در دلش ذکر میگفت تا غوغای درونیاش آرام شود. اما با هر یک کلمه که از دهان دکتر میشنید، حالش ویرانتر میشد.
گفتهبود سطح هوشیاری پدرش پایینتر آمده، گفتهبود باید فقط توکل به خدا کنند اما برای هر خبری هم آماده باشند.
نمیدانست که میتواند در اینباره با مادر و خواهرش حرفی بزند یا این را هم مثل مسائل دیگر تنهایی به دوش بکشد.
از بیمارستان که خارج شد، دیگر حوصله و رمق رفتن به پاساژ را نداشت.
تماس گرفت و اطلاع داد که آن روز را، نمیرود. میخواست چندساعتی را استراحت کند تا بتواند کمی با خودش کنار بیاید اما قبل از اینکه سمت خانهی مادرش راه بیفتد، با وجود تمام خستگیها و آشفتگیها و حال بدی که داشت، مقابل یک گلفروشی توقف کرد، باکسِ گردِ گل رز سفید چشمش را گرفت. همان را با یک کارت پستال کوچک با مضمون “همسر عزیزم دوستت دارم” خریداری کرد و سمت خانهی هوشنگخان، داییاش، رفت.
ماشین را پارک کرد و پیاده شد و زنگ واحد چهار را زد. امیدی نداشت که شیما را ببیند اما با خودش فکر کرد حتی اگر باز هم زنداییاش بخواهد دست به سرش کند، گل را در آسانسور میگذارد تا به دست شیما برسد.
برخلاف انتظارش اینبار داییاش آیفون را برداشت و گفت:
– خوش اومدی حاجی، بفرما.
در با صدای تیکی باز شد و ابروهای امیرحافظ هم بالا پرید. از شیما دلخور بود اما دلتنگش هم بود. دلش میخواست به آرامش نسبیای که کنار هم داشتند برگردند.
پشت در واحدشان که رسید، پیش از این که دست روی زنگ بگذارد، در باز شد.
مردانه و با احترام با داییاش دست داد و احوال پرسی کرد و پرسید:
– زندایی نیستن؟
داییاش سر بالا انداخت.
– نه، رفته خونهی خواهرش.
پس برای همین در این خانه به رویش باز شدهبود. پرسید:
– شیما چی داییجان؟!
داییاش لبخندی زد و با اشاره به گلها گفت:
– اتفاقاً خوب شد که اومدی، باید یه کم خودت باهاش حرف بزنی شاید از خر شیطون پایین بیاد هرچند که…
میتوانست حدس بزند در ادامهی این جمله «حق داره که نخواد با یه مرد عقیم زندگی کنه» بود. اما حرفش را خورد و با اشاره به گلها گفت:
– تا بری گلهاش رو بهش بدی، منم چایی میریزم براتون میآرم.
دو سه قدم برداشته بود سمت اتاقی که میدانست شیما در آن است که هوشنگخان گفت:
– حاجی، از حرفاش چیزی به دل نگیر.
لبخندی کمرنگ زد و زمزمه کرد:
– چشم.
پیش از اینکه تقهای به در اتاق او بزند، صدایش توجهش را جلب کرد که گویا داشت تلفنی با کسی حرف میزد.
– عروس خاله شبنمو ندیدی؟ چرا انقدر چاق شده؟ انگار ترکیده از بعد عروسیاش! وای ملیکا رو بگو، چرا دماغشو انقدر بد عمل کرده؟! واقعاً برای اون النگوهای ایکبیری اونقدر پول داده بود؟! احمقن دیگه پول برای طلای گنده میدن که تو چشم باشه!
سری به چپ و راست تکان داد. اگر کمی دیگر میایستاد باید غیبت تمام زنهای فامیل را میشنید. همیشه سر این موضوع به شیما تذکر میداد اما گویا هیچوقت فایدهای نداشت.
ضربه به در زد و شیما جواب داد:
– بابا بیاید تو.
در آن چند ماه جز در دادگاه ندیدهبودش. عجیب دلتنگش بود. دستگیرهی در را پایین داد و نگاهش به شیما افتاد و شیما اول مات و مبهوت نگاهش کرد و بعد که به خودش آمد داد زد:
– اینجا چیکار میکنی حافظ؟
ابروهایش در هم رفت و بلندتر گفت:
– بابا شما چرا درو باز کردید؟
اما امیرحافظ میخواست هرطور شده آرامش کند. در را بست و گل را روی میز آرایش قرار داد و سمتش رفت.
– هیس شیما جان، آروم باش میخوایم صحبت کنیم.
انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد.
– سمت من نمیآی! برو کنار. حرفی نمونده، اگرم مونده برای جلسهی آخر دادگاهه!
اما امیرحافظ جلوتر رفت و در یک حرکت او را سخت به آغوش کشید و روی موهایش را بوسید و گفت:
– قشنگ بودی قشنگتر شدی قربونت برم، چهقدر این رنگ مو بهت میآد.
سعی داشت او را از خودش جدا کند و با اعتراض گفت:
– برو کنار حافظ، بهت میگم برو کنار. نچسب بهم بدم میآد.
دلش گرفتهبود، دوست داشت کمی با او حرف بزند و درد و دل کند. با دیدنش عذاب وجدانی که از مسئلهی آناشید داشت، بیشتر شد. عقب رفت تا شیما دست از جیغ زدن بردارد و آرام شود و بتوانند صحبت کنند.
اما شیما اشارهای به گل کرد و گفت:
– برو بیرون، گلتم بردار ببر پسرعمه، جلسهی آخر دادگاه میبینمت.
امیرحافظ جدی و محکم گفت:
– ولی لازمه که باهات حرف بزنم شیماجان.
– دارم میگم من دیگه باهات هیچ حرفی ندارم! میگم نمیخوام ببینمت بعد گل گرفتی دستت اومدی اینجا که چی؟!
تمام تلاشش را به کار گرفته بود تا عصبی نشود و با ملایمت رفتار کند.
لبخندی زد و گفت:
– شیما جان، خانومم، عزیزدلم، دورت بگردم، من هفت ماهه هرروز میآم برای دیدنت، آخه این چه کاریه فدای چشمای قشنگت بشم که داری با زندگیمون میکنی؟!
نگاه خیرهاش را به امیرحافظ دوخت و گفت:
– حق دارم که بخوام مادر بشم، ندارم؟! قرار نیست بعد از این مدت باز برگردیم سر خونهی اول که، قراره؟!
امیرحافظ دستی به پیشانیاش کشید و لب زد:
– از اولِ این جنجالی که به راه انداختی دو کلوم درست حسابی گذاشتی باهات حرف بزنم شیماجان؟!
شیما جیغ کشید.
– برو بیرون حافظ، برو بیرون. حرفی باقی نمیمونه وقتی هشت نه سال دوا و درمون جواب نداده. نمیخوام باهات حرف بزنم.
امیرحافظ جلوتر رفت و آرام گفت:
– اگر بچهای باشه که از نوزادی خودت بزرگش کنی…
روی زمین نشست، دست روی گوشهایش گذاشت و با صدای بلند زیر گریه زد و همانطور جیغ میکشید.
– نمیخوام… من بچه از پرورشگاه نمیخوام… من میخوام خودم مادر بشم… برو بیرون… از اتاقم برو بیرون… از خونهی بابام برو بیرون… از زندگیم برو بیرون حافظ… دست… دست از سرم بردار.
در اتاق یکهویی باز شد و هوشنگخان با نگاهی متعجب به امیرحافظ که ایستادهبود و شیما که با صدای بلند زار زار میگریست، نگاه کرد و گفت:
– چی بهش گفتی؟!
امیرحافظ حتی حوصلهی توضیح دادن هم نداشت. در سکوت نگاهش را میان داییاش و شیما جابهجا کرد.
هوشنگخان گفت:
– بیا حاجی بیا یه چایی بخور اعصاب شیما آروم بشه بعد…
شیما داد زد:
– آروم نمیشم نمیخوام باهاش حرف بزنم.
امیرحافظ دست روی شانهی داییاش گذاشت و زمزمه کرد:
– بااجازه.
و بیتوجه به تعارفات او از خانه خارج شد، کفشهایش را به پا کرد و به منتظر آسانسور هم نماند و از پلهها سرازیر شد.
پشت فرمان نشست و درحالی که سعی داشت عصبانیتش را مهار کند به راه افتاد.
*
شیما بفهمه حافظ زن صیغه ای داره چه بلوایی بپا میکنه
کجایی قاصدک بانو چرا امروز و امشب پارت نداشتی سرگیجه گرفتم از بس تو این سایتای بدون پارت سرک کشیدم امروز😂