از کفر من تا دین تو پارت ۲

4.4
(25)

 

 

 

هنوز رد بوسه هام روی تنش خشک نشده که ناله ای از بین لب هاش خارج میشه و تکون خفیفی به بدنی که زیر سنگینی تنم اجازه ی حرکت بیشتر و پیدا نمیکنه میده..

لبخند بی موقعی گوشه ی لبم میشینه، اینکه تو چشم های خوشگل و شاکیش زل بزنی، ببوسی و لمسش کنی لذتی دو برابر داره.

 

_آخ.. سرم..

سست و بی حال دستش و بلند کرده و به طرف سرش میبره و پیشونیش و دست میکشه.

عماد بیشرف وباید چنان میزدم که تا دو روز نتونه راه بره. امیدوارم داروی بیهوشی که بهش زدن عوارض بعد از هوشیاری نداشته باشه.

 

به نظر کرختی و سردرد بدی داشت که هنوزم نمیتونست چشم هاش و باز کنه. به زور خودم و راضی کرده و تنم و از روش کنار میبرم..

انقدر مهربون نیستم که نیمه راه کنار بکشم مخصوصا با این حالی که دارم ولی دیدنش اینطور با این وضعیت اوج لذتی رو که می‌خوام و بهمون نمیده..

دستم و جک میکنم زیر سرم و با دست دیگه ام موهاش و از روی صورتش کنار میزنم و بغل گوشش پچ میزنم..

_دلدار نمیخواد چشم هاش و باز کنه و ببینه به خونه برگشته.

 

لرزش پلک هاش بیشتر شده و بلاخره با چند بار فشار و پلک زدن مژه های بلندش از هم فاصله میگیرن.

نگاه غریبش مات روبه‌رو و هنوز درکی از مکان و موقعیتش نداره.. این و میدونم چون هنوز مظلوم و بی دفاع در فاصله چند میلیمتری بدن های برهنمون، توی تختم اونم نصفه و نیمه زیر تنم دراز کشیده.

 

_نگاهت و به من بده عزیزم..

چرخش نگاه مخمورش از داروی بیهوشی و خواب اجباریش دل و دینم و به بازی میگیره..

وسوسه کار شیطانه و منم کم از شیطان زمان ندارم.

لب های نیمه بازش و بوسه ی پدرمادر دار و آبداری میزنم که باعث گشاد شدن مردک چشم هاش میشه..

 

خیل خب.. حالا وقت اعمال قدرته.. دیر بجنبم مثل ماهی از دستم لیز خورده و اونه که کنترل اوضاع و به دست میگیره.

 

از داخل کشوی پاتختی کنارم دو حلقه ی فلزی رو بیرون میکشم و دور مچ دست های ظریفش قلاب میکنم.

_سلام خوشگله

 

 

 

فصل اول.. بیمارستان

چند ماه قبل….

#سمی…سامانتا

 

_آقای دکتر الوند به بخش اورژانس.. آقای دکتر الوند به بخش اورژانس.. خانم سمیعی به مدیریت… خانم….

 

_همچین که صدای تو دماغی و عشوه خرکی این زنیکه اعصابم و بهم میریزه این دکتر شیخی بیشرف تو حالم نمیرینه.

 

گیره ی کارت و روی سینم میچسبونم و بی توجه به خزعبلات تکراری مریم مقنعه ام رو صاف میکنم و تار موهای اضافه و سرکش و طبق عادت فرو میکنم زیر مقنعه و راه میافتم طرف در رختکن..

 

_هی با توام گل که لگد نمیکردم بیشعور!

با دست بروبابایی نشونش میدم. الان احمدی سوپروایزر بخش پوستم و برای پنج دقیقه دیر اومدن میکنه این دنبال گوش بیکار برای چرت و پرتاش میگرده.

 

_سلام دکتر..

_سلام دکتر..

_صبح بخیر دکتر..

_صبح شماهم بخیر دکتر..

 

پوف.. انگار مجبوریم دکترم بچسبونیم کون کلمه هامون.. خب بابا دکتری بیخیال هی احتیاج به یادآوری نیست که!

توی بیمارستان مردم یا مریضن که نود درصد انقدر درد و مرض و گرفتاری دارن که تورو به زور میبینن چه برسه لباس تنت و تا بهت سلام صبح بخیر بگن.. بیست درصد پرستارن و ده درصد اقلیت دکتر دیگه..

 

سری برای شایسته اون ور استیشن تکون میدم که سریع میگه..

_ بدو که اورژانش شلوغه الوند دنبالت میگشت..

سریع تر راهم به طرف اورژانس میگیرم. نمی دونم چه خبره این وقت صبح دکتر الوند و پیج کردن!؟

 

درهای قسمت و که باز کردم تازه متوجه همهمه و شلوغی شدم.. چند نفری دست و پا شکسته و خونین و مالین اطراف بودن صحنه به تصادف بیشتر شبیه بود تا درگیری و زدو خورد خیابونی..

 

_احدی فر مثه چوب اونجا خشکت نزنه تکون بخور..

با دستور دکتر شتابی به خودم دادم و رفتم داخل، داشت پهلوی یکی رو بخیه میزد.

_بیا ادامه کار و برو من و دو بار پیج کردن اتاق عمل..

 

 

میگن سالی که نکوست از بهارش پیداست من نظرم به شخصه این بود، بختی که نکوست از پیشونیش پیداست.

حالا برای من روز و ماه و سال نداشت این پیشونی بدبخت همیشه سیاه بود که بود.

روزم که با اورژانش و تصادف دوتا ماشین و جراحت 5 نفر و یک فوتی شروع بشه با دیدن معینی لاشخورم تموم میشه.

 

_خسته نباشی عزیزم..

_قربونت یک چایی به من بده که هلاکم..

فنجون خودم و بهش میدم یک نپتون میندازه توش و از فلاکس کوچیک روی میز پر آبجوشش میکنه.

_الوندم عجب آدمیه دید اورژانس شلوغه باز همه رو انداخت سر تو و خودش کجا غیبش زد؟

_گفت میرم اتاق عمل..

 

هر چی سعی کنی جواب هات کوتاه تر و بیخطر تر باشه به صرف خودته چون اینجا هیچکس دوست کسی نیست زیرآب زدن شده یک روال عادی کاری برای داشتن پست و مقام بالاتر و منم از همه بی همه کس وکارتر بین این همه آدم دم کلفتی که با پارتی تو این بیمارستان مجهز جمع شدن.

 

_سلام دکتر معینی این طرفا..

_سلام.. چه خبرا؟ شنیدم اورژانس شلوغ بوده؟.. چطوری احدی فر تحویل نمیگیری؟

چایی که حالا مزه زهر میداد و میزارم روی میز و به ناچار به طرف معینی برمیگردم.

_سلام دکتر..

 

برق چشم ها و نیشخند گوشه ی لبش برای هر کس جذابیت داشته باشه مثل همین شایسته بغل دستم که میتونم شل شدنش و نیش تا بناگوش دررفته اش رو حس کنم، برای من جز چندش و تهوع چیزی به دنبال نداره.

 

با مسخره گی چشمکی به شایسته که مثلا نامحسوس ولی تابلو مقنعش و بالاتر میکشه تا بالا تنه حجیمش بیشتر به چشم بیاد، میزنه و در جوابم میگه..

_به به اصلا صدات و که میشنوم خودبه خود شارژ میشم.

 

کثافت عوضی من که دقیقا میدونم منظورت از شارژ چیه.. مردک شل تنبون.. نمیدونم چرا احساس میکنم جلوی این بشر لباس های من آب میرن و بدن نما میشن با این طرز نگاهش!؟

 

شایسته چپ چپی بهم میره حتی با تمام حسودی و زیرآب زنی هاش از اینکه اینجاست خدا رو شکر میکنم..

اما سق سیاه من، قبل از اینکه حتی” ر ” شکر از مغزم عبور کنه به بهانه داروهای بیمار اتاق دوازده میزنه بیرون و حرفم تو دهنم میماسه.

_من داروهارو…

_بشین سرجات.. سرخر رفتش. نکنه فکر میکنی برا دیدن این خوکچه هندی میام این بخش؟!

 

 

 

همون نقابی که هر چند ظاهری بر چهره داشت هم برداشت و ذات کثیفش و نشون میده..

نمیدونم ناراحت باشم وقتایی که تنهاییم این روی کثیف و بیحیاش و رو نما میکنه یا خوشحال که حداقل جلوی بقیه ی پرسنل بیمارستان یک ذره مراعات و داره و بیشتر آبروی من و به بازی نمیگیره..

 

هر چند کم و بیش از رفتارهای بی‌پرواش تیکه کنایه هایی از عاشق های سینه چاکش تو بیمارستان نصیبم میشد.

_من این جام کجا رو نگاه میکنی؟

 

گلویی صاف میکنم و دوباره از روی صندلی بلند میشم و رو به جایی همون حوالی میگم..

_ببخشید دکتر مریض دارم باید برم بهش سر بزنم.

با هیکل درشتش تقریبا جلوی راه و سد کرده..

_گفتم بهت،!.. منم خیلی وقته مریض توام؟ اگر نوبتی هم باشه اول باید به من برسی و درمونم کنی.

 

با تمام خودداری و بی توجهی بهش میتونستم اشاره ی مستقیمش و به پایین تنش بفهمم.

آب نداشته ی گلویی که هنوز از چای نخورده خشک مونده بود و به زور پایین میدم و با استرس موهای خیالی بیرون اومده از مقنعه رو فرو میکنم داخل، گوشه هاش و بیشتر تا میدم و با دست لبه هاش و که بلندیش تا روی دنده ها و شکمم میرسه رو چک میکنم.

انگار این تیکه پارچه جلوی چشم های هرز و وجب کن اندامم و میگیره..

 

قدمی به جلو برمیداره که عرقی از تیره پشتم لیز میخوره پایین..

_بی خیال عزیزم.. بعد این همه مدت یکم ریلکس باشه من نمیدونم از چی انقدر کناره میگیری خوب نیست من انقدر مشتاق باشم و توجهی از جانب تو نبینم.!

 

انگار هوا توی اتاق ته کشید و نفس کثیفش کل فضای محیط و گرفت.

هر خری هم بود متوجه تهدید توی حرف هاش میشد.

_ببخشید دکتر من یک مقدار عجله دارم باید..

 

دستش که به طرف صورتم میاد نفسم بند میره..

_اوف… وقتی اینجوری حرف نمیرنی دلم میخواد چنان لباتو بهم بدوزم که..

 

 

 

_هی سمی بیا بری….

شده یکی رو با چهره ی سبزه و نمکی مریم شبیه فرشته نجات ببینین؟ آخه همیشه فکر میکردم حوریا سفید و تپلن.!

 

فک سفت شده معینی و دستی که وسط راه مشت شد جا داشت روی صورت مریم بیچاره کوبیده میشد.

_بب.. ببخشید دکتر میشه یک لحظه دوستم و قرض بگیرم.

 

در حالی که با چشم های خشمگینش برام خط و نشون میکشید و من به” یک بار جستی ملخک دو بار جستی ملخک و آخر تو دستی ملخک” تعبیرش کردم.

روش و به طرف مریم بخت برگشته برگردوند و با تمسخر گفت..

_تازگیا خیلی تو دست و پایی صادقی! حواست هست؟

 

_اختیار دارین جناب سعادتیه دیدن شما تو بیمارستان، که نصیب بنده میشه.

قیافه دکتر تو دیدم نبود ولی اگر مریم به موقع خودش و از جلو در کنار نمیکشید چه بسا با دیوار کنارش یکیش میکرد.

 

تازه فهمیدم هنوز نفسم حبسه و تنم منقبض شده..

خودم و روی صندلی پلاستیکی پرت کردم که مثل منه بینوا ناله اش به هوا رفت.

 

_آخه خره تاکی میخوای بهش رو بدی؟! یکبار که کسی نباشه چنان کلکت و بکنه که با ده تا ترمیمم نتونی کارت و راه بندازی..

مرتیکه ازگل وحشی مثل گاو های اسرائیلی میمونه.

 

لیوان آبی که مریم ریخته رو به لب میبرم و بلاخره این گلو به نوایی میرسه.

_به نظرت من بهش رو میدم!.. اصلا احتیاجی به رو دادن من هست؟.. دیگه آبرو برام نزاشته هرکس یه جوری نگام میکنه.

 

کنارم میشینه و دستی به پشتم میکشه..

_یکبار که محکم جلوش وایستی میفهمه از اوناش نیستی.. بدبختی اینه خودش از اوناست راستکی بخوادت که مشکلی نیست. طرف بکن درو نامردیه..

 

دستی به پیشونی عرق کردم میکشم و از جا بلند میشم الان صدای احمدی در میاد و معرکه جدیدی راه میندازه..

_پاشو بریم تا دومی از راه نرسیده.

 

غرغری میکنه و بلند میشه..

_کاش چشمش من و میگرفت یه چند صباحی بهش حال میدادم از اون طرف حال بعضیا رو تو قوطی میکردم.

هرچی نباشه میشدم سوگلی پسر رئیس بیمارستان..

 

 

نمی دونم چه حکمتی بود، نه یکی مثل من که کل فکر و ذکرم شده کار و پول و بازهم کار بی هیچ توجهی به اطرافم و حتی ظاهر خودم ، یکی هم مثل مریم که از درز دیوار هم نمی‌گذشت و یک مورد جنسی لطیف ازش درمیاورد.

 

_وقتی طرف سروتهت و یکی کرد و بعد کارش مثل دستمال کاغذی خودش و باهات پاک کرد اونوقت میفهمی حال گیری احمدی و شیخی به زیر خواب شدن امثال معینی نمی ارزه.

 

_سمی من شوخی کردم نم….

قیافه وارفته مریم و پشت سر میزارم و خودم و به اتاق دویست و دو میرسونم که یک بند انگشتش و روی زنگ گذاشته بود و فکر میکرد اگر من مثل مترسک روی سرش بایستم دردش کمتر میشه.

 

پولداری بود دیگه این مرتیکه هاف هافو هم نمیدونست آخر عمری چه جوری پولاش خرج کنه.

_ سلام جناب مجد طوری شده، درد دارین؟

_تا درد و چه جور معنی کنی عزیزم.. بهت گفته بودم از قیافت خوشم میاد!

 

به سختی چیزی به اسم لبخند روی لبم میارم و برای سرگرم کردن خودم چارت داروهاش و نگاهی میکنم.

_به سلامتی فردا صبح مرخص میشین و امیدوارم گذرتون دیگه طرف ما نیفته.

 

دستش و نزدیک دستم که دارم سرمش و تنظیم میکنم میاره که میکشم عقب خودمو..

_بیمارستان با وجود شماها همچین بد هم نمیگذره.. میگن هر چی پول بدی همونقدر آش میخوری لامصب هرچقدر گرونه مفت چنگشون دکتر پرستاراش و آدم میبینه روحش تازه میشه.

کمی عقب تر می ایستم و زل میزنم به چشمای هیزش.. درک نمیکنه نفرت از تمام وجناتم میریزه؟!

 

_بچه ها اصرار دارن یک پرستار تمام وقت برام بگیرن گفتم خودم یکی زیر سر دارم حالا ببینم مظنه اش چنده!؟

بدون حرفی عقب گرد میکنم و میرم سراغ اتاق بعدی.. دختر جوونی که دیشب آپاندیسش عود کرده و عمل شده بود.. خدارو شکر حالش خوب و تا شب مرخص میشد.

 

بیمارستان که نبود بعضی روزها بیشتر به محفل لهو و لعب شباهت داشت.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (12)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان شهر زیبا 3.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم…

دانلود رمان ارکان 3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه: همراه ما باشید در رمان فارسی ارکان: زهرا در کافه دوستش مشغول کار و زندگی است و در یک سفر به همراه دوستان دانشگاهی اش در کیش با مرد…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
setareh amaneh
1 سال قبل

سلام پارت گداری ساعت چتده؟؟؟؟؟؟

Reyhaneh Ghavi Panjeh
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

عزیزم نمیشه شب نباشه…

گلی
گلی
پاسخ به  قاصدک .
1 سال قبل

امیدوارم این تغییر سالی یه پارت نشه🥴

khanyshkwfh13@gmail.com
1 سال قبل

این رمان تقریبا تو تلگرام از نصف هم گذشته چیمیشه حالا که اوضاع نتا اینجوریه زیاد بزاری برسه به پارتای تل 🙂

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x