرداند، به سرعت از اتاق خارج شد و به سراغ عبدالنجیب رفت و از او خواهش کرد تا غزاله را برای مدتی نزد خود نگه دارد، اما عبدالنجیب به علت رعایت برخی آداب و سنن مذهبی و طایفه ای زیر بار نرفت و گفت:
– من در خانه ام زن نامحرم نگه نمی دارم.
– خواهش می کنم، فقط چند روز.
– ما به رسم خودمان عمل می کنیم، اصرار نکن.
– اگه برادراش پیداش کنن، بهمون امون نمی دن.
– همین طوری فرار کردی یا عقدش کردی و بعد پا به فرار گذاشتی؟
– نه هنوز عقدش نکردم.
– پس عقدش کن و دست زنت رو بگیر و برو به امان خدا، انشاا… که پیداتون نمی کنن. من حاجی قادر رو دعوت می کنم تا شما رو عقد کنه.
کیان به فکر فرو رفت. انگار مالکیت غزاله آرزویی بود که از خدا می خواست. در حالیکه به عکس العمل غزاله فکر میرد، با اجازه به سمت اتاق غزاله رفت.
غزاله در حالیکه یک دست لباس خوش دوخت افغانی به رنگ قرمز پوشیده بود، در آستانه در ظاهر شد و با دستپاچگی پرسید:
– چی شد؟ کی میری؟ من رو با خودت می بری؟
– برای همین اینجام.
غزاله با شعف دستها را به هم کوبید و گفت:
– تو رو خدا راست میگی؟
– دروغم چیه! ولی…
چشمهای کیان به دنبال راه فرار بود. سر به زیر انداخت و گفت:
– من … من برای بردنت شرط دارم.
– چه شرطی؟
– شما… یعنی تو… تو…. تو باید به من محرم بشی.
غزاله جا خورد. خودش را جمع و جور کرد و ابروانش را درهم گره کرد و گفت:
– که چی بشه؟
کیان برای غیظ کردن فرصت را غنیمت شمرد،چون گفت:
– مثل اینکه یادت رفته! تو مجبورم کردی بیشتر راه رو ….
کیان سکوت کرد، گونه های غزاله از شرم سرخ شد و در حالیکه عقب عقب خود را درون اتاق پناه می داد، گفت:
– باشه. پس من همین جا می مونم. تو برو.
– ولی تو نمی تونی اینجا بمونی.
– چرا!؟
– چون عبدالنجیب موافقت نکرد.
– دروغ میگی!
– هرطور دوست داری فکر کن. یا با من محرم میشی و دنبالم راه می افتی، یا اینجا می مونی و محرم عبدالنجیب یا یکی از پسرهاش میشی و تا آخر عمر همین جا زندگی می کنی.
غزاله به شدت عصبانی شد. تنفسش تند و نا منظم بود و قفسه سیـ ـنه اش به شدت بالا و پایین می رفت.
کیان به خوبی می توانست احساس تنفر او را درک کند. از دست خودش و او کلافه بود، با این وجود با یه اولتیماتوم در پی شنیدن جواب غزاله گفت:
– من تا نیم ساعت دیگه از اینجا می رم. بهتره تصمیم بگیری. در ضمن می خوام یه جواب قطعی و دائمی بشنوم.
غزاله متوجه منظور کیان نشد. او منظور کیان را از کلمه دائم درک نکرد….. اما در مقابل التیماتوم کیان ابرویی بالا داد و ساکت ماند.
کیان از بی اعتنایی غزاله عصبانی شد و به سرعت به سمت کشتزار رفت. حال عجیبی داشت، چنان در خودش فرو رفته بود که وقتی عبدالنجیب دست روی شانه اش نهاد مثل فنر از جا پرید.
– ترسیدی؟ ببخش پسرم.
– مهم نیست. با من کاری داشتی؟
– عبدالحمید رو فرستادم پی حاج قادر. تا یکی دو ساعت دیگه اینجاست. نمی خوای حاضر شی؟
چهره کیان درهم رفتو هاله ای از غم چشمانش را پوشاند. عبدالنجیب با مشاهده چهره او پرسید:
– هان! چیزی شده؟
کیان با التماس سری تکان داد و گفت:
– بذار اون اینجا بمونه.
– من نمی تونم این اجازه رو بدم. یعنی آداب و رسوم ما اجازه نمیده.
– ولی من هم نمی تونم اون رو با خودم ببرم، خیلی خطرناکه…. خواهش می کنم.
– ماندن اینجا فقط یک راه داره، آن هم محرم شدن اوست.
– چی؟! شوخی می کنی!! اینطوری که برای همیشه اینجا موندگار میشه! ما برای رسیدن به هم فرار کردیم . چی داری میگی حاجی!!!
– راه دیگری نداره.
– میرم با او حرف بزنم. باید تصمیم گیری کنیم.
تنفس تند کیان نشان از اعصاب به هم ریخته او داشت. غزاله به محض مشاهده او اخم کرد و با ترشرویی گفت:
– اگه می خوای بری خدا به همراهت.
– فکرهات رو خوب کردی؟ وقتی برم دیگه پشیمونی فایده ای نداره.
غزاله حتی سر سوزنی به فکر خود راه نداد که رفتار کیان از یر احساس و علاقه اش می باشد. از این رو با دهان کجی گفت:
– برای تو چه اهمیتی داره؟
– تو یه امانتی، من…
– فکر می کنی اگه من رو اینجا بذاری . ترفیع درجه ات رو از دست میدی، درسته؟
– کسی به خاطر سرکار علیه به من درجه نمیده.
چشمهای غزاله که بسته شد و رو گرداند، کیان کمی لحنش را ملایم تر کرد و گفت:
– غیرتم اجازه نمی ده که….
– غیرتت رو واسه خودت نگه دار.
– حالا چه کار می کنی، آره یا نه؟
چهره غزاله برافروخته شد. با عصبانیت گفت:
– نه.
وقتی کیان سر به زیر شد، غزاله ادامه داد.
– می دونم که مرد با ایمان و درستکاری هستی و بهتر از خودت می دونم که برای پرهیز از برخوردهای اجتناب ناپذیری که ممکنه پیش بیاد، می خوای صیغه محرمیت بخونی، اما من از این کلمه بدم میاد. دوست ندارم شخصیتم بیش از این زیر سوال بره. اگه اینجا بمونم و زن یه مرد افغانی بشم، خیلی بهتر از اینه که مثل یه آشغال دنبالت راه بیفتم و تو مدام دماغت رو بگیری که نکنه بوی گند یه مجرم خفه ات بکنه.
و قبل از هرگونه عکس العملی از سوی کیان، از مقابل چشمان متعجب او گریخت و به اتاق پناه برد. غزاله بی حوصله گوشه اتاق نشست و زانوی غم بغـ ـل گرفت. مدتی را هم گریه کرد، اما با گذشت زمان به دلشوره افتاد: ( اگر کیان می رفت؟ ) این سوالی بود که ذهن مغشوشش را درگیر کرده بود.
در این چند روز، در تمام لحظات سخت و طاقت فرسا و در همه حال کیان را یک افسر خشن و بداخلاق یافته بود و با وجود کمک های بی شائبه او و حتی نجات مکرر جانش، جز تنفر چیزی از او به دل خود راه نداده بود و حالا دلش نمی خواست محرم کسی باشد که فکر می کرد متقابلا از او متنفر است. با این حال فکر زندگی ابدی با یک مرد افغانی و مهم تر از آن زندگی در کشوری بیگانه که بدون شک هرسال یک زن جدید هوویش شود، لرزه بر اندامش می انداخت.
با افکار ضد و نقیض از جای برخاست و از ورای پنجره چشم به بیرون دوخت، شاید کیان را بیابد، ولی اثری از او نیافت. کلافه و سردرگم بارها قصد خروج کرد، اما غرورش مانع از انجام این تصمیم شد. آنقدر پای پنجره ایستاد تا چشمش به عبدالحمید فرزند نوجوان میزبانش افتاد که به اتفاق پیرمرد ریش سفیدی که حدس زد باید عاقد باشد، داخل اتاق عبدالنجیب شد و لحظاتی پس از آن کیان سراسیمه و اسلحه به دوش خارج گشت و پس از نیم نگاهی به ساختمان زنان، عبدالنجیب را در آغـ ـوش کشید و با تشکر و خداحافظی سر به زیر انداخت و راهی را که پیرمرد نشانش داد در پیش گرفت.
اشک در چشمان غزاله جمع شد، بدنش آشکارا می لرزید. وحشتی مبهم وجودش را فرا گرفت. دیگر تردید جایز نبود. بی تامل در را گشود و بی محابا در حالیکه دو طرف پیراهن بلند و سنگینش را بالا گرفته و اشک مجال کلامش را بریده بود، شروع به دویدن کرد. وقتی به نزدیکی کیان رسید که همچنان به راه خود ادامه می داد، کاملا از نفس افتاده بود. با این حال و با هر زحمتی بود برای اولین بار او را به نام صدا کرد: ( کیان ).
کیان با شنیدن صدای زیبای غزاله متوقف شد، اما گویی قلبش ایستاده بود. نفس در سیـ ـنه اش حبس شد و با کمی درنگ به سمت صدا چرخید.
غزاله با چشمان خیس در مقابلش ایستاده بود و ملتمسانه او را می نگریست.
این اولین بار بود که خود را در چنین موقعیتی می دید. چشمان خیس غزاله گویی خنجری بود که در جگرش فرو می رفت.
چندگام فاصله را با قدمهای تند خود پر کرد. نگاه نگرانش را در اعماق چشمان غزاله دوخت و پرسید:
– چیزی شده؟ چرا گریه می کنی؟
غزاله مثل به ها لب برچید و ناگهان در حالیکه خود را روی زمین رها می کرد، بنای گریه را گذاشت.
کیان دست و پایش را گم کرده بود. فکر کرد با ملایمت گریه غزاله را بند آورد. مقابل او زانو زد و با مهربانی گفت:
– نگاش کن! مثل بچه ها می مونه! این کارها چیه زن!
غزاله سر بالا گرفت و چشمان ترش را به چشمان او دوخت و گفت:
– تو رو خدا من رو با خودت ببر. هر چی…. هر چی بگی قبول می کنم. فقط … فقط من رو از اینجا ببر.
کیان چشم بست. احساس کرد بیش از این طاقت دیدن ناراحتی غزاله را ندارد. نگاه مظلوم او وجودش را به آتش می کشید. به ناگاه برخاست و گفت:
– بلند شو لباسات رو عوض کن. ما با هم میریم.
– پس شرطت چی؟
– فراموش کن. بلند شو.
غزاله اشکهایش را پاک کرد و با لحن مظلومانه ای گفت:
– نه، تو راست میگی. اینطوری برای هر دومون بهتره.
با آنکه کیان از خدایش بود اما برای آنکه غزاله را تحت فشار قرار دهد، پرسید:
– مطمئنی؟
– آره.
– ولی اگه زنده برسیم ایران و تو قصد داشته باشی که ازدواج کنی و یا با منصور آشتی کنی باید اول از من طلاق بگیری.
کیان مکثی کرد و با لبخندی افزود:
– البته اگه من طلاقت بدم.
غزاله به هیچ وجه به عمق کلام کیان فکر نکرد. با خود فکر کرد که او قصد مزاح دارد، برای همین گفت:
– باشه. هر چی تو بگی من همون کار رو می کنم.
– می خوام از ته دلت بله بگی، نه از ترس اینجا موندن و یا اجبار با من همراه شدن. خودت می دونی اگه عقد با رضایت قبلی نباشه باطله.
– قول میدم.
کیان در حالیکه سعی داشت خوشحالی غیرقابل وصف خود را پنهان کند گفت:
– پس عجله کن که راه طولانی در پیش داریم.
برای کیان لحظات هیجان انگیزی بود او به راستی خود را داماد قلمداد می کرد و هر لحظه به احساسش اجازه بروز می داد. اما غزاله اندیشه ای جز فرار از آن جهنم سبز در ذهن خود نداشت.
دقایقی بعد حاج قادر صیغه عقد را جاری و آن دو نفر را شرعا زن و شوهر اعلام کرد.
غزاله در جمع زنان عبدالنجیب حاضر و پس از تشکر از محبتهای بی دریغ آنها، با خداحافظی گرم، به همراه کیان روان شد.
در طول راه هر دو سکوت کرده بودند، گویی هیچ یک از آن دو جرئت حرف زدن نداشت. فقط گه گاه کیان می ایستاد تا غزاله فاصله اش را کمتر کند. این وضع همچنان ادامه داشت تا آنها از دِه بعدی نیز گذشتند.
به توصیه عبدالنجیب لباس افاغنه را بر تن کرده بودند تا از بعضی خطرات در امان بمانند. در حال گذشتن از مزارع بودند که غزاله با کنجکاوی پرسید:
– اینها گندم نیست! تو می دونی چیه؟
– خشخاش.
– پس خشخاش اینه که روی نون می پاشن.
– روی نون که چه عرض کنم! روی جون می پاشن.
– یعنی چی؟
– یعنی تو نمی دونی از خشخاش چه محصولی به دست میاد؟
– نه! از کجا بدونم!
– واقعا که! اینو یه بچه کلاس اولی هم می دونه.
– نمیشه بدون متلک انداختن جواب بدی؟
کیان لحظه ای درنگ کرد. قیافه مضحکی به خود گرفت و گفت: ( تریاک ). و دوباره به راه افتاد.
– واای! خدای من! محصول تمام این مزارع تبدیل به تریاک میشه! مگه چه خبره؟
– خبر سلامتی… مردم افغانستان جز کشت خشخاش کار دیگه ای ندارن.
– برای همینه که اینقدر بدبختن و هیچ وقت هیچی نمی شن.
– شاید بزرگترین دلیلش این باشه.
– شاید!!!؟ من مطمئنم، وقتی نفرین یه مشت مادر که دسته گلهاشون رو به دست این ماده لعنتی پرپر می بینن دنبالشون باشه، وقتی نفرین من و امثال من دنبالشون باشه، هیچ وقت نمی تونن خوشبختی رو لمس کنن.
کیان لاقید شانه ای بالا انداخت و گفت:
– یالا عجله کن داره غروب میشه. باید خودمون رو به ده بعدی برسونیم. تا اونجا یه فرسخ راهه دختر.
غزاله با نفرت نگاهش را به مزارع دوخت و در حالیکه آرزو می کرد تمام این کشتزارها از بین بروند، به دنبال کیان به راه افتاد، غافل از اینکه نگاههای هرزه ای با هـ ـوسهای شیطانی در تعقیبش می باشند.
چند لحظه بعد جیغ کوتاه غزاله کیان را با اضطراب متوقف ساخت. غزاله نقش بر زمین بود. خنده ای بر لبـ ـهای کیان نشست و با چند گام بلند خود را به او رساند و کنارش زانو زد و دست او را میان دستهای گرم خود گرفت و گفت:
– بذار کمکت کنم.
اما غزاله به تندی دستانش را پس کشید و گفت:
– لازم نکرده. خودم می تونم درشون بیارم.
نگاه کیان سرزنش داشت. بار دیگر دست غزاله را گرفت و گفت:
– لجبازی نکن.
اما غزاله با ضرب دستش را بیرون کشید که این عمل باعث عصبانیت بیش از حد کیان شد و بدون توجه به غیظ و اخم او ابروانش را درهم کشید و دست غزاله را بار دیگر در دست گرفت و شروع به درآوردن خارهای ریز و درشت فرو رفته در آن کرد.
غزاله در سکوت خود به چهره عصبانی و مردانه کیان خیره شد. دلش آرزویی کرد: ( کاش منصور یه ذره از مردونگی های تو رو داشت ).
کیان نگاهی به غزاله کرد و با کنایه گفت:
– انگار از کوه و کمر راحت تر بالا می ری تا زمین صاف.
– پام پیچید. خب، چیکارکنم.
– حواست رو جمع کن. اگه دست و پات بشکنه وبال گردنم میشی.
– ایش… بداخلاق.
کیان برخاست و با یک حرکت غزاله را از جا کند و گفت:
– همینی که هست. آش کشک خالته.
– خدا رو شکر من خاله ندارم.
کیان خنده کنان راه افتاد.
– ولی من دارم. اون هم یه خاله که خوابهایی برام دیده.
غزاله لبخند شیطنت باری زد و گفت:
– اِ…. دختر داره؟
– دیگه کم کم داشتم خر می شدم که بگیرمش.
– پس زن نداری، نامزد داری. من رو هم توی عروسیت دعوت می کنی؟
– من چند بار باید شما رو توی عروسی خودم دعوت کینم!؟
– خب، بستگی به این داره که چند بار بخوای ازدواج کنی.
– همون یه بار هم که ازدواج کردم واسه هفتاد و هفت پشتم بسه. یه زن بداخلاق و نق نقو نصیبم شده که نگو و نپرس.
– پس تو با وجود زن، قصد تجدید فراش داری؟
– گیر عجب خنگی افتادم… مثل اینکه یادت رفته من همین چند ساعت پیش متاهل شدم و سرکارعلیه هم در عروسیم شرکت داشتی.
غزاله قیافه مضحکی به خود گرفت. پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– بی مزه.
اما کیان بازوی او را با خشونت گرفت و به سمت خود کشید و چشمانش را در چشم او بُراق کرد و گفت:
– مسخره تویی که حالیت نیست که من شوهرتم.
غزاله مثل تکه ای یخ وا رفت.کیان رهایش کرد و به راه خود ادامه داد. غزاله لحظاتی بعد، در حالیکه به او و حرفهایش فکر می کرد، به راه افتاد.
خورشید آرام آرام غروب می کرد. کیان عجول بود و برای رسیدن به مقصد مورد نظر جلوتر از غزاله تند تند گام بر می داشت و هر از گاهی غرولندکنان غزاله را ترغیب به عجله می کرد.
اما غزاله توان و نیروی کیان را نداشت و در حالیکه نق می زد، مدام برای استراحت می ایستاد. در یکی از این توقف هایش بود که ناگهان مشاهده کرد که کیان مورد حمله دو نفر که صورت های خود را در دستمال پیچیده بودند، قرار گرفت و قبل از آنکه فرصت هرگونه عکس العملی بیابد نقش بر زمین شد.
صدای فریاد غزاله در دل صحرا پیچید. لحظاتی بعد ناامید از پاسخ کیان و هراسان از یورش مردان نقاب دار پا به فرار گذاشت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که مرد قوی هیکلی پنجه در پنجه در لباسش انداخت و او را متوقف کرد.
غزاله مثل گنجشکی بال بال می زد، مرد ناشناس بی رحمانه او را روی زمین پرتاب کرد و به او نزدیک شد. غزاله با داد و فریاد، چنگ و ناخن در صورت مرد کشید. دستمال از چهره مرد کنار رفت و صورتش در اثر کشیده شدن ناخن خراشیده شد. مرد با احساس درد کمی نیم خیز شد و سیلی محکمی در گوش غزاله خواباند. خون از گوشه لب غزاله سرازیر شد اما در همین فرصت کوتاه استفاده کرد و لگد محکمی میان دو پای مرد کوبید.
مرد هرزه که شعله های شهـ ـوت در وجودش زبانه می کشید ناله سر داد و روی زمین ولو شد.
غزاله بی درنگ برخاست و با سرعت به سمت کیان دوید، اما نفر دوم بین راه به او رسید و چنان ضربه ای زد که غزاله با صورت نقش بر زمین شد. از شدت ضربه گیج و منگ شده بود و توانایی هیچ عکس العملی را نداشت.
مرد دوم با خنده های شیطانی بالای سرش ایستاد و به ناگاه قهقهه ای پیروزمندانه ای سر داد ولی قبل از آنکه به هدف پلیدش برسد قنداق اسلحه کیان بر فرقش فرود آمد و بیهوش در کنار غزاله روی زمین افتاد.
کیان خم شد و موهای مرد را در دست گرفت و او را به گوشه ای پرتاب کرد. برای کشیدن گلنگدن معطل نکرد و لوله تفنگ را به سوی مردی که از درد به خود می پیچید نشانه رفت.
مرد که ضارب کیان نیز بود از ترس دردش را فراموش کرد و دستها را بالا برد و به علامت تسلیم روی سرش گذاشت. کیان، هوایی شلیک کرد و مرد با وحشت پا به فرار گذاشت.
کیان با اطمینان از دور شدن او بر بالین غزاله نشست و سر او را به زانو گرفت.
گونه غزاله خراشیده و در گوشه لبش خطی از خون کشیده شده بود. از سر خشم دندانهایش را به هم سایید و در حالیکه با لبه آستین خون را از لب او پاک می کرد در اوج نگرانی، اما با محبت گفت:
– جایی از بدنت درد نمی کنه؟
غزاله هنوز وحشت زده به نظر می رسید و قادر به پاسخگویی نبود.
کیان فکر کرد زبان او از ترس بند آمده است، بنابراین او را وادار به نشستن کرد و برای تسلی گفت:
– چیزی نیست…. همه چیز تموم شد. دیگه دلیلی برای ترس وجود نداره.
دست و پای غزاله به شدت می لرزید. با وحشت نگاهی به ضاربش که هنوز روی زمین ولو بود انداخت و در حالیکه به او اشاره می کرد با لکنت گفت:
– اون اون آشغال…. می خواست. من…. من….
و به گریه افتاد. کیان سر او را نـ ـوازش کرد و گفت:
– هیش هیچی نگو. آروم باش….
و در حالیکه به غزاله کمک می کرد تا بلند شود، ادامه داد.
– پاشو باید زودتر از اینجا دور بشیم و خودمون رو به ده بالایی برسونیم، والا ممکنه با عده بیشتری برگردن.
غزاله با شنیدن این جمله سراسیمه از جای جست و گوشه لباس کیان را گرفت و شانه به شانه او ایستاد و در حالیکه هر لحظه از شدت ترس، خود را بیشتر به اومی چسباند راه باقی مانده را در پیش گرفت.
کیان که می دانست غزاله بیش از حد وحشت کرده است در حالیکه تمام توجهش به اطراف بود تا بار دیگر غافلگیر نشوند، دست او را میان دست خود گرفت و با دلداریهای مکرر او را دعوت به آرامش کرد.
چند ساعت به این منوال گذشت تا اینکه در اواسط شب، نور ضعیفی از جانب دهکده نمایان شد.
کیان با شعف به سمت ده اشاره کرد و گفت:
– دیگه نترس. تا چند دقیقه دیگه می رسیم. ببین! اون نور رو می بینی، دهکده همون جاست.
غزاله نفس عمیقی کشید و کیان لحن گزنده ای به خود گرفت و گفت:
– بُرقع رو بکش روی صورتت، دیگه نمی خوام کار دستم بدی.
– منظورت چیه؟!!!!!
– منظوری نداشتم. فقط بهتر می دونم صورتت رو از نامحرم بپوشونی تا هر دومون در امان باشیم.
غزاله با وجودی که دلخور شده بود، بُرقع را که نوعی روبنده مخصوص زنان افغانی است، روی صورت خود کشید