رمان آناشید پارت 19

4.5
(116)

 

 

 

 

آناشید وا رفته و‌ خجالت زده محکم‌ لب زیرینش را میان دندان‌هایش گرفت. حاملگی حساس‌ترش کرده‌بود، دل‌نازک‌تر شده‌بود و کسی را نداشت که نازش را بخرد که هیچ، بلکه هرکسی هم رد می‌شد لگدی حوالی‌ احساس و شخصیتش می‌کرد.

 

حس می‌کرد چشم‌هایش لبریز از اشک شده. قدمی رو به عقب گذاشت و با صدایی آمیخته با بغض که انگار از قعر چاه بیرون می‌آمد گفت:

 

– ب… ببخشید حا… حاج آقا… من قصدِ مزاحمت…‌ نداشتم فقط… فقط می‌خواستم…

 

امیرحافظ متعجب از صدای بغض‌آلود و کلمات بریده بریده‌اش سرش را از میان دست‌هایش آزاد کرد و چرخید و خیره‌ی او شد که دو قطره اشک روی‌ صورتش ریخته بود و فوراً گفت:

 

– منظورمو بد متوجه شدی! می‌خواستم بگم مربوط به مسئله‌ی شما نیست آناخانوم.

 

آناشید یکهویی سرجایش ایستاد و نگاه به او کرد و گفت:

 

– ولی… به هرحال… من نباید… مزاحمتون می‌شدم! ببخشید که…

 

امیرحافظ آدمی نبود که کسی را برنجاند. کلافه نچی کرد و ایستاد و سمت دخترکی که قصد خروج از اتاق را داشت رفت. آستین بلوزش را گرفت و گفت:

 

– وایسا.

 

آناشید چرخید و همچنان از نگاه کردن به او شرم داشت.

 

– من هزار و یک گرفتاری دارم، چرا به خودت گرفتی؟!

 

انگشت‌هایش را در هم قلاب کرد و لب زد:

 

– اگه من نیومده بودم… هزارتا مشکلتون… نمی‌شد هزار و یکی حاج آقا!

 

امیرحافظ آه کشید و زمزمه کرد:

 

– چه اصراری داری که خودتو جزء مشکلات حساب کنی!

 

آرام جواب داد:

 

– چون مشکلم حاج آقا، مگه نیستم؟!

 

سکوت کرد، پاسخی نداشت. دو انگشت وسطی و اشاره‌اش را روی لب‌هایش کشید و بعد موهایش را به عقب راند. نمی‌دانست چرا اما لحظه‌ای با خودش فکر کرد می‌تواند به او اعتماد کند، پرسید:

 

– می‌تونی یه کم توی اتاق بمونی پیشم؟!

 

آناشید سر بالا گرفت و متعجب نگاهش‌ کرد و امیرحافظ دوباره سوالش را تکرار کرد:

 

– می‌مونی؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

ناخودآگاه چرخید و به در بسته‌ی اتاق نگاه کرد. امیرحافظ نگاه از او جدا کرد و سمت کاناپه‌ی طوسی رنگ راحتی رفت. روی آن‌‌ نشست و دست‌هایش را از آرنج روی زانوهایش قرار داد و پیشانی‌اش را به کف دستش تکیه داد.

 

آناشید اضطرابی که داشت و می‌ترسید غیبتش شک برانگیز شود، با دیدن این حال و آشفتگی او از یاد برد. خودش را مدیون این مرد می‌دانست‌. سمت او رفت و با فاصله کنارش نشست.

 

امیرحافظ بدون این‌که چشمش را از فرش طوسی رنگ زیر پایش جدا کند لب زد:

 

– مرسی.

 

آناشید لبش را گزید و زمزمه کرد:

 

– خواهش می‌کنم حاج آقا، کاری از دست من براتون برمی‌آد؟!

 

لبخندی تلخ روی لب‌هایش جا خوش کرد و سرش سمت مخالف آناشید چرخید. نگاه آناشید هم همان‌جا رفت، روی عکس بزرگ او و زنی زیبا در لباس عروس.

با دیدن عکس عروسی آن‌ها باری دیگر از خودش شرم کرد. امیرحافظ بدون جدا کردن چشم‌هایش از عکس لب زد:

 

– نمی‌دونم باید چی‌کار کنم.

 

کنجکاو شد. از مکالمه‌ی میان او و مادرش درمورد معده درد شیما متوجه شده‌بود که گویا میانشان شکراب است اما به خودش اجازه نداد برای ارضای کنجکاوی‌اش چیزی بپرسد.

 

خودِ امیرحافظ بود که سکوت را شکست و پس از آهی که کشید گفت:

 

– زندگی فوق‌العاده‌ای نداشتیم فکر نکنم هیچ‌کس بتونه بگه که زندگی‌اش خیلی عالی و ایده‌آله، ولی خوب بود. من… من دوستش دارم، نمی‌خوام از دستش بدم.

 

آناشید نمی‌دانست چرا اما داشت از شدت خجالت آب می‌شد. سرش را زیر انداخت.

 

– طلاق می‌خواد. خسته‌ام، داغونم، امیرحسین تیشه زده به ریشه‌ی این خانواده! آخه اختلاس؟! دارم آتیش می‌گیرم از درد این بی‌آبرویی. حال خواهرم بده، حال مادرم بده و…

 

مکث کرد. سمت آناشید چرخید و خیره در چشم‌های عسلی دخترک شد و با نهایت استیصال گفت:

 

– پدرم… پدرم داره می‌میره! چی‌کار کنم؟! تو بگو من چی‌کار می‌تونم بکنم؟!

 

 

 

 

آنــــــاشــ❤‍🔥ــــــید

 

اوج استیصال و درماندگی در صدا و چشم‌هایش بود. سفیدی چشم‌هایش سرخ شده‌بود و آناشید ترسید که نکند رگ گردن و پیشانی‌اش بترکد! صورتش کبود شده بود و تپش‌های تند قلبش کاملاً مشخص بود.

آناشید نمی‌دانست برای دلداری دادن به مردی که انگار پس از مدت‌ها با کسی درد و دل کرده‌بود چه می‌تواند بگوید. خودش کم درد و بدبختی نداشت اما باید حرف می‌زد. حس کرد اگر چیزی نگوید مردِ مقابلش، سکته می‌کند! مردی که از خم شدنش مشخص بود بار مشکلات زیادی بر شانه‌ها و کمرش سنگینی می‌کند. آناشید بزاق دهانش را بلعید و لب زد:

 

– حاج آقا توکلتون به خدا باشه، امیدوارم پدرتون خوب بشن و…

 

لب زد:

 

– سطح هوشیاری‌اش زیادی پایینه!

 

و بعد چنگی میان موهایش انداخت. آناشید زمزمه کرد:

 

– سخته خیلی سخته من درک می‌کنم اما ایشالا خانومتون برمی‌گردن و…

 

کلام او را تند برید و گفت:

 

– شیما برنمی‌گرده، به مادر قول دادم برگردونمش ولی برنمی‌گرده. گفت برنگرده حلالم نمی‌کنه و من… من خیلی… خسته‌ام آنا خانوم‌.

 

ناخن‌هایش را کف دستش فرو برد، دیدن مردی که در حال فرو ریختن و از هم پاشیدن است آسان نبود. سعی کرد چیز دیگری بگوید:

 

– خب شاید اگر… اگر شما ناراحتی ایشون رو برطرف کنید برگردن.

 

تلخند زد و خیره به صورت رنگ و رو پریده‌ی او و نگاه پر از خجالتش گفت:

 

– وقتی نمی‌تونم چیزی که می‌خواد رو بهش بدم، برنمی‌گرده!

 

آناشید منتظر نگاهش کرد و امیرحافظ پر از غم گفت:

 

– نمی‌تونم بهش یه بچه بدم، بیش‌ترِ مشکل از منه، نه تمامش ولی بیش‌ترش!

 

چشمش‌ از صورت آناشید پایین رفت و روی شکم او نشست و پر از غم گفت:

 

– یعنی این بچه می‌تونه زندگی من و‌ شیما رو نجات بده؟!

 

قلب آناشید هُری پایین ریخت. بچه می‌توانست زندگی آن‌ها را نجات دهد و افشین را از زندان بیرون بیاورد. برای آرام کردن او لب زد:

 

– ایشالا که می‌شه حاج آقا.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 116

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل

دسته‌ها