بدون دیدگاه

رمان آسمان دیشب آسمان امشب پارت 5

4.2
(9)

 

با رسیدن سفارش شام، کیانا از جا بلند شد، اما علی رضا با اخمی مصنوعی او را به نشستن دعوت کرد و از من کمک خواست. همزمان با برداشتن فویل از روی ظرف جوجه، سرم را بالا گرفتم و دیدمشان. کیانا با صدا خندید و وحید خم شد. لبانش را روی لبان کیانا گذاشت و دستش را به دور کمرش حلقه کرد.

ـ خانم دید زدن ممنوع.

با اخم به چهره ی خندان علی رضا خیره شدم و گفتم:

ـ من کسی رو دید نمی زدم.

چهره ی جدی به خود گرفت و گفت:

ـ نمی خوای امتحانش کنی؟

امتحان؟ چشمانم از تعجب گرد شد! نگاهش روی لبانم ثابت مانده بود. حتی فکر بوسیده شدن، لمس شدن و آن قدر نزدیک بودن، باعث می شد بلرزم. نگاهم به سمت لبانش کشیده شد. نه، اگر حتی قصد این کار را داشت، می توانستم … حرکت بعدی اش صدای ذهنم را ساکت کرد.

ـ دهنت رو باز کن.

تکه جوجه ای را با دو انگشت مقابل دهانم گرفته بود. به چشمانش خیره شدم که مسیرش تا لبانم ادامه داشت و دهانم را باز کردم. گاز کوچکی به جوجه زدم. لبخندش عمیق شد و باقی مانده اش را در دهان خودش قرار داد.

ـ نظرت چیه؟ خوش مزه ست.

به زحمت تکه جوجه را فرو دادم و به او پشت کردم. نفسم را بی صدا از سینه بیرون دادم و صدای خنده ی آرامش را شنیدم. سر به سرم گذاشته بود و من خیلی راحت بازی خورده بودم. لبم را گاز گرفتم و فویل را میان انگشتانم مچاله کردم. صدای خنده اش بلند تر شد.

ساعت از دوازده گذشته بود که کیانا و وحید برای رفتن از جا بلند شدند.

وحید دستش را به دور کمر کیانا حلقه کرد و گفت:

ـ دو هفته ی دیگه، جمعه، سالگرد ازدواجمونه. تصمیم داریم یه جشن بگیریم. خوشحالم می شیم شما هم …

کیانا با لبخند گفت:

ـ ممنون آقا علی رضا، واقعا شب خوبی بود.

قدمی عقب گذاشتم و گفتم:

ـ خداحافظ.

چرخیدم و بی توجه به علی رضا که صدایم می زد، به اتاق خواب رفتم. وحید می خواست من و علی رضا را با هم به جشن سالگرد ازدواجشان دعوت کند، اما کیانا نمی خواست. کیانا مرا می شناخت.

چند ضربه ی آهسته به در خورد و در باز شد.

ـ می تونم بیام تو؟

از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد لباس ها رفتم. باید لباس عوض می کردم و می خوابیدم. فردا برنامه ی فشرده ای داشتم.

ـ ممنون به خاطر همه چیز.

صدایش خیلی نزدیک بود. نزدیک تر از چیزی که انتظارش را داشتم.

گفت:

ـ می خوام لمست کنم. تمام شب می خواستم لمست کنم.

و دستانش روی پهلوهایم نشست. لرزیدم. می توانستم حرارت دستانش را احساس کنم.

ـ خیلی خوشگل شده بودی.

حرکت آرام انگشتانش، نفسم را بند آورد. یک قدم به جلو برداشتم و چرخیدم. به چشمانش خیره شدم. نور و رنگ. قدمی به عقب گذاشت و لبخند زد.

گفت:

ـ کیانا رو فرستادم رفت، ولی کلی ظرف کثیف توی آشپزخونه انتظارمون رو می کشه.

ـ چی؟ واقعا انتظار داری با این خستگی ظرف هم بشورم؟

صدای خنده اش بالا رفت و گفت:

ـ نه، ولی بیا می خوام یه چیزی رو نشونت بدم.

وقتی بیرون رفت، سریع لباس عوض کردم. نمی توانستم بگویم شب خوبی را پشت سر گذاشتم، ولی به اندازه ای که فکر می کردم، بد نبود. برایم تداعی کننده ی دوازده آبان هایی بود که تنها گذرانده بودم، برایم پر بود از خاطره هایی که با پدرم پشت سر گذاشته بودم. خنده ها و شوخی های علی رضا خوب بود. رفتن حامد و ناراحتی اش بد بود. کیک بد بود، اما تیر و ناهید سهم من از آن، خوب بود. گل و کادوهای باز نشده ی روی میز هم بد بود.

از اتاق که بیرون رفتم، علی رضا با لبخند، سینی پر از لیوان را به دستم داد و ظرف میوه را برداشت. پشت سرش به آشپزخانه وارد شدم.

ـ راستی کار این وحید چیه؟ خیلی پسر باحال و خوش مشربیه.

شانه بالا انداختم. سینی را روی میز گذاشتم. به سمتم چرخید و با چهره ای جدی نگاهم کرد. زیر نگاه خیره اش احساس خوبی نداشتم.

ـ چرا این طوری نگاه می کنی؟

لبخند کمرنگی بر لب آورد. لبخندش به اندازه ی لبخند حامد، غمگین بود. سرش را تکان داد و در ماشین ظرفشویی را باز کرد.

گفت:

ـ کمکم می کنی؟ باید ظرف ها رو این تو جا بدیم. این طوری مجبور نیستیم تا صبح ظرف بشوریم.

بشقابی را درون ماشین جای داد و ادامه داد:

ـ اون شام پنج شنبه ها، شستن ظرف هاش رو هم شامل می شد.

با صدا خندید و گفت:

ـ اگه بدونی من چقدر قابلمه شستم! از قاشق چنگال شستن خیلی بدم میاد.

لیوانی را به دستش دادم و گفتم:

ـ کیک خیلی خوب بود.

ـ این یه تشکره؟

شانه بالا انداختم و لیوان دیگری را به سمتش گرفتم.

ـ می تونی این طوری فکر کنی.

ـ واقعا ترجیح میدم این طوری فکر کنم.

لیوان را از دستم گرفت و گفت:

ـ حرف بزنیم؟

ـ ما داریم حرف می زنیم.

گفتم ما داریم حرف می زنیم، ولی می دانستم این حرف زدنی که می گوید، متفاوت است. می خواست بپرسد، می خواست سوال کند و من نمی خواستم جواب بدهم، من حتی نمی خواستم سوال هایش را بشنوم.

ـ می دونی که منظورم چیز دیگه ای بود.

لیوان را درون ماشین ظرفشویی گذاشت. دو بشقاب را به دستش دادم.

ـ کیانا بهم گفت، تو با کارهات نشونم دادی، اما نمی دونم چرا … بگو، چرا از تولد …

چنگال را به سمت صورتش گرفتم و به چشمانش خیره شدم. قهوه ای چشمانش تیره تر از هر زمان دیگری به نظر می رسید. نمی توانستم ریتم آرام نفس هایم را حفظ کنم. هوا با سرعت درون ریه هایم جمع می شد. کنترل نفس های سطحی و نامنظمم را نداشتم. چرا تمامش نمی کرد؟ چرا سعی داشت خاطراتی که برایم بی ارزش شده بودند را دوباره به یاد بیاورم؟ نمی خواستم، هیچ چیز نمی خواستم. چرا ساکت نمی شد؟

ـ هیچی نگو علی رضا. نمی خوام. تمومش کن.

ـ نه، چرا باید تمومش کنم؟ این طوری زندگی کردن رو تا کی می خوای ادامه بدی؟

چنگال را چنان محکم به کف سرامیکی آشپزخانه پرت کردم، که دوباره برگشت و با شدت به انگشت اشاره ام برخورد کرد. درد از نوک انگشتم با سرعتی باور نکردنی به ستون فقرات رسید و پشت سرم متوقف شد. دندان هایم را به هم فشار دادم و قدمی به عقب گذاشتم. مچ دستم را گرفت. دستش را پس زدم. دلم می خواست فریاد بزنم. این شب قصد پایان یافتن نداشت؟ نمی توانستم درست نفس بکشم. چیزی راه گلویم را بسته بود.

ـ باشه، باشه، آروم باش. این بحث همین جا تموم شد. اجازه بده دستت را ببینم.

دلم می خواست داد بزنم. قفسه ی سینه ام درد می کرد. دستش را ابتدا بالا گرفت و بعد به آرامی مچ دستم را میان انگشتانش حبس کرد. تپش انگشت اشاره ام بیشتر شد. به آرامی با انگشت اشاره ی دست دیگرش، روی انگشتم را لمس کرد و لبخند کمرنگی روی لبانش نشست.

گفت:

ـ چیزی نشد، فقط ضرب دیده. الان بوسش می کنم تا خوب بشه.

قبل از این که از شوک حرفی که زده بود بیرون بیایم، کمی خم شد و لبانش را روی انگشتم گذاشت. نفسم حبس شد. صدای منظم و بلند تپش قلبم را به راحتی می شنیدم. حرارت و آتش از جای بوسه اش در ثانیه ای کوتاه، در تمام وجودم پیچید. قبل از بلند کردن سرش، چشمانش را به چشمانم دوخت و من باز نور و رنگ و حرارت را در چشمانش دیدم. برخورد نفس های داغش با پوست دستم، آتشم می زد. دستم را سریع عقب کشیدم و با عجله از آشپزخانه بیرون رفتم. “نه” این کلمه بی هیچ دلیلی در ذهنم تکرار می شد و من نمی توانستم متوقفش کنم. وارد اتاق خوابم شدم. روی تخت نشستم و بالش را در آغوش گرفتم. نه، دلم می خواست داد بزنم. دلم می خواست بخندم. دلم می خواست گریه کنم. سرم را درون بالش فرو کردم. نمی خواستم نفس بکشم. نه. چرا اجازه نمی داد آرام باشم؟ دنیای من آسمان بود، چرا می خواستند خلوص این دنیا را با چیزهای دیگر از بین ببرند؟ من چیز دیگری نمی خواستم. داد زدم. صدای خفه شده ام در گوشم پیچید. سینه ام به سوزش افتاد. نمی خواستم به یاد بیاورم. نمی خواستم حس کنم. چرا تنهایم نمی گذاشتند؟ من دنیایم را دوست داشتم. من دنیای خالص خودم را می خواستم. چرا تنهایم نمی گذاشتند؟ چرا رهایم نمی کردند؟ سینه ام به سوزش افتاد. دنیای من آسمان بود. من آرامش داشتم. نه، نداشتم. من جز آسمانم چیز دیگری نداشتم. نمی خواستم نفس بکشم. سوزش سینه ام بیشتر شد. نمی خواستم نفس بکشم.

ـ چی کار می کنی دیوونه؟

صدای علی رضا همزمان با کشیده شدن بالش از زیر صورتم، در گوشم پیچید. هوا با شدت در سینه ام پیچید و سوزش سینه ام را بیشتر کرد. دستم را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و خم شدم.

ـ سارا به من نگاه کن. متاسفم، میشه آروم باشی؟ تمومش کن. می خوام لمست کنم.

ـ نه.

ـ ازت اجازه نخواستم.

بازویم را گرفت و به سمت او کشیده شدم. دستش را زیر چانه ام زد و سرم را بلند کرد. به چشمانم خیره شد. به چشمانش خیره شدم. لبخند زد. چشمانش! بازویم را رها کرد و بی آن که دستش با صورتم برخوردی داشته باشد، چند تار موی روی پیشانی ام را کنار زد.

گفت:

ـ اگه بدونی چه خورشید خوش مزه ای بود.

جا خوردم. انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم، جز حرفی که زده بود. انگشت اشاره اش به آرامی روی شقیقه ام کشیده و لبخندش عمیق تر شد. نگاهم را از چشمانش جدا کردم و خودم را عقب کشیدم.

گفتم:

ـ خستم، می خوام بخوابم.

بیشتر از خستگی و خواب، می خواستم تنهایم بگذارد. به پهلو دراز کشیدم و پلک هایم را به هم فشار دادم. سنگینی پتو را احساس کردم.

گفت:

ـ این جا می مونم تا بخوابی، بعد میرم.

گوشه ی پتو را در آغوش گرفتم و گفتم:

ـ الان برو.

بعد از مکث طولانی گفت:

ـ نه.

نفس عمیقی کشیدم. هنوز سینه ام می سوخت. هنوز حرارت لبانش را روی انگشتم احساس می کردم.

گفت:

ـ می خواستم شب خوبی داشته باشی، می خواستم لبخند بزنی، فقط همین.

چشمانم را باز کردم و گفتم:

ـ تولد گرفتن آخرین چیزیه که ممکنه خوشحالم کنه.

ـ ولی کیک منظومه ی شمسی می تونه.

دستش را بالا آورد و به نرمی گونه ام را نوازش کرد. چشمانم را بستم. چرا نمی رفت؟ نوازشم می کرد. این نوازش را نمی خواستم. البته که کیک منظومه ی شمسی خوب بود. نفس هایم منظم، آرام و عمیق بود. بوی عطرش خوب بود.

چند ضربه ی آرام به در خورد و بعد از چند ثانیه در باز شد. سرم را بلند کردم و به چهره ی حسام شفیعی خیره شدم. نگاهش برای چند ثانیه روی صورتم ثابت ماند و بعد سرش را پایین انداخت و با عذرخواهی در را بست. به شال سرمه ای رنگم که گوشه ی میز جای داشت، نگاهی انداختم.

گفتم:

ـ کجا رفتی؟ بیا تو.

در دوباره باز شد. به چشمانش خیره شدم. سرمه ای و پر نور.

ـ چی کار داشتی؟

با چند گام بلند خودش را به میز رساند و گفت:

ـ چیزی که خواسته بودید رو آماده کردم.

نگاهی به برگه هایی که به سمتم گرفته بود انداختم. دست نوشته بودند. خط خوبی داشت. برگه ها را از دستش گرفتم.

گفت:

ـ از حرف هایی که دیروز زدم منظور خاصی نداشتم.

به کلمه ی خورشید که بالای صفحه نوشته شده بود خیره شدم. همین؟ این چیزی نبود که من می خواستم.

ادامه داد:

ـ من همیشه فکر می کردم ونوس یه آقای جا افتاده باشه که خب می دونید، به نظرم باید …

نگاهم خیلی سریع از روی نوشته هایش گذشت. کلماتی آشنا و تکراری. من شجاعت می خواستم، من خلاقیت می خواستم. کلماتی تکراری و خسته کننده واقعا ناامید کننده بود.

برگه ها را درون سطل آشغال کنار دستم انداختم و میان کلامش گفتم:

ـ فکر کنم بهتره به همون تفکرات اشتباهت در مورد من ادامه بدی. خوش اومدی.

و بلند کیانا را صدا زدم.

ـ خانم مجد من که داشتم به خاطر حرف هام از شما عذرخواهی …

انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم و به چشمانش خیره شدم . “لعنتی” نتوانستم چیزی بگویم. چشمانش آسمان داشت. اگر صدای باز شدن در توسط کیانا نبود، نمی دانستم چند دقیقه و چند ساعت دیگر می توانستم محو آسمان چشمانش باشم.

ـ بله؟

گفتم:

ـ یه قهوه ی غلیظ و تلخ می خوام.

دستم را انداختم و به صفحه ی لپ تاپم خیره شدم.

گفتم:

ـ خورشید؟! این یعنی چی؟ من یه مقاله خواستم، نه مشق های خط خورده ی بیست سال قبل رو. وقتی شیش سالم بود، اطلاعاتم در مورد خورشید، از چیزی که نوشتی خیلی بیشتر بود. خراب کردی آقای حسام شفیعی.

ـ خانم مجد شما حتی یه خط از کارم رو نخوندید.

با دست به صندلی اشاره کردم. نشست. نگاهش کردم. مواظب بودم که نگاهم در نگاهش گره نخورد.

گفتم:

ـ خلاقیت، زایش، نوآوری، این چیزیه که من می خوام. چیزی که با خوندنش به هیجان بیام، نه چند تا کلمه ی تکراری و خسته کننده. خورشید؟! این چه اسمیه؟

خم شدم و برگه هایش را از درون سطل بیرون کشیدم.

ـ یه مقاله ی دست نویس؟! تو چه قرنی زندگی می کنی؟ بگیر. خورشید همون خورشیده، کلماتی که می نویسی خاصش می کنه، شگفت انگیزش می کنه. حرارتش رو با کلمات به من نشون بده. برو یه چیزی بنویس که ارزش خوندن رو داشته باشه.

کشوی سمت چپ کنار پایم را باز کردم و نسخه ی فرانسوی و بعد نسخه ی انگلیسی مجله را روی میز انداختم.

گفتم:

ـ باید کاری رو بنویسی که لیاقت چاپ شدن رو داشته باشه. به ظاهر این کاغذها نگاه نکن، وقتی مقاله ی تو میشه منبع و سورس، اون وقت ارزش پیدا می کنه.

ـ من می دونم برای چی این جام. افتخارم قراره این باشه که مقاله هام رو بخونید، کارم توی این مجله چاپ و به دو زبون ترجمه بشه، اسمم کنار اسم ونوس نوشته بشه.

از لحن محکم کلامش خوشم آمد. او می دانست چه می خواهد.

با اخم گفتم:

ـ فقط یه فرصت دیگه داری. با کوچک ترین خراب کاری، همه چیز رو از دست میدی.

ـ من لیاقتش رو دارم. از وقتی هجده سالم بود این رو می خواستم. برای داشنتش هر کاری می کنم.

به صندلی تکیه دادم و به موهایش خیره شدم. در باز شد و کیانا وارد شد. لبخند می زد.

گفتم:

ـ حالا برو بیرون. فردا صبح اول وقت مقالت باید روی میزم باشه.

از جا بلند شد. لبخند زد. حسام شفیعی. حامد خیلی چیزها در موردش گفته بود. این که تا سوم دبیرستان با تک ماده و ارفاق قبول شده و بعد دیدن رتبه ی تک رقمی اش چطور متعجبش کرده است.

خواندن مقاله ی دومش، خالی از لطف نبود. همان طور که انتظار داشتم، مقاله ی خوبی بود، ولی جای کار زیادی داشت. او باید چیزهای زیادی یاد می گرفت.

علی رضا چنگال را به دستم داد و گفت:

ـ پنج شنبه شب می خوام به شام، اون هم دستپخت خودم دعوتت کنم.

چنگال را آب کشیدم و گفتم:

ـ خوبه.

ـ پس بعد از ظهر میام دنبالت.

به نیم رخش خیره شدم. البته که جدی بود. دستم را شستم و قدمی عقب گذاشتم.

ـ منظورت توی خونه ی خودتون بود؟

ـ آره.

ـ نه.

ـ چرا؟

پشت میز نشستم و گفتم:

ـ چون خیلی زیادیم.

شیر آب را بست و گفت:

ـ یعنی چی چون خیلی زیادیم؟

دستش را با حوله ی کنار ظرفشویی خشک کرد و مقابلم نشست.

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ چون همه ی خانوادت هستن و با من و تو می شیم هفت نفر.

ـ و این هفت نفر به نظرت خیلی زیاده؟

سرم را به علامت مثبت تکان دادم. لبخند زد. لبخندش را دوست داشتم. حس خوبی بود. دستش را نشانم داد و خیلی نرم پایین آورد.

انگشتان دست راستم را میان انگشتانش گرفت و گفت:

ـ مادر و پدرم فردا ظهر برای بوشهر بلیت دارن، ده روز نیستن.

ـ خواهرت چی؟

ـ خونه ی خودشه.

ـ اگه یه دفعه بیاد؟

ـ نمیاد.

به چشمانش خیره شدم و لبخندش.

دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:

ـ باشه، ولی باید لازانیا برام درست کنی.

خندید و گفت:

ـ باشه.

علی رضا خوب بود. در واقع همه چیز خوب بود. اواخر آذر ماه بود. در این یک ماه و نیم، همه چیز خوب پیش رفته بود. حامد آرام تر و ساکت تر از قبل به نظر می رسید. از بحث و جدال های همیشگی هم خبری نبود. فایل های نهایی و اصلاح شده ی شماره ی جدید مجله را فردا صبح باید به کیانا می دادم تا به چاپخانه ببرد و البته که مقاله های حسام شفیعی میانشان جای نداشت. هنوز نتوانسته بود از آن مقاله ی خورشید، چیز مناسب و مقبولی برای من بیرون بیاورد. هر بار با بهانه و بی بهانه اجازه ی حضور در دفترم را می خواست و ایده های من را وارد مقاله اش می کرد. او دقیق بود، نکته سنج و حساس. می توانست همکار خوبی باشد. تنها چیزی که در مورد او ناراحتم می کرد، چشمانش بود. نمی توانستم به چشمانش نگاه کنم و او این موضوع را بعد از چند جلسه به خوبی متوجه شده بود. می دانست و هر بار زل می زد به چشمانم. به کیانا گفته بودم نمی خواهم ببینمش، اما گاهی روزی پنج بار با بهانه و بی بهانه تقاضای دیدارم را می کرد و کلافگی کیانا و مهدیس از حضورش خنده دار بود. او محو عنوان ونوس شده بود. ونوس؟! مگر ونوس چه داشت؟ مگر ونوس که بود؟

کار غم انگیزی بود، ولی در خانه ظرف می شستم و گاهی ظرف های چند روز را درون ظرفشویی جای می دادم و وقتی علی رضا به دیدنم می آمد، ماشین را روشن می کرد. یک پنج شنبه از فکر رفتن به دفتر، گذشتم. تمام کمد لباس هایم را روی تخت خالی کردم و دوباره تمامشان را با نظم و ترتیب دلخواه خودم، درون کمد جای دادم. خسته کننده ترین کاری بود که در تمام عمرم انجام داده بودم. عذاب آورترین بخش ماندن در خانه، آن سه جعبه ی باقی مانده از روز تولدم، روی میز سالن بود. سه هدیه. جعبه ی قرمز کوچک مربع شکل، هدیه ی حامد بود، جعبه ی سیاه بزرگ و مستطیل شکل با روبان و پاپیون قرمز رنگ تزیین شده، هدیه ی علی رضا بود. هدیه ی وحید و کیانا هم پاکت قهوه ای و طلایی رنگی بود که کنار هدیه ی حامد قرار داشت. فکر کردن به آن هدیه ها ناراحتم می کرد. اصلا تحمل دیدنشان را حتی بعد از گذشت یک ماه و نیم نداشتم.

و علی رضا، گیجم می کرد. تقریبا هر روز، به جز روزهای جمعه، همدیگر را می دیدیم. به دفتر می آمد، گاهی خانه و گاهی هم به آن رستورانی می رفتیم که همیشه هم خلوت نبود. سعی می کرد حواسم را با حرف ها و خنده هایش مشغول خود کند و در بیشتر مواقع موفق می شد. حضورش خوب بود. گرمی دستانش هم خوب بود. به لمس شدن های گاه و بی گاهش، به لمس شدن های با اجازه و بی اجازه اش، عادت کرده بودم. با او لبخند می زدم و گاهی هم می خندیدم. دو بار هم به اصرار او و در کمال بی علاقگی، کیانا و وحید به جمع دو نفریمان اضافه شده بودند، ولی اصرارها و سوالاتش گاهی آزار دهنده می شد. درک این موضوع که نمی خواهم در مورد بعضی چیزها صحبت کنم، نمی توانست سخت باشد، اما باز هم سوال می پرسید، باز هم کنجکاوی می کرد. عکس های ستاره ها و سیاره ها را نشانش می دادم و او با دقت و کنجکاوی در موردشان سوال می پرسید. صحبت کردن در مورد ستاره ها و سیاره ها، در مورد آسمان دوست داشتنی ام، برای او حس خوبی داشت. با او در مورد اَبَر نو اَخترها (بیست و چهار) حرف می زدم و گاهی محو آن نور و رنگ محبوس در چشمانش می شدم. قهوه ای چشمانش، آسمانی از نور بود، آسمانی از رنگ.

حوله را خیلی سریع به تن کردم و به سمت در دویدم. می دانست در را به روی هیچ کس باز نمی کنم. هر بار می آمد، بی وقفه زنگ را فشار می داد تا متوجه حضورش پشت در بشوم. گوشه ی لبانم بالا رفت. در را باز کردم. لبخند می زد. بوی عطرش مشامم را پر کرد. بند بلند حوله ی سفید را به هم گره زدم و از مقابل در کنار رفتم. قدمی به داخل برداشت و من دیدم که لبخندش چقدر سریع و به دور از انتظار به اخم عمیقی روی پیشانی و میان ابروان خوش حالتش تبدیل شد.

گفتم:

ـ چند دقیقه صبر کنی آماده میشم. امروز مجبور شدم چند ساعتی بیشتر تو دفتر بمونم، دیر برگشتم خونه.

سرش را تکان داد و باز هم دیدم که سر تا پایم را با نگاهی سریع از نظر گذراند. اخم میان پیشانی اش عمق پیدا کرد.

پرسیدم:

ـ چیزی شده؟

نگاهش را به چشمانم دوخت و با لبخندی ساختگی گفت:

ـ نه چیزی نیست. سریع لباس بپوش قبل از رفتن باید با هم حرف بزنیم.

ـ موضوع چیه؟ الان بگو.

گفت:

ـ اول لباس بپوش بعد. لعنتی، میشه لمست کنم؟

منتظر شدم، اما انگار بر خلاف همیشه واقعا منتظر اجازه ی من بود. وقتی می گفت: “اجازه دارم لمست کنم؟” در واقع منظورش اجازه گرفتن و انتظار کشیدن برای شنیدن جواب مثبت یا منفی از طرف من نبود. او دقیقا کاری که می خواست چند ثانیه بعد انجام دهد را با صدای بلند بر زبان می آورد، اما این بار می خواست من اجازه دهم. چرا؟ شانه بالا انداختم.

دستش را بالا آورد و با همان اخم گفت:

ـ چرا قبول کردی؟ نمیگی من هم یه مَردم؟ من هم …

ساکت شد. دستش به آرامی روی بازوی دست راستم قرار گرفت. قدمی نزدیک تر شد. با دست دیگرش در را پشت سرش با صدا بست. انگشتانش به دور بازویم حلقه شد و فشار دستش باعث شد نیم قدم به سمتش کشیده شوم.

زیر لب ادامه داد:

ـ لعنت به تو و اون محمد حروم زاده که نمی فهمید داره با …

دوباره ساکت شد. می توانستم هرم نفس های عمیق و نامنظمش را روی صورتم احساس کنم. نفس هایش بوی خوبی داشت، اما این نزدیکی! این نزدیکی، خیلی نزدیک بود. دستش دیگرش را زیر چانه ام زد . سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خیره شدم. نگاهش روی لبانم بود یا چانه ام؟

زبانش را روی لب پایینش کشید و گفت:

ـ می خوام ببوسمت.

بر خلاف چند دقیقه قبل، سوال نپرسیده بود و مسلما منتظر جواب هم نمی ماند. وقتی می گفت: “می خوام ببوسمت” یعنی می خواست مرا ببوسد. لرزیدم. کیانا را به یاد آوردم و وحید را. کیانا با صدا خندید و وحید خم شد. لبانش را روی لبان کیانا گذاشت و دستش را به دور کمرش حلقه کرد.

به لبانش خیره شدم. لب پایینش کمی، فقط کمی بزرگ تر از لب بالایش به نظر می رسید. باید عقب می رفتم، باید دوباره ضربه ای به گردنش می زدم، یا شاید مانند محمد باید دندان هایش را می شکستم و دستش را. از میان لبان نیمه بازش، به دندان های ردیف و سفیدش خیره شدم و حرارت دستش روی بازویم را که هر لحظه بیشتر می شد را احساس می کردم. به چشمانش خیره شدم. چشمانش! نگاهش را به چشمانم دوخت و بعد اخم میان ابروانش عمیق تر شد. چنان ناگهانی رهایم کرد که برای حفظ تعادلم چند قدم به عقب برداشتم و دستم را به دیوار گرفتم. با سرعت از کنارم عبور کرد. چرخیدم. وارد آشپزخانه شد و در یخچال را باز کرد.

ـ معلوم هست داری چی کار می کنی؟

به سمتش رفتم. پارچ را از داخل یخچال بیرون آورد و وقتی نگاهش متوجه من شد، دستش را بالا آورد.

گفت:

ـ اول لباس بپوش، بعد حرف می زنیم.

چنان محکم و قاطع و دستوری این حرف را بر زبان آورد، که بی اختیار ایستادم. به من پشت کرد. نمی توانستم درکش کنم. علی رضا هم آدم بود. درک آدم ها سخت بود.

برس را روی میز گذاشتم و موهام را بالای سرم جمع کردم. به جای خالی و همیشگی گیره ام روی میز خیره شدم.

گفت:

ـ رو تخت انداختیش.

به سمتش کمی چرخیدم. علی رضا کامل وارد اتاق شد و به سمت تخت رفت. از روی ملافه های به هم ریخته ی تخت، گیره را برداشت و به سمتم گرفت.

پرسیدم:

ـ چی شده؟ در مورد چی می خواستی حرف بزنی؟

ـ برف میاد، نمی خوای یه چیز کلفت تر بپوشی؟ این طوری سرما می خوری. باید موهات رو هم خشک کنی.

شلوار جین و بلوزی آستین بلند بنفش به تن داشتم. هوای خانه اگر چه خیلی گرم نبود، ولی مناسب به نظر می رسید. برف! زمستان شده بود. نه از سرمایش دل خوشی داشتم و نه از ابرهایش.

گفتم:

ـ همین؟

لبه ی تخت نشست و گفت:

ـ امشب شب یلداست.

شب یلدا. امروز سی ام بود.

ادامه داد:

ـ داشتم میومدم دنبالت، که درسا زنگ زد و گفت برنامه شون برای رفتن خونه ی خواهر کیوان به هم خورده و می خوان بیان خونه ی ما.

درسا، کیوان و پارسا.

در ظرف کرم را باز کردم و گفتم:

ـ باشه هفته ی دیگه برنامه ی شام رو …

ـ این یعنی چی؟ یعنی نمی خوای بیای؟

شانه بالا انداختم و اخم کردم. به چهره ی خودم درون آینه خیره شدم.

ادامه داد:

ـ نمی خوان که بخورنت.

حرفش باعث خنده ام شد. سرم را به سمتش برگرداندم و لبخند زدم. لبخند زد. از جا بلند شد. مقابل کمد لباس هایم ایستاد و چند لحظه بعد تونیک بافت کرم رنگی را به سمتم گرفت.

ـ این رو بپوش، خودم کمکت می کنم موهات رو خشک کنی، بعد با هم می ریم خرید. آجیل داریم، ولی باید کمی میوه بگیرم.

صدایش کردم. با دو گام بلند مقابلم قرار گرفت. خم شد و به چشمانم خیره شد.

گفت:

ـ شب تولدت حامد و کیانا و وحید این جا بودن و حالا به جاشون قراره خواهرم و خانوادم باشن. این خیلی با هم فرقی نمی کنه.

با اخم گفتم:

ـ فرق می کنه. این جا خونه ی خودمه و من حتی یه بار هم خواهرت و خانوادش رو ندیدم.

اول دستش را بالا آورد و با مکث کوتاهی گونه ام را نوازش کرد.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ اون ها دو ساعت دیگه میان، پس وقت داری که با خونه ی ما آشنا بشی. در ضمن توی ویلا که عکسشون رو دیدی و من تا الان کلی در موردشون باهات حرف زدم.

ـ آره، ولی …

چانه ام را میان انگشت شصت و اشاره اش گرفت و گفت:

ـ با بهانه و توجیح الکی نمی تونی من رو قانع کنی.

لبخندش عمیق شد و ادامه داد:

ـ تو واقعا حاضری از دیدن من، وقتی یه پیشبند بستم و با یه دست دارم قابلمه می شورم و با دست دیگه مشغول به هم زدن پیازهای تو ماهیتابه هستم، بگذری؟

لبخند زدم.

ـ پاشو عجله کن که الان پیازام می سوزه.

با صدا خندید و از اتاق بیرون رفت.

علی رضا اتومبیل را مقابل مغازه ی میوه فروشی متوقف کرد. در داشبورد را باز کردم و بسته ی شکلات تلخ هفتاد درصد را بیرون آوردم. از پنجره به بیرون خیره شدم. کنار مردی که کلاه بافتنی سبز تیره ای به سر داشت ایستاده بود و با دست به میوه ها اشاره می کرد. برف می بارید. به آسمان خیره شدم. آسمان خاکستری بود. دلم ستاره می خواست. دلم آسمان بی ابر می خواست.

با باز شدن در پشت، کمی به سمت عقب چرخیدم. علی رضا لبخندی زد و سه کیسه را روی صندلی پشت گذاشت.

ـ دو دقیقه دیگه هم صبر کن. باید سس و قارچ هم بخرم. اون شکلات ها همش برای تو نیست، تمومش نکن.

در را بست و رفت. تکه ای از شکلات را به دهان گذاشتم و شروع کردم به جویدن.

علی رضا با تاخیر پنج دقیقه ای سوار شد و به راه افتاد. کمی به سمتش چرخیدم و به نیم رخش خیره شدم. گاهی با گوشه ی چشم نگاهم می کرد و لبخند می زد و گاهی هم سرش را کامل بر می گرداند و چیزی می پرسید. در مورد دفتر، حامد، کیانا و یک بار هم در مورد صالحی پرسید.

ـ چند وقته با این حاج صالحی و این پسره، سامان ملکی، کار می کنی؟

اسم سامان ملکی باعث شد اخم کنم.

خیلی سرد و کوتاه جواب دادم:

ـ صالحی رو هفت ساله می شناسم و ملکی چهار، پنج ماه پیش از طرف صالحی اومد دفترم.

ـ و …

سرم را به سمت مخالف برگرداندم و به آدم ها و ماشین ها و درختانی که با سرعت از کنارم عبور می کردند، خیره شدم. شیشه با سرعت به سمتم حرکت می کرد. باز هم سر گیجه. چشمانم را بستم و سرم آرام با شیشه برخورد کرد.

ـ سارا چی شد؟ می خوام بهت دست بزنم.

و باز بی آن که منتظر جوابم باشد، بازویم را گرفت و به سمت عقب کشید. تکیه دادم.

ـ دیوونه! ببین چه بلایی سر پیشونیت آوردی؟

کمی خودم را جمع کردم و گفتم:

ـ چیزی نیست.

درد نمی کرد، فقط می توانستم تپش خفیفی را روی پیشانی ام احساس کنم.

با توقف اتومبیل، چشمانم را باز کردم. درهای سیاه پارکینگ آرام باز شدند و علی رضا اتومبیل را به داخل فضای تاریکی هدایت کرد. فضای پارکینگ زیادی تاریک بود. اتومبیل را خاموش کرد. صدای باز شدن در، همزمان شد با روشن شدن چراغ کوچکی در سقف اتومبیل. به سمتم چرخید و به پیشانی ام خیره شد.

گفت:

ـ یه ذره قرمز شده، ولی چیزی نیست. درسا و پارسا تا دو ساعت دیگه می رسن و نیم ساعت بعدش هم کیوان میاد.

نفسم را با صدا بیرون دادم. لبخند زد. حرکت آرام سیب گلویش، توجهم را جلب کرد. خیلی سریع چرخید و پیاده شد.

پلاستیک انار را به دستم داد و با هم به سمت آسانسور رفتیم.

علی رضا گفت:

ـ پارسا زیادی کنجکاوه مثل خودم، پس ممکنه ازت زیاد سوال بپرسه. درسا مهربونه و مسلما دو برابر پسرش در موردت کنجکاوی می کنه، اما اول صبر می کنه تا پارسا حسابی تخلیه ی اطلاعاتیت بکنه، بعد اگه سوال بی جوابی داشت، به صورت کاملا غیر مستقیم ازت می پرسه و کیوان، اون کنجکاویش رو با دقت توی حرکات و رفتارت ارضا می کنه.

ـ این ها برای نگران کردن من کافی نیست.

خندید و همزمان با سوار شدن به آسانسور دکمه ی طبقه پنجم را فشار داد.

بعد از بسته شدن در آسانسور گفت:

ـ گفتم تا آمادگی عکس العمل و کنجکاویشون رو در مورد خودت داشته باشی.

آسانسور به حرکت در آمد. به دیواره تکیه دادم و به چشمانش خیره شدم. مقابلم سمت دیگر آسانسور ایستاده بود و با لبخند نگاهم می کرد.

گفتم:

ـ من به کنجکاوی دیگران در مورد خودم عادت دارم و …

لبخندش عمیق شد و گفت:

ـ می تونم از این حرفت این برداشت رو داشته باشم که باز هم می تونم در موردت کنجکاوی به خرج بدم و سوال بپرسم.

آسانسور ایستاد. قبل از او پیاده شدم.

گفتم:

ـ نه که قبلا با اجازه کنجکاوی می کردی.

صدای خنده اش بلند شد. فضای کوچک جلوی آسانسور، به در چوبی و قهوه ای رنگی ختم می شد. کنار جا کفشی یک جفت کفش مردانه که از تمیزی برق می زد قرار داشت. از جیب شلوارش کلیدی را بیرون آورد و در قفل چرخاند.

گفت:

ـ خوش اومدی خانم.

وقتی کلمه ی “خانم” را آن طور کشیده بر زبان جاری می کرد، حس خوبی داشتم. قبل از او وارد شدم.

بر خلاف راهروی سرد، خانه گرم و مطبوع بود. بوی خوبی هم می داد. بوی سیب سبز و بوی عطر تلخ. فضای بزرگ، گرم و صمیمی اتاق نشیمن و سالن خیلی سریع توجهم را جلب کرد. انگار همه چیز آن خانه رنگ داشت و گرم بود.

علی رضا در حالی که با دستان پر به سمت آشپزخانه می رفت گفت:

ـ راحت باش. می تونی لباس هات رو از جارختی توی کمد آویزون کنی.

به درون آینه ی بلند روی کمد خیره شدم. به خودم خیره شدم. این من بودم، خودِ خودم بودم، سارا مجد، دختر محمدرضا مجد. من فقط دختر او بودم. لبخند زدم. ساره مجد درون آینه هم به من لبخند زد. شال و پالتوی بلند قهوه ای رنگم را در آوردم. هنوز لبخند می زدم.

ـ میشه لطفا کت من رو هم آویزون کنی؟

قبل از این که سرم را به سمتش برگردانم، کتش را روی دستم انداخت و دور شد. نفسم را با صدا بیرون دادم.

با دقت بیشتری به اطراف خیره شدم. تضاد رنگ ها و تنوعشان، در هر گوشه و کناری دیده می شد. گلدان های آن خانه، همه سبز بودند و چند تایی هم گل داشتند. علی رضا از روی میز چوبی مقابل مبل های راحتی زرشکی رنگ، دو کنترل را برداشت و به سمت تلویزیون گرفت.

گفت:

ـ نظرت با کمی موسیقی شاد چیه؟ الان که هنوز درسا نیومده، میشه کمی زیر آبی رفت. بیا.

وقتی انگشتانش به دور مچ دستم حلقه شد، نگاهم را از صفحه ی تلویزیون گرفتم. مرد سیاه پوستی دستمالی به پیشانی اش بسته و میان بیابان ایستاده بود. غروب بود و مرد کچل. گرما و حرارت انگشتانش بد نبود، حتی جای اعتراض هم نداشت. با هم وارد آشپزخانه شدیم. به سمتم چرخید و برای چند لحظه به چشمانم خیره شد.

با لبخند گفت:

ـ باید اول یه قولی بهم بدی. قول بده در مورد این که به من کمک کردی حرفی به درسا و صد البته به اون پارسای دهن لق نزنی، چون اگه خبر به گوش مامانم برسه، گوش تا گوش کله ام رو می بره.

دستم را بالا گرفتم و با لبخند گفتم:

ـ قول میدم.

دستانش را به هم زد و گفت:

ـ عالیه. تو آب رو بذار جوش بیاد، من هم مایه لازانیا رو آماده می کنم. توی کابینت کنار گاز یه قابله ست، می تونی اون رو برداری. بذار ببینم دیگه چی می خوام؟

و به سراغ یخچال رفت. آشپزی کردن کار فوق العاده کسل کننده ای بود، ولی آشپزی کردن با علی رضا خوب بود.

حدود نیم ساعت بعد وقتی علی رضا ظرف لازانیا را درون فر قرار داد، نمی توانستم لبخندی که روی لبم نشسته بود را با هیچ بهانه ای محو کنم. از شیطنت های دوران دبیرستانش می گفت و با اضافه کردن هر چیز کوچکی، مجبورم می کرد مایه ی لازانیا را امتحان کنم. خودش قاشق را به دهانم می گذاشت و با آن پیش بندی که بسته بود، واقعا خنده دار به نظر می رسید. با هم قابلمه و ماهیتابه را شستیم. بعد وسایل سالاد را از داخل یخچال بیرون کشید. من کاهوها را شستم و او در حالی که در مورد بازیگوشی های پارسا حرف می زد، سالاد را آماده کرد. خاطراتی که از پارسا تعریف می کرد، شباهت زیادی به شیطنت ها و بازیگوشی های خودش داشت.

من دو لیوان را از آب جوش پر کردم و او ظرف سالاد را داخل یخچال قرار داد.

گفت:

ـ دوست دارم اون خونه ی قدیمی که کیانا در موردش حرف می زد رو ببینم.

لبم را گاز گرفتم و گفتم:

ـ جای خیلی دیدنی ای نیست.

ـ در موردش برام بگو.

کافی میکس ها را درون لیوان خالی کردم و گفتم:

ـ اون جا یه خونه ی قدیمی و خیلی بزرگه که … همین.

گفت:

ـ همین؟ تو زمان زیادی اون جا زندگی کردی؟

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ حدود ده سال. وقتی ده سالم بود، با پدرم رفتیم اون جا. من اون جا یه اتاق فوق العاده بزرگ داشتم که …

لبم را گاز گرفتم و با مکث طولانی چیزی را بر زبان آوردم که واقعا احساس می کردم.

ـ اونجا همیشه احساس خوبی داشتم. همه چیز کامل نبود، ولی پیش پدرم امکان نداشت چیزی بد باشه. پدرِ پدرم اون جا رو خودش ساخته بود. یه ساختمون تقریبا بزرگ، بین کلی درخت های گردو. بعد از این که پدربزرگم مُرد، اون جا به پدرم رسید و بعدش … اون جا رو دوست دارم و ازش متنفرم! پنج ساله حتی از نزدیکش هم رد نشدم.

ـ چرا؟

شانه بالا انداختم و گفتم:

ـ اون جا برام چیزهایی رو تداعی می کنه که دوست ندارم در موردشون حتی فکر کنم، خاطراتی که برای گذشته هستن و توی همون گذشته باید بمونن.

ـ مثلا؟

نفسم بند آمد. مثلا؟ لیوان را به دستش دادم و لیوان خودم را برداشتم.

در حالی که به سمت هال می رفتم گفتم:

ـ مثلا اولین روزی که پا به اون خونه گذاشتم، یا روزی که پدرم اون جا مُرد.

ـ روز اول چه اتفاقی افتاد؟

ـ هیچی. موضوع به … میشه در مورد یه چیز دیگه حرف بزنیم؟

روی مبل راحتی مقابل تلویزیون نشستم. واقعا راحت بود.

علی رضا با کمی فاصله کنارم نشست و گفت:

ـ باشه، پس بیا در مورد کسی حرف بزنیم که تو رو به دنیا آورد.

به چهره اش خیره شدم. لبخند می زد. لبخندش بر خلاف انتظارم واقعی بود. کسی که مرا به دنیا آورده بود؟ نفسم را با صدا بیرون دادم. زمان زیادی از وقتی که من از او به عنوان “ماد …” من حتی نمی توانستم نامش را کامل در ذهنم بیاورم، چطور می خواستم در موردش حرف بزنم؟

ـ چیزی وجود نداره که بخوام در موردش حرف بزنم.

با اخم به تلویزیون خیره شدم. مرد میانسالی کتاب بزرگی را باز کرد و پسر جوانی جایی میان برف ها ایستاده بود. عینک آفتابی به چشم داشت و می خواند.

محکوم عشقم، گرفتار یار

مثل پرنده، هوادار یار

مثل یه سایه، به همراه یار

بود و نبودم، به دلخواه یار

هر چی که یار گفت، دلم گفت به چشم

از گل و خار گفت، دلم گفت به چشم

هر جا که یار بود، دلم گفت برو

ـ سارا؟

با گل و خار بود، دلم گفت برو

از شنیدن صدایش جا خوردم. تمام تمرکزم روی کلماتی بود که پسر جوان بر زبان می آورد. نگاهش کردم.

با لبخند از جا بلند شد و گفت:

ـ بیا بریم یه جای خوب.

دستش را به سمتم گرفت. بی آن که دستش را بگیرم، بلند شدم.

محکومِ عشقم

وارد سالن پذیرایی شدیم. رنگ طلایی و نقره ای مبل ها، دلنشین بود. پرده ها را کنار زد. کنارش ایستادم. به آسمانِ دم غروب خیره شدم. ابری بود و برف می بارید.

پر شد دل من، به افسون یار

فکر دل من، پریشون یار

گوشه ی چشمم، فقط جای یار

کار دو چشمام، تماشای یار

یار اگه جانانه خریدار شد

دل گل سرخ توی بازار شد

لبخند زد. نسکافه خوردیم.

وای گل سرخ دل من خار شد

هر چی شد از دست همین یار شد

لبخند زدم. به بارش نرم برف خیره شدیم.

لیوان خالی را از دستم بیرون کشید و در کنار لیوان خودش روی میز گذاشت.

دستش را به طرفم دراز کرد و با لبخند کمرنگی گفت:

ـ با من برقص.

سرم را تکان دادم و گفتم:

ـ من بلد نیستم.

نیم قدم به سمتم آمد. یک قدم به عقب برداشتم.

گفت:

ـ به من اعتماد داری؟

به چشمانش خیره شدم. چشمانش آسمان داشت. دلم آسمان می خواست، دلم ستاره می خواست. مطمئن نبودم، ولی … نفسم را با صدا بیرون دادم و انگشتانم را روی انگشتانش گذاشتم. فشار نرم انگشتانش را احساس کردم. یک قدم به جلو برداشت و دستش را بلند کرد.

گفت:

ـ دستت رو دور گردنم بنداز و من هم دستم رو …

حضور دستش را روی پهلویم احساس کردم. نفسم بند آمد. خیلی آهسته و آرام شروع کرد به تکان خوردن. کمی طول کشید تا با ریتم حرکتش هماهنگ شوم. دست آزادم را روی شانه اش گذاشتم.

I heard that your settled down

That you found a girl and your married now

I heard that your dreams came true

Guess she gave you things I didn’t give to you

Old friend, why are you so shy

(بیست و پنج) It ain’t like you to hold back or hide from the lie

 

 

به چشمانش خیره شدم. به چشمانم خیره ماند. باز هم نفسم بند آمد. چیزی روی قفسه ی سینه ام سنگینی می کرد. گرمای دستانش خوب بود. چشمانش خوب بود. همه چیز خوب بود.

سرش را آرام نزدیک آورد. بوی خوش نفس های نامنظمش را با نفسی عمیق در مشامم پر کردم. نزدیک تر، خیلی نزدیک، آن قدر نزدیک که می توانستم گرما و حرارت صورت و لب هایش را حس کنم.

صدای زنگ ممتد در، فشار انگشتانش را روی انگشتانم بیشتر کرد. چشمانش را بست و نفسش را محکم بیرون داد. شنیدم که از میان دندان های قفل شده اش گفت:

ـ لعنتی.

خیلی آرام دستش را از روی پهلویم برداشت و بعد انگشتانم را رها کرد. هنوز به چشمانم خیره مانده بود. قدمی به عقب برداشت و چرخید. من هم زیر لب زمزمه کردم:

ـ لعنتی.

حس درستی نبود.

همان جا میان سالن ایستادم و شنیدم که در را باز کرد.

ـ دایی.

احتمالا صدای پارسا بود.

صدای خنده ی علی رضا بالا رفت و گفت:

ـ تو چرا این قدر سنگین شدی؟ درسا چی به این پسرت دادی؟ خفم کردی پارسا.

نمی توانستم ببینمشان، اما صدایشان واضح بود.

صدای خنده ی زنانه ای در خانه پیچید و گفت:

ـ پارسا جان عزیزم، ول کن دایی رو. چطوری علی رضا؟

ـ دایی علی رضا قول دادی امشب حتما با هم بازی کنیم. یادت که نرفته؟

علی رضا گفت:

ـ البته که فراموش نکردم. تازه یه سورپرایز هم برات دارم، می خوام یه نفر که خیلی هم …

صدای جیغ پر هیجان درسا میان کلام علی رضا بلند شد.

ـ وای من عاشق این آهنگم!

گوش دادم. صدای مردانه ای فضای خانه را پر کرد.

Girl my body don’t lie

I’m outta my mind

Let it rain over me

دوباره صدای جیغ و خنده ی درسا بالا رفت. دیدم که زنی میان آغوش علی رضا، میان فضای خالی هال ایستاد. علی رضا با خنده او را میان دستانش گرفته بود و هر دو خیلی سریع تکان می خوردند و می رقصیدند.

I’m rising so high

Out of my mind

So let it rain over me

علی رضا دستانش را به دور کمر درسا حلقه کرد و او را یک دور چرخاند.

Ay ay ay

Let it rain over me

Ay ay ay

Let it rain over me

پالتوی بلند قرمز رنگ به تن داشت، ساق مشکی و شالی سیاه رنگ که به دور گردنش پیچیده شده بود. از علی رضا کوتاه تر به نظر می رسید. رنگ بلوطی موهایش با چیزی که از عکسش به خاطر داشتم، متفاوت بود.

Freak me baby, yes, yes

I’m freaky, i’mma make sure that your peach feels peachy baby

نگاهم به روی پارسا ثابت ماند. کمی دورتر ایستاده و نگاهم می کرد. لاغر بود. شلوار جین و تی شرت سرمه ای رنگی به تن داشت. رنگ و مدل موهایش درست شبیه موهای علی رضا بود.

This ain’t a game you’ll see, you can put the blame on me

(26) Dale munequita ahora ahi, and let it rain over me

دوباره صدای خنده و جیغ درسا بلند شد. نمی دانستم درک درستی از معنا و مفهوم کلماتی که می شنود و آن طور بلند بر زبان می آورد، دارد یا نه. علی رضا دوباره او را در آغوش گرفت و با صدای جیغ درسا، بار دیگر او را به دور خودش چرخاند و بعد هر دو متوقف شدند. نگاه علی رضا را دیدم که به رویم ثابت ماند و لبخند زد. حالا درسا هم متوجه حضورم شده بود. چهره ی متعجبش برای چند ثانیه ی کوتاه میان من و علی رضا چرخید و بعد لبخندی بزرگ روی لبانش نشست. زیبا بود.

علی رضا رو به من گفت:

ـ خواهرم درسا و خواهر زادم پارسا.

پارسا با لبخند کنار علی رضا قرار گرفت و بلند سلام داد. درسا با لبخند به سمتم آمد. نگاهم متوجه دستش شد که به سمتم دراز شد. به علی رضا نگاه کردم. سرش را تکان داد و لبخند زد.

درسا مقابلم ایستاد و با هیجان گفت:

ـ سلام عزیزم. خوبی؟

علی رضا کنارم قرار گرفت و گفت:

ـ ایشون هم سارا خانم هستن.

به دست درسا نیم نگاهی انداختم. دست دادن با درسا، خواهر علی رضا، نه، نمی توانستم.

ـ سلام.

این تنها چیزی بود که برای گفتن داشتم. ابروهای درسا بالا رفت و با تاخیر آشکاری دستش را انداخت. اخم محوی روی پیشانی اش نشست و لبخندش محو شد. به پارسا خیره شدم. از عکسی که در ویلا دیده بودم، بزرگ تر به نظر می رسید و شباهت حالت چهره اش به علی رضا، توجهم را جلب کرد.

ـ سلام سارا خانم، من پارسا هستم.

از لحن رسمی اش متعجب شدم!

گفتم:

ـ میشه فقط سارا صدام کنی؟

لبخندش پررنگ شد و گفت:

ـ باشه سارا. شما دو تا با هم قراره ازدواج کنید؟

با حرکت دست، هم به من و هم به علی رضا اشاره کرد. ازدواج؟ نفسم را با صدا بیرون دادم. علی رضا و من؟!

ـ پارسا!

صدای معترض درسا بود.

ـ ما دوستیم.

“دوستم” این دقیقا کلمه ای بود که خودش روی موبایلم ذخیره کرده بود.

علی رضا بلند گفت:

ـ کی چای می خوره؟

پارسا گفت:

ـ خودتون نسکافه می خورید، اون وقت می خوای به ما چایی بدی؟

بوی نسکافه می آمد. بوی عطر علی رضا و بوی عطری گرم. بوی عطر درسا بود.

سنگینی نگاه پارسا و نگاه های پنهانی درسا، کلافه کننده بود. دورترین مبل را برای نشستن انتخاب کردم. علی رضا داخل آشپزخانه بود و همین که نمی توانستم ببینمش، کلافه ترم می کرد. پای راستم را روی پای چپم انداختم و پنج ثانیه بعد جای پاهایم را با هم عوض کردم. پارسا از جا بلند شد و نزدیک ترین مبل را به من برای نشستن انتخاب کرد. کمی خود را عقب کشیدم. درسا با اخم نگاهم می کرد.

ـ کیوان کی میاد؟

علی رضا با دو لیوان نسکافه ای که در دست داشت، به هال برگشت. بوی نسکافه مشامم را پر کرد. باز هم نسکافه می خواستم.

درسا با لبخند لیوان را از دستش گرفت و گفت:

ـ نیم ساعت، یه ساعت دیگه پیداش میشه. باید حتما به کامیار سر می زد.

گفتم:

ـ نسکافه می خوام.

اخم درسا عمیق تر شد و علی رضا با لبخند به سمت پارسا رفت.

گفت:

ـ باشه الان میارم. راحتی؟

سوالش را خیلی آرام پرسید. سرم را به علامت منفی تکان دادم. تنها حسی که نداشتم، راحتی بود.

آرام گفت:

ـ الان بر می گردم.

و دوباره به سمت آشپزخانه به راه افتاد. سنگینی نگاه پارسا باعث شد سرم را به سمتش برگردانم.

پرسید:

ـ سارا چند سالته؟

ـ بیست و شیش.

جرعه ای از نسکافه اش را سر کشید و گفت:

ـ داداش داری؟ اون چند سالشه؟

اخم کردم. چقدر کنجکاوی های علی رضا متفاوت بود!

ـ چطوری با دایی علی رضا آشنا شدی؟

درسا با لبخند رو به پارسا گفت:

ـ عزیزم سارا خانم رو اذیت نکن. شما همکار علی رضا هستید؟

محکم گفتم:

ـ نه.

به صفحه ی تلویریون خیره شدم. دو مرد در یک پارکینگ، نزدیک اتومبیل قرمزی می رقصیدید. یکی کت آبی کاربنی به تن داشت و دیگری کت و شلوار فسفری رنگ. نمی توانستم متوجه زبانی که آهنگ می خواندند بشوم.

علی رضا لیوان نسکافه را به دستم داد، کنارم لبه ی مبل نشست و با لبخند گفت:

ـ امروز با مامان حرف زدی؟

درسا گفت:

ـ آره. می گفت هوا خیلی خوب نیست.

پارسا گفت:

ـ سارا چی کار می کنی؟ کارت چیه؟

علی رضا دستش را روی پشتی صندلی ام گذاشت. حس بهتری داشتم.

ـ توی یه مجله کار می کنم.

ـ چه مجله ای؟

نیم نگاه کوتاهی به علی رضا انداختم و گفتم:

ـ نجوم.

ـ چه جالب! اون وقت شما اون جا چی کاره ای؟

کنجکاوی اش را با سوال های مستقیم مطرح می کرد. نسکافه هنوز خیلی داغ بود.

لیوان را روی میز مقابلم گذاشتم و گفتم:

ـ من اونجا رئیسم.

نمی دانستم می تواند مفهوم سردبیر را درک کند یا نه، به خاطر همین از کلمه ی ساده تری استفاده کردم.

ـ منظورت سردبیره؟

سردبیر؟ انتظار نداشتم واقعا چیزی در مورد یک مجله بداند. فقط سرم را تکان دادم.

سرش را بالا گرفت و خیلی محکم و پر اعتماد به نفس گفت:

ـ من هم سردبیر مجله مدرسمون هستم. من خودم چند تا مطلب در مورد نجوم توی مجله نوشتم.

ابروهایم بالا رفت.

ـ در مورد چی بود؟

گلویش را صاف کرد و گفت:

ـ در مورد مشتری بود و این که چرا زحل دورش اون جوریه.

“چرا زحل دورش اون جوریه؟” لبخند زدم.

کمی به سمتم خم شد و گفت:

ـ اگه دوست داشته باشی آخرین کارمون رو میدم دایی علی رضا برات بیاره. البته باید یکی از مال خودم بهت بدم، آخه ما مجله مون رو توی تمام مدرسه های منطقه ی دو پخش می کنیم و شاید نتونی پیداش کنی. مجله ی من خیلی طرفدار داره.

به چشمانش خیره شدم و گفتم:

ـ خیلی خوبه.

ـ اگه خواستی می تونی از مطلب هایی که ما توی مجله مون در مورد نجوم نوشتیم استفاده کنی.

چشمان توسی داشت. حتی نمی توانستم حدس بزنم چند سال دارد یا کلاس چندم است.

گفتم:

ـ مجله ی من به زبان فرانسه و انگلیسی هم چاپ میشه. می تونم توی شماره ی بعدی، مقالت رو که در مورد این که چرا زحل دورش اون جوریه چاپ کنم.

چشمان پارسا گرد شده بود و دهانش نیمه باز مانده بود. صدای خنده ی علی رضا را از پشت سرم شنیدم و اخم درسا توجهم را جلب کرد.

علی رضا گفت:

ـ سارا خانم این خواهر زاده ی من رو اذیت نکن.

سرم را چرخاندم و گفتم:

ـ من اذیت نکردم، خیلی جدی بهش گفتم.

لبخندش پر رنگ شد.

پارسا از جا پرید و گفت:

ـ واقعا؟

ـ آره.

ـ مرسی سارا جون.

اگر یک ثانیه دیرتر از جا پریده بودم، خودش را به آغوشم پرت کرده بود. حتی تصور آن همه نزدیکی، با کسی که کمتر از ده دقیقه از آشناییمان می گذشت، تمام عضلات بدنم را منقبض کرد.

درسا با اخم عمیقی گفت:

ـ پارسا بیا این جا کنار خودم بشین.

علی رضا از جا بلند شد و کنارم قرار گرفت.

آهسته گفت:

ـ اون فقط می خواست ازت تشکر کنه.

با اخم نگاهش کردم و گفتم:

ـ من هم خوشم نمیاد کسی بهم دست بزنه.

درسا گفت:

ـ علی رضا میشه چند دقیقه تنها با هم حرف بزنیم؟

علی رضا با لبخند ابروهاش را بالا داد و گفت:

ـ الان بر می گردم. احضار شدم.

با دو گام فاصله، به دنبال درسا وارد آشپزخانه شد. پارسا با اخم روی دورترین مبل به من نشست. یکی از کنترل های روی میز را برداشت و شروع به عوض کردن کانال ها کرد. فرم برجسته ی لبان صورتی رنگش، شبیه لبان قرمز درسا بود.

گفتم:

ـ تو خیلی شبیه علی رضا هستی.

نگاهش برای لحظه ای کوتاه روی صورتم ثابت ماند و بعد دوباره به تلویزیون خیره شد. به علی رضا و درسا خیره شدم. آرام صحبت می کردند. درسا حرف می زد و علی رضا با لبخند نگاهش می کرد. درسا با دست اشاره ای به من کرد و سرش را برگرداند. با دیدن نگاهم خیلی سریع دوباره به علی رضا خیره شد. صدای خنده ی علی رضا بلند شد. دیدم که مچ دست درسا را گرفت و با خود کشید.

ـ تو برادر داری؟

به پارسا خیره شدم و گفتم:

ـ نه.

ـ تک فرزندی؟

چیزی روی سینه ام سنگینی کرد.

جواب دادم:

ـ نه.

ـ پس خواهر داری. من هم دارم خواهر دار میشم.

خواهر، خواهر، خواهر. لبم را گاز گرفتم. پای راستم را روی پای چپم انداختم و سعی کردم به این کلمه فکر نکنم.

پارسا گفت:

ـ دایی علی رضا اسم من رو انتخاب کرد. قراره اسم خواهرم پارمیس باشه.

پارسا و پارمیس. به شکم درسا خیره شدم. تونیک بدون آستین قرمز و سیاهی به تن داشت، با ساق کلفت و براق سیاه رنگ. شکمش هیچ برجستگی نداشت. درسا کنار پارسا نشست.

پارسا گفت:

ـ اسم خواهرت چیه؟

انگشتانم را مشت کردم و چشمانم را بستم. نمی توانستم، تحمل این را نداشتم.

صدای علی رضا در گوشم پیچید که آهسته پرسید:

ـ تو خواهر داری؟

از جا بلند شدم و به سمت سالن رفتم. نمی توانستم درست نفس بکشم. پشت پنجره قرار گرفتم و به دانه های برف که حالا درشت تر از چند دقیقه قبل به نظر می رسیدند، خیره شدم.

ـ سارا؟

چشمانم را بستم و پیشانی ام را به شیشه ی سرد چسباندم. سردرد داشتم.

گفتم:

ـ می خوام برم خونه.

ـ الان کیوان می رسه، خیلی سریع شام می خوریم و خودم می رسونمت.

ـ من الان می خوام برم.

ـ می دونی چی شد؟ اصلا یادمون رفت به لازانیا سر بزنیم. بیا ببینم. می خوام دستت رو بگیرم.

نمی خواستم، ولی قبل از این که بتوانم مخالفتم را بر زبان بیاورم، انگشتانش به دور مچ دستم حلقه شد. به سمتش کشیده شدم.

خنده ی با صدایم باعث شد علی رضا با چشمانی گرد شده سرش را بالا بگیرد.

خیلی جدی گفت:

ـ نخند. تو قول دادی، اگه درسا بفهمه که من رو باید مُرده حساب کنی.

دستم را جلوی دهانم گرفتم. انگشتانش را به دور مچ دست راستم حلقه کرد و مرا به سمت پایین کشید. ظرف لازانیا را از درون فر بیرون آورده و روی زمین گذاشته بود. از گوشه ی ظرف، تکیه ای را بریده و با چنگال به دهان گذشته بود. چهره اش وقتی داغی غذا را حس کرد واقعا دیدنی بود. پوستش جمع شد و با ابروهایی در هم رفته سعی داشت با دست دهانش را خنک کند.

ـ آخه من رو چه به غذا درست کردن؟ ناسلامتی مردی گفتن، زنی گفتن.

ـ دایی شما این پایین چی کار می کنید؟

سرم را برگرداندم. پارسا کنار در ورودی ایستاده بود و خیلی آرام این سوال را پرسید. علی رضا خم شد و مچ دستش را گرفت و کشید. پارسا کنارم خیلی راحت روی زمین چهار زانو نشست.

با لبخند و آهسته گفت:

ـ مامان درسا بفهمه، حسابت با مامانیه.

علی رضا لبش را گاز گرفت و گفت:

ـ بهت رشوه میدم.

پارسا دست به سینه، با سری بالا گرفته، به علی رضا خیره شد.

علی رضا سری تکان داد و گفت:

ـ خواهر زاده ی حلال زاده ی خودمی. آخ من عین همین بلاها رو سر مامانم و درسا در آوردم، حالا تو داری سر من میاری؟ باشه آقا پارسا، یادت باشه، وقت بازی باهات تسویه می کنم. حالا پاشو برو که …

حرفش با بلند شدن صدای زنگ در قطع شد. صدای درسا از هال بلند شد.

ـ شما اونجا چی کار می کنید؟ پارسا بیا در رو باز کن.

پارسا از جا بلند شد و رفت.

ـ سارا؟

با صدای علی رضا، سرم را به سمتش برگرداندم. چنگال را به سمت دهانم گرفته بود. دهانم را باز کردم.

تکه ی لازانیای سر چنگال را به دهانم گذاشت و گفت:

ـ خیلی قشنگ می خندی. پاشو بریم کیوان رو بهت معرفی کنم.

ـ علی رضا؟

به چشمانم خیره شد و دوباره در همان حالت قرار گرفت.

ـ جانم؟

نفسم را بیرون دادم و گفتم:

ـ میشه بریم خونه؟

لبخندش عمیق تر شد و گفت:

ـ نه. مطمئن باش امشب قراره خیلی بهت خوش بگذره. پاشو بریم.

میان در ورودی آشپزخانه ایستادم و به کیوان خیره شدم. اولین چیزی که در مورد او توجهم را جلب کرد، برآمدگی شکمش بود. در عکسی که از او دیده بودم، شکم نداشت. فکر کردم شکمش از شکم درسا، کمی، فقط کمی، بزرگ تر است. فقط چند سانت از علی رضا کوتاه تر بود. با لبخند گونه ی درسا را بوسید و بعد نگاهش روی صورتم متوقف شد. به چشمانش که از آن فاصله سیاه به نظر می رسید خیره شدم، اما چیز سیاه رنگی که روی زمین، میان پای او و علی رضا حرکت می کرد، توجهم را جلب کرد. نگاهش را دیدم که برای لحظه ای از روی صورت علی رضا عبور کرد و لبخندش عمیق تر شد. با دو گام بلند به سمتم آمد و من باز دستی را دیدم که به سمتم دراز شد.

ـ سلام. خیلی خوش اومدید. من کیوان هستم، همسر درسا.

به دستش خیره شدم و گفتم:

ـ من به هیچ کس دست نمیدم.

به صورتش خیره شدم. نگاهش لحظه ای از روی موهایم گذشت و ابروهایش بالا رفت.

دستش را انداخت و گفت:

ـ هیچ کس؟

ـ دقیقا منظورم هیچ کس بود.

صدای درسا را شنیدم که خیلی محکم گفت:

ـ حتی به من.

فقط از روی شانه ی کیوان به او و اخمش خیره شدم. کنایه ی نهفته در کلامش، اهمیت چندانی نداشت.

لبخند زد و گفت:

ـ به هر حال خیلی خوش اومدید خانمِ …

علی رضا کنارم ایستاد و گفت:

ـ سارا.

ـ سارا خانم.

گفتم:

ـ فقط سارا.

ابروی چپش بالا رفت و من نگاهم به پارسا افتاد. روی مبل نشسته بود و میان دستانش چیزی سیاه رنگ با سرعت حرکت می کرد. به سمتش رفتم. دست و پایی کوتاه داشت و هیکلی کوچک. موهای کوتاهش از سیاهی برق می زد. کنار پارسا نشستم. سگ سرش را به سمتم بالا گرفت. سیاهی چشمانش به نظرم کمی عجیب می آمد و تازه متوجه رنگ قهوه ای روی پوزه و گردنش شدم.

پارسا او را به سمتم گرفت و گفت:

ـ اسمش شلبیه. می خوای بغلش کنی؟

گفتم:

ـ بذارش رو پام.

اصلا دلم نمی خواست با برخورد اتفاقی دستانش، حس بدی پیدا کنم. صاف نشستم. پارسا خیلی آرام او را روی پایم گذاشت.

گفت:

ـ خیلی خوشش میاد که پشت سرش رو نوازش کنی. دندونشان خیلی تیزه، ولی گاز نمی گیره.

پشت سرش را نوازش کردم. گوش های بانمکی داشت. پوزه اش را به پشت دستش مالید. لبخند زدم.

سرم را بالا گرفتم و روی به علی رضا گفتم:

ـ خیلی بانمکه. پس پاپی کجاست؟

کیوان پالتوی بلند سیاه رنگش را از تن در آورد و گفت:

ـ پاپی و شلبی چند روزی مهمون کامیار برادر من بودن.

پالتویش را به دست درسا داد.

علی رضا گفت:

ـ مامان بابا که رفتن سفر، من هم بیشتر روز خونه نیستم، به خاطر همین پیش کامیار گذاشتمشون.

دوباره پشت گردنش را نوازش کردم و لبخند زدم.

ـ شام من آماده ست. سارا میای کمکم؟

سرم را به اطراف تکان دادم و بی آن که چشم از شلبی بردارم گفتم:

ـ نه نمیام، می خوام پیش شلبی باشم.

رو به پارسا ادامه دادم:

ـ شلبی یعنی چی؟

پارسا شانه بالا انداخت و گفت:

ـ نمی دونم.

علی رضا گفت:

ـ سارا واقعا نمی خوای بیای کمکم؟ من، علی رضا، دست تنها، گناه ندارم؟

از چهره ی مظلومی که به خود گرفته بود به خنده افتادم و گفتم:

ـ من، سارا، شلبی، گناه ندارم؟

کیوان با صدا خندید. صدای خنده ی آرام درسا را هم شنیدم. علی رضا لبانش را به هم فشرد، اما نتوانست لبخندش را مخفی کند.

ـ باشه سارا خانم، یادت باشه به هم می رسیم. وقتی کمکت نکردم ظرف هات رو بشوری، یاد این روز بیفت.

اخم آشکار درسا را به خودم دیدم. سنگینی نگاه کیوان را احساس کردم. سرم را پایین انداختم و به نوازش گردن شلبی ادامه دادم.

درسا گفت:

ـ علی رضا خان چشمم روشن!

علی رضا گفت:

ـ درسا جان بعد حرف بزنیم؟ نمی خوام امشب به خاطر چیزهای ساده خراب بشه.

ـ چیزهای ساده؟ ظرف شستن تو خونه ی …

از جا بلند شدم و شلبی را روی مبل گذاشتم. به سمت آشپزخانه رفتم. من از علی رضا هیچ چیز نخواسته بودم. نه دعوت به این میهمانی و نه شستن ظرف ها. شنیدن قضاوت های اشتباه در مورد خودم، چیز عجیبی نبود، به آن ها عادت داشتم. شیر آب را باز کردم و منصرف شدم.

ـ سارا؟

چرخیدم و پرسیدم:

ـ اگه این جا دستام رو بشورم اشکالی نداره؟ پشیمون شدم، می خوام کمکت کنم.

نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:

ـ درسا هنوز نمی شناستت، انتظار نداشته باش …

ـ این جواب سوال من نبود.

ـ اشتباه از من بود که …

پایم را به زمین کوبیدم و گفتم:

ـ علی رضا سوال من رو جواب بده.

سرش را تکان داد و بعد از مکث طولانی گفت:

ـ راهنماییت می کنم، تو دستشویی دستات رو بشور.

شب خوبی بود، همان طور که علی رضا گفته بود. قیافه ی خشمگین درسا، بعد از دیدن گوشه ی ناقص شده ی لازانیا سر میز شام، دیدنی بود و حرف ها و بهانه های علی رضا برای این نقص، خنده دار. سر میز شام خیلی راحت نبودم، ولی آن قدرها هم که تصور می کردم سخت و غیر قابل تحمل نبود. میان علی رضا و پارسا نشسته بودم. درسا دقیقا روبرویم قرار داشت و حس می کردم که حتی کوچک ترین حرکاتم را هم تحت نظر دارد. پارسا از هر موقعیتی برای مطرح کردن سوال های پر از کنجکاوی اش استفاده می کرد و البته که بیشتر سوال هایش بی جواب می ماند. سکوت درسا و البته نگاه های سنگینش، بر خلاف چیزی بود که علی رضا گفته بود و من انتظارش را داشتم. نگاه های کیوان اما، سنگینی و اخم کوچک نگاه های درسا را نداشت.

بعد از شام باز هم میان علی رضا و پارسا نشستم. شلبی روی پایم بود و گاهی در مقابل دست علی رضا که برای نوازش گردنش جلو می آمد، غرش می کرد و دندان نشان می داد. جک های کیوان و اخم و غرغرهای درسا از سر به سر گذاشتن های علی رضا دیدنی بود. لبخند می زدم. شب خوبی بود.

با علی رضا، پارسا و کیوان، ایکس باکس بازی کردم. یک بار از پارسا شکست خوردم و دو بار علی رضا را بردم. هیجان انگیزترین بازی با کیوان بود. تشویق شدن های کیوان از طرف درسا جالب بود و اعتراض من به تقلب های زیرکانه ی کیوان بی نتیجه. لبخند می زدم. شب خوبی بود.

ساعت از دوازده گذشته بود که پارسا با چشمان خوابالود شلبی را در آغوش گرفت و خداحافظی کرد. خداحافظی درسا کمی سرد و رسمی بود و کیوان با لبخند و صمیمی، قبل از خروج کامل از خانه، آخرین جکش را گفت و با لبخند رفت.

پالتویم را برداشتم و قبل از این که به تن کنم، از دستم کشیده شد. به علی رضا اخم کردم.

با لبخند گفت:

ـ سخت نگیر خانمی. بیا با هم یه نوشیدنی گرم بخوریم، بعد می رسونمت.

پالتویم را روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت. آشپزخانه خیلی به هم ریخته به نظر می رسید. قهوه جوش را روشن کرد و از داخل کابینت دو فنجان سفید با حاشیه های طلایی بیرون کشید.

روی میز بشقاب ها را دسته می کرد، اما متوجه نگاهش بودم که هر چند لحظه یک بار، روی صورتم مکث می کرد.

ـ پارسا خیلی ازت خوشش اومده بود.

حرفش دقیقا نمی توانست همین باشد.

گفتم:

ـ بر خلاف درسا.

در ماشین ظرفشویی را باز کرد و گفت:

ـ برای این که درسا هیچی در مورد تو نمی دونه.

شانه بالا انداختم و دسته ی بشقاب ها را به دستش دادم.

ـ خیلی اهمیتی نداره.

با مکث طولانی پرسید:

ـ امشب خوش گذشت؟

ـ شلبی بامزه ست، دوست دارم پاپی رو هم ببینم.

ـ و؟

گفتم:

ـ امشب خوب بود.

لبخند زد و گفت:

ـ پارسا که حسابی شیفتت شده.

ـ خیلی شبیه خودته.

دستش را به سمتم گرفت و گفت:

ـ با من می رقصی؟

گوشه ی لبم بالا رفت و گفتم:

ـ دیوونه شدی؟

دستم را گرفت و گفت:

ـ چه اشکالی داره؟ این همه دیوونه توی دنیا، دو تا کمتر یا دو تا بیشتر، خیلی توی اصل قضیه ی دیوانگی تفاوتی ایجاد نمی کنه.

لبخندش عمیق تر شد و مرا به سمت خود کشید. دستش به آرامی روی پهلویم قرار گرفت و خیلی آرام شروع کرد به حرکت کردن. با ریتمی آرام و یک نواخت، کمی به سمت چپ و کمی به سمت راست متمایل شد. سریع تر از بار قبل با حرکتش هماهنگ شدم.

گفتم:

ـ ما داریم ساعت دوازده و بیست و هشت دقیقه شب، وسط یه آشپزخونه ی شلوغ، بدون آهنگ می رقصیم.

لبخندش عمیق شد و گفت:

ـ به نظرت این فوق العاده نیست؟

ـ بستگی داره چطوری بهش نگاه کنی!

به چشمانم خیره شد و احساس کردم کمی، فقط کمی، نزدیک تر شد.

گفت:

ـ چرا اصلا داری بهش نگاه می کنی؟ فقط احساسش کن. این طوری اصلا شبیه دو تا دیوونه یا احمق به نظر نمی رسیم.

نگاهش نکنم؟ احساسش کنم؟

ـ خیلی بوی خوبی میدی.

از روی شانه اش به قهوه جوش خیره شدم و گفتم:

ـ عطر تو هم خوبه.

ـ خودم چی؟ من خوبم؟

به چشمانش خیره شدم. جوابی برای سوالش نداشتم. “من خوبم ؟” منِ او که بود؟ چه بود؟ او را نمی شناختم، شاید هم به اندازه ی کافی نمی شناختم.

سرش را نزدیک تر آورد و گفت:

ـ بوسیدنت باید حس خوبی داشته باشه.

نگاهم بی اختیار به روی لبانش ثابت ماند.

لبخند زد و ادامه داد:

ـ می خوام ببوسمت. یه بوس کوچولو.

و چقدر ترکیب این سه کلمه در کنار هم برایم آشنا بود. “یه بوس کوچولو” فشار دستش روی پهلویم بیشتر شد. این همه نزدیکی بد بود و شاید خوب بود و لبانش نرم و کوتاه روی گونه ام قرار گرفت. آتش گرفتم، سوختم، دلم پیچ خورد و واقعا برای چند ثانیه فراموش کردم، من، سارا مجد، فراموش کردم چطور باید نفس کشید.

دستانم را روی قفسه ی سینه ام گذاشتم و قبل از این که او را به عقب هل بدهم گفت:

ـ نکن سارا، آروم باش. جات خیلی خوبه.

ـ می خوام برم.

ـ باشه، ولی چند دقیقه ی دیگه. ما داشتیم مثل دو تا دیوونه وسط یه آشپزخونه ی شلوغ می رقصیدیم. کیوان ازت خوشش اومده بود. اون جلوی هر کسی شوخی نمی کنه و جک نمیگه.

دکمه ی پیراهن مردانه اش را میان دو انگشت گرفتم. “لعنتی” این کلمه مرتب در ذهنم تکرار می شد و انگار قصد متوقف شدن هم نداشت. آرنج دستانم که روی قفسه ی سینه اش قرار گرفته بود، می سوخت. خوب بود؟ خوب نبود؟ خوب بود و خوب نبود.

گقتم:

ـ این جا خیلی گرمه.

صدای آرام خنده اش را شنیدم و بعد گفت:

ـ عوضش بیرون هنوز داره برف میاد.

ـ فردا می خوام برم سفر.

جدی پرسید:

ـ کجا؟

شانه بالا انداختم و به گردنش خیره شدم.

ـ نمی دونم، همین الان تصمیم گرفتم. یه جایی که آسمونش ابری نباشه، جایی که حس خوبی داشته باشم.

ـ مگه الان، توی بغل من، حس خوبی نداری؟

چشمانم را بستم. به سوالش جوابی ندادم. برای ده دقیقه در همان حال، میان آشپزخانه ی شلوغ، ساعت دوازده و سی و سه دقیقه شب، بدون هیچ موسیقی، با ریتم آرام و یک نواخت رقصیدیم.

بی هیچ کلامی از هم جدا شدیم. کنارش در اتومبیل نشستم و طول مسیر را در سکوت گذراندیم.

قبل از پیاده شدن مقابل برج پارمیس گفت:

ـ لطفا گوشیت رو خاموش نکن.

پیاده شدم و در را بستم. وارد لابی شدم. سرایدار کچل از جا بلند شد. شنیدم که رفت. من تمام آن ده دقیقه رقص، زمانی که برای آماده شدن صرف کرده بودم، این مسیر بیست دقیقه ای تا خانه، از زمان وارد شدن به لابی تا سوار شدن به آسانسور، من تمام آن زمانی که آسانسور بالا رفت، وارد خانه شدم، لباس عوض کردم و روی تخت قرار گرفتم و خوابم برد، داشتم به جای آن بوسه روی صورتم فکر می کردم. شب خوبی بود. علی رضا گفته بود شب خوبی خواهد بود. علی رضا.

سحابی سه تکه (بیست و هفت) این عنوان مقاله ی جدید شایان بینش بود. بارها و بارها تذکر داده بودم که از نام ستاره ها و سحابی ها برای عنوان مقاله استفاده نکنند، اما این تذکرها برای شایان بینش بی فایده بود. فقط برای برداشتن لپ تاپم به دفتر برگشتم، اما دیدن حسام شفیعی، باعث شد سفرم کمی با تاخیر انجام شود.

همزمان با باز شدن در، صدای سلامش را از پشت سرم شنیدم. لبخند پهنی روی لب آورد و چشمانش هنوز آسمان داشت. نفسم را با صدا بیرون دادم و وارد شدم. کیانا با رنگی پریده و حرکاتی شتاب زده، جلو آمد و سلام داد. کاملا عصبی به نظر می رسید. نگاهم به سمت اتاق حامد کشیده شد. تلفن به دست، میان اتاقش قدم می زد و من راحت می توانستم تک تک کلماتی که داد می زد را بشنوم.

ـ آخه چطور چنین چیزی ممکنه اتفاق بیفته؟ آخه این جا قانون نداره؟ به همین راحتی؟ اگه اومدن سراغش چی کار کنم؟ شما که خودتون خوب می دونید اون دست من امانته.

نگاهش را دیدم که به رویم ثابت ماند و اخم کرد. ادامه ی مکالمه اش را بدون داد و فریاد زدن انجام داد، اما چیزی این میان درست نبود.

حسام پشت سرم تا دم در اتاق آمد و قبل از این که وارد شود، در را محکم بستم. قبل از این که به میز برسم، در زد. نفسم را با صدا بیرون دادم و پشت میز نشستم.

در را باز کرد و گفت:

ـ اجازه دارم بیام داخل؟

نگاهم به پوشه ی جدید روی دسکتاپم افتاد که نامش تاریخ روز بود. بازش کردم. با گوشه ی چشم دیدم که وارد شد. نام حسام شفیعی روی یکی از فایل ها نوشته شده بود. فایل را باز کردم. “سیاره ی پنج میلیارد ساله” نوشته ی حسام شفیعی. پیدا کردن یک نام خوب برای مقاله ای در مورد خورشید، نمی توانست آن قدر هم سخت باشد که از ترکیب واژه های تکراری و کسل کننده استفاده می کرد.

نفسم را با صدا بیرون دادم و گفتم:

ـ می خونمش.

ـ من الان نظرت رو می خوام.

“نظرت؟” از کی تا به حال این طور راحت و صمیمی حرف می زد؟ خیلی سریع مقاله اش را خواندم. در تمام مدت، روی مبل نشسته بود و سنگینی نگاهش را حس می کردم.

مقاله اش را بستم و مقاله ی شایان بینش را باز کردم.

ـ چی شد؟

سرم را بالا گرفتم و به چشمانش خیره شدم. جای بوسه ی علی رضا روی گونه ام سوخت و محو آسمان پر نور چشمان حسام شدم. “لعنتی”

ـ سارا من دوست دارم بیشتر باهات آشنا بشم. می تونیم با هم …

اخم کردم و سریع نگاهم را به نام شایان بینش دوختم.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

ـ اسم افتضاحی داره، اما بد نیست.

ـ یعنی چی؟

از جا بلند شدم و گفتم:

ـ می تونی تمام چیزهایی که تا الان نوشتی رو پاک کنی. مقاله ی بعدیت رو میدی به محمدی، اگه تیید کرد، خودش می فرسته بالا، بعد من می خونمش و شاید چاپش کردم.

ـ اما خانم محمدی که …

اخم کردم و محکم گفتم:

ـ تمومش کن. می تونی بری.

از جا بلند شد و گفت:

ـ میشه لطفا شماره ی موبایلت رو داشته باشم؟

لپ تاپم را بستم و با صدای بلند کیانا را خواندم.

ـ سارا؟

دسته ی کاغذهایی که روی میز بود را برداشتم و همزمان با باز شدن در توسط کیانا، همه را به سمت حسام پرتاب کردم. برگه ها از هم جدا شدند. صدای هین بلند کیانا را شنیدم و نگاهم را از چشمان گرد شده از تعجب حسام گرفتم.

ـ گم میشی بیرون یا خودم بیام سر وقتت؟

حسام قدم بلندی به سمتم برداشت و فقط یک ثانیه ی کوتاه طول کشید تا کیانا میان من و او قرار گرفت و با صدای محکم گفت:

ـ آقای شفیعی بفرمایید بیرون.

حسام با اخم چرخید و دور شد.

کیانا با اخم و رنگی که هنوز به شدت پریده به نظر می رسید، به سمتم چرخید و دست به کمر زد. سیاهی زیر چشمانش توجهم را جلب کرد. چقدر بد حال به نظر می رسید.

محکم و عصبی گفت:

ـ حواست باشه چی رو پرت می کنی! الان من باید تمام این برگه ها رو دوباره به ترتیب بچینم.

ابروهایم بالا رفت. شنیدن این حرف ها از کیانای حرف گوش کن و آرام، عجیب به نظر می رسید. امکان نداشت در شرایط عادی کیانا از چنین کلماتی استفاده کند.

ـ چی شده؟

آشکارا دستپاچه شد و هول کرد.

سریع سرش را به دو طرف تکان داد و بریده بریده گفت:

ـ چی؟! هیچی. چرا باید … چرا باید چیزی بشه؟ همه چیز خوبه. نسکافه می خوری؟

قدمی به عقب برداشت. واقعا انتظار داشت باور کنم همه چیز خوب است؟ او دروغگوی خوبی نبود و خودش خوب این موضوع را می دانست.

نشستم و گفتم:

ـ نه، دارم میرم.

با احتیاط پرسید:

ـ کجا؟

لپ تاپ را درون کیف مخصوصش قرار دادم و گفتم:

ـ کرمان، احتمالا.

شگفت زده ام کرد. هر بار که در مورد این سفرهای ناگهانی چیزی می گفتم، اخم می کرد، اما این بار نفسش را با صدا بیرون داد.

لبخند پهنی روی لبانش نشست و گفت:

ـ خوبه.

خیلی سریع از اتاق بیرون رفت. با نگاه مسیر حرکتش را دنبال کردم. تقریبا تا دفتر حامد دوید، بدون در زدن وارد اتاق شد و چیزی گفت که چهره ی گرفته ی حامد با لبخندی از هم باز شد. از رفتن من خوشحال شدند؟ چرا؟

اتومبیل را مقابل برج پارمیس متوقف کردم. فقط می خواستم یک دوش آب داغ بگیرم، لیوان بزرگی نسکافه بنوشم و به دفتر مجله بروم. سفرم از همیشه کوتاه تر بود. فقط دو روز و دو شب طول کشیده بود. مجبور شده بودم دو روز را در ماشین سپری کنم. تمام طول شب هایم به رصد کردن آسمان فوق العاده ی کرمان گذشته بود، اما نتوانسته بودم جایی را برای استراحت در روز پیدا کنم. پیدا کردن هتل یا مسافرخانه ای بدون داشتن اجازه نامه از اماکن، مشکل تر از قبل شده بود. نگاهم برای لحظه ای روی سر کچل سرایدار و بعد لبخندش ثابت ماند. همیشه لبخند می زد. علی رضا هم همیشه لبخند می زد. باز گونه ام، جای بوسه اش، سوخت. علی رضا خوب بود، هم حضورش، هم لبخندهایش. در این دو روز، هفت بار تماس گرفته و حالم را پرسیده بود. نمی دانستم اگر چیزی در مورد گذراندن روزهایم در اتومبیل بداند، چه عکس العملی نشان خواهد داد. نگران بود. این را از سوال ها و لحن حرف زدنش می فهمیدم. این نگرانی خوشایند بود. نگرانی های کیانا و حامد فرق داشت. نگرانی های علی رضا فرق داشت.

ـ خانم مجد؟

با شنیدن صدای مردانه ای که از پشت سرم می آمد، متوقف شدم. سرایدار کچل از جا بلند شده بود. دستگیره ی در شیشه ای ورودی لابی را رها کردم و چرخیدم. بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. سه نفر بودند. دو مرد قد بلند که کت و شلوار سیاه رنگ و پیراهن مردانه ی سرمه ای به تن داشتند و زنی که چادر به سر داشت و در مقابل آن دو خیلی خیلی کوتاه به نظر می رسید. چشمان سبز و ابروهای خوش حالت زن و البته جدیت حاکم بر چهره اش، توجهم را جلب کرد.

مردی که سمت راست ایستاده بود و موهای قهوه ای رنگ داشت، دوباره پرسید:

ـ خانم سارا مجد؟

ـ بله خودم هستم.

هر سه خیلی نزدیک ایستاده بودند. این نزدیکی خیلی ناراحتم می کرد. بی اختیار اخم کردم.

زن گفت:

ـ شما باید با ما بیاید.

گفتم:

ـ چرا؟

ـ شما بفرمایید، در موردش توضیح می دیم.

زن قدمی به جلو برداشت. اخمم عمیق تر شد. گلویم می سوخت و سرم درد می کرد. حق نزدیک شدن به من را نداشت. چنان محکم و قاطع گفتم:

ـ جلو نیا.

که زن بی اختیار ایستاد.

ادامه دادم:

ـ می شنوم، حرفتون رو بزنید.

مردِ مو قهوه ای با اخم گفت:

ـ خانم بفرمایید شما، باید با ما تشریف بیارید.

فقط برای چند لحظه چشمانم را بستم. به خوبی تپش تند شقیقه هایم را احساس می کردم.

به چشمان مرد خیره شدم و گفتم:

ـ چرا؟

مردی که سمت چپم ایستاده بود گفت:

ـ ما حکم جلب شما رو داریم.

ـ حکم و مدرک شناساییتون رو ببینم.

اشاره ی کوچک مرد مو قهوه ای را به زن دیدم و زن جلو آمد. قبل از این که دستش بازویم را لمس کند، مچ دستش را گرفتم و پیچاندم. زن چرخی خورد و پشت به من متوقف شد. با دست دیگرم ضربه ی آرامی به میان کتف هایش وارد کردم و رهایش کردم. زن دو قدم به جلو برداشت. گارد گرفتم. دو مرد به سمتم قدمی برداشتند. عکس العملشان خیلی کندتر از چیزی بود که انتظارش را داشتم.

محکم گفتم:

ـ اگه دستتون به من بخوره، زنده نمی مونید.

از چهره هایشان خواندم که جا خوردند.

قبل از این که به فکر عکس العمل دیگری باشند، ادامه دادم:

ـ حکم جلب و مدرک شناساییتون رو ببینم تا باهاتون بیام.

مرد سمت چپی با اخم به سمتم آمد. تمام حرکاتش را زیر نظر داشتم، پس قبل از این که حتی برای دست زدن به من حرکتی انجام دهد، می توانستم با دو حرکت ساده او را روی زمین بیندازم.

مرد مو قهوه ای محکم گفت:

ـ جلالی؟ ولش کن.

جلالی صاف ایستاد. من هم صاف ایستادم. دلم تخت راحتم را می خواست. تپش های شقیقه ام شدت پیدا کرده بود. مرد مو قهوه ای از جیب داخلی کتش، برگه ای را بیرون کشید و به سمتم گرفت. حکم جلب درست بود. فقط نمی دانستم چرا؟

حکم را برگرداندم و گفتم:

ـ کارت شناسایی.

اخمی میان ابروانش نشست. از جیب کتش کیف پول چرم قهوه ای تیره ای را بیرون کشید. سوزش گلویم ناراحت کننده بود. حضور نزدیکشان هم ناراحت کننده بود. کارتی را به سمتم گرفت. سید محمد حسین یزدان پناه. متولد سال شصت و یک بود. در عکس روی کارتش ریش بلندی داشت. به ته ریشش خیره شدم. خال کم رنگی درست نوک بینی اش قرار داشت. کارتش متعلق به سازمان اطلاعات بود.

کارت را برگرداندم و گفتم:

ـ باشه.

زن قدمی به جلو آمد. هنوز گیج و سردرگم به نظر می رسید. انتظار حرکتم را نداشت. هیچ کدامشان انتظار نداشتند.

سریع ادامه دادم:

ـ اما، هیچ کدومتون حق ندارید به من دست بزنید، خصوصا اون خانم.

اخم میان ابروان سید محمد حسین یزدان پناه بیشتر شد.

گفتم:

ـ هر کجا قراره بریم، فقط کافیه راهنماییم کنید. دو تا پا دارم که می تونم باهاشون راه بیام، اما اگه دستتون به من بخوره، می تونید انتظار داشته باشید عکس العمل خیلی بدی از خودم نشون خواهم داد.

زن باز هم جلو آمد. سریع گارد گرفتم و با اشاره ی انگشت، او را به جلو آمدن دعوت کردم. سعی می کرد آرام به نظر برسد، اما اصلا موفق نبود.

سید محمد حسین یزدان پناه گفت:

ـ باشه، ولی حتی فکر فرار رو بکنی، اون وقت …

صاف ایستادم و گفتم:

ـ کجا برم؟

با دست راست به سمت دیگر کوچه اشاره کرد. ون سیاهی، چهار ماشین عقب تر از اتومبیل پارک شده ام، متوقف شده بود. با گام هایی بلند به راه افتادم. نادیده گرفتن آن سه نفر که در نزدیکی ام گام بر می داشتند، کار سختی بود.

مقابل در ون، با کلام محکم و قاطع سید محمد حسین یزدان پناه، کیف و موبایلم را به دست زن دادم. دیدم که زن خیلی سریع موبایلم را خاموش کرد. امیدوار بودم علی رضا آن وقت شب تصمیمی برای زنگ زدن به من نداشته باشد. به تلفن های کیانا و حامد جوابی نداده و در آخرین مکالمه ام با علی رضا، چیزی در مورد تصمیمم برای برگشتن نگفته بودم. قبل از همه وارد ون شدم و جای دنج و دوری را برای نشستن انتخاب کردم. زن را دیدم که به قصد نشستن در کنارم به سمتم آمد.

با اخم و اشاره ی دست سریع گفتم:

ـ جلو نیا.

نفسش را با صدا بیرون داد و اخمش بیشتر شد. می دیدم که بیهوده سعی دارد جدی به نظر برسد. من خیلی بیشتر از او در مورد هر حرف و حرکتم جدی بودم. دیدم که باز قدمی به جلو برداشت.

صدای یزدان پناه که نامش را بلند خواند باعث شد بایستد.

ـ کبیری!

دیدم که صورتش در عرض ثانیه ای کوتاه، قرمز و بعد سیاه شد. جایی نزدیک به در را برای نشستن انتخاب کرد. چشمانم را بستم و سرم را به پنجره های دودی و سرد ون تکیه دادم. خمیازه کشیدم و خیلی سریع به سرفه افتادم. سوزش گلویم آزار دهنده تر از چند دقیقه قبل شد. احساس سرما می کردم. دست به سینه شدم و کمی خود را جمع کردم. پچ پچ آرامشان را می شنیدم. خسته بودم. خوابم برد.

با احساس توقف اتومبیل، چشمانم را باز کردم. همین چند دقیقه خواب سبک هم، برای بهتر شدن حالم کافی بود.

زن با لحن بدی گفت:

ـ پیاده شو.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 9

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x